بویِ خوشِ زندگی

بایگانی
آخرین مطالب

باریستای کهنه پوش

يكشنبه, ۲۸ آبان ۱۴۰۲، ۰۸:۰۱ ب.ظ

من،باریستای کهنه پوشی می شوم که در راه های تاریکی می دود،به دنبال بوی قهوه ای که او را به سمت خودش می کشد و در آخر می میرد،طوری که همیشه بیدار می ماند.

شب های سردرگمی

پنجشنبه, ۲۵ آبان ۱۴۰۲، ۱۱:۳۸ ب.ظ

هنوز هم شب های مستی به روزهای گذشته فکر می کنم.به روزهایی که جدا از گره هایش،احساسات سرکوب شده ای و یادآوری اش بغض آور است.اما سربلندم.آدم هایی که دوست داشتم هنوز هم برایم عزیز هستند،هرچند که کنارم نباشند.دوست دارم از دور ببوسمشان و ببینم که لبخند میزنند.

آبان،زردی،فیدل

يكشنبه, ۱۴ آبان ۱۴۰۲، ۰۲:۱۰ ق.ظ

مثلا تولدم رسیده.هرچند که عددش مهم نیست.مثلا امیدوار میشوی که بعد از سال ها بالاخره اختلاف ها کمتر بشوند و چند روز در یک خانه در آرامش باشید.اما نه.خشم ها و طلب های قدیمی.این ها واقعیست.این ها زندگیست.در این خانه ی جدید هیچ صدایی نمی آید.هیچ ساعتی از شبانه روز.بن بست است و فقط مگر سگی رد بشود و یا پرنده ای برگی را به حرکت در بیاورد.غیر از آن چیزی نیست جز خودم.خودم که در مرحله هایی از زندگی گیر کرده که ابتدایش را هم حتی دوست نداشت.در بازگشت به قرص های قدیمی اش و خواب های طولانی.در بهای بودن در جایی که زمان برایش تربیتت نکرده.

مهر،نامهر

پنجشنبه, ۲۷ مهر ۱۴۰۲، ۱۰:۲۲ ب.ظ

فکرهایم جایی شکل می گیرد که در دسترسم نیست.به سمتش اما نمیدوم.فراموشش میکنم که همچین جایی وجود دارد.بین نداشته هایم میجنگم و از داشته هایم را میبوسم.لحظه های خوب گذشته مهم ترینشان بودند.میبوسمشان با تمام وجود.

بوی امید از دور

چهارشنبه, ۱۹ مهر ۱۴۰۲، ۱۱:۵۴ ب.ظ

امیدوارم بهتر باشی

من

حالا چاق تر،پذیراتر و کمی بی حال ترم از گذشته

اما امیدوارم تو خوب باشی

حدس میزنم شکست خورده باشم

چون صدایی نمی آید

شب بخیر.

پایان تابستان

جمعه, ۳۱ شهریور ۱۴۰۲، ۱۰:۰۷ ق.ظ

حالا وارد جغرافیای جدیدی شدم.برگ های درختان گردو و سکوت.به روزهایی که گذشت برمیگردم.شبیه "مرگ تدریجی یک رویا".شکستن نقطه های امن زندگی و جستجوی دوباره برای پیدا کردن نقطه های امن دیگری.امیدوارم نیستم دیگر به زندگی،گهگاه دل زنده شاید.باید راه های تکراری را بروم،اما با کلمه های خودم.

25 شهریور

شنبه, ۲۵ شهریور ۱۴۰۲، ۰۱:۱۶ ب.ظ

باید چیزهایی مینوشتم و کارهایی می کردم،اما به یک اپیزود قدیمی از دیالوگ باکس گوش می کنم و می می نشینم.

True Fears

آخر شهریور

پنجشنبه, ۱۶ شهریور ۱۴۰۲، ۰۷:۵۴ ب.ظ

بدنم را به کارزار جدیدی کشیده ام.هر چند روز یک بار از عمد قرص هایم را نمیخورم.حالا به جز چشم چپ همیشه تارم و کمردرد قدیمی و درد گوش چند ماهه ام،جویدن هوا هم به خودم اضافه کرده ام.دریایی شده از ماهی های بی حوصله این بدن.ماهی هایی که منتظر باد هستند برای رفتن.تقریبا سراسر احساس شکست و سرخوردگی ام.هرچند که خودم را نمیبازم اما از درون شکسته ام انگار.اما شکستگی در تضاد با بودن نیست.فقط یکپارچگی و کارکرد ندارد.به خودم که بر می گردم،می بینم سال ها بود و هست که احساس تنهایی روزی چندبار سراغم می آمده.گاهی امید بسته بودم که حل بشود و بعد دیدم در لحظاتی که خواستم خودم باشم و شکستگی ام را نمایان کنم،ناگاه دیده ام هیچ کس نیست.برای همین هم دور شده ام از بیشتر آدم های اطرافم.آن ها فقط وقتی بودند که خواسته ای داشتند یا لذتی و بعد اگر کمی می خواستی به فکر خودت باشی با ناراحتی می رفتند.حالا اما راحت ترم.هرچند گاهی دلتنگ برای بعضی ها.اما حتی همان بعضی ها هم کم هستند.

تهران

سه شنبه, ۷ شهریور ۱۴۰۲، ۰۳:۱۰ ب.ظ

هنوزم تو بعضی خاطرات تهرانم گم میشم.تو بهارستان و عکس های بامزه.تو پیتزا کاکتوس.

خیالپردازی

جمعه, ۳ شهریور ۱۴۰۲، ۰۷:۱۰ ب.ظ

جسمم مسیر خودش را می رود انگار و خواسته هایم مسیر دیگر.به این چند ماه برمی گردم و احساس می کنم هیچ فکر درستی نکرده ام.یعنی اساسا مسیر درستی هم فکر نکرده ام.فقط خواسته ام رها بشوم تا برسم به پله ی بعدی.اما می خواهم در پله ها صبر کنم.هرچند که مرگ هم دارد می آید.نمی دانم آرام یا سریع،اما دارد می آید.