برای شمال و تصویر های تکراری
دوشنبه شب با امیر توی خیابون تصمیم گرفتیم که بریم شمال.همون برنامه و کار همیشگی.هراز،خونه ی امیر اینا.
وسایل رو ریختیم پشت ماشین و رفتیم تو جاده.بهش گفتم نشد ما روز جاده هراز رو ببینیم که ببینیم چه شکلیِه آخه.عادت ما اینه که نصفه شب میریم شب هم میایم.
من و امیر خیلی شمال رفتیم!هم گیلان که خونه ی خاله ی منه هم مازندران که خونه ی امیر ایناست.برای همین یه سری برنامه ی ثابت تو جاده داریم که هر بار مثل یه مراسم الهی باید انجام بشن و اگه انجام نشن انگار خوش نگذشته بهمون.مثلا همیشه ریمیکس شادمهر باید گوش کنیم و بخونیم.همه ی پیچ های جاده رو بلدیم و واسه هر کدوم خاطره داریم.اینجا هم یه امامزاده است نوک کوه.بالای ابرا.یه عروس و داماد با عکاس اومده بودن عکس بگیرن و عکاس مدام به سالومه و روزبه میگفت چیکار کنند.ما هم نشسته بودیم یکم اونور تر و هر کاری عکاس میگفت با هم انجام میدادیم!غروب آفتاب رو اون بالا دیدیم و ماه زرد و عکس های رو به ماه یه عروس و داماد.بعد تو جنگل راه افتادیم به سمت پایین و خیال پردازی ها توی تاریکی جنگل.
برای فرداش با امیر و پسر عموش رفتیم وسط جنگل دنبال آبشار و زیرش یکم آب بازی کردیم و برگشتیم و شب هم سوسیس کبابی خوردیم و دود آتیش و حرف های دو تایی وقتی باد توی صورتمون میخورد.
شمال برای من تصویر های تکراری ای دارد که انگار هر چند وقت یک بار باید تکرار کنم تا در تکرارش بیشتر فکر کنم.به همه چیز.