خواب تابستانی
چه بی رحم است روزگار که در مقابل تغییر تو اینگونه مقاومت می کند.راه که میفتی تا خودت را از نو بسازی همه چیز برخلاف تو قرار می گیرد.هر لحظه می خواهد تو را همان جایی که بودی پرت کند.تو پرت می شوی و باز پر از خاک راه می افتی.باز افتادن،باز راه افتادن.تا کی این اتفاق ها طول می کشد؟نمی دانم.امروز خواب عجیبی دیدم.خواب دیدم آدم هایی که روزها و لحظه های زیادی را با هم گذراندیم در جای شلوغی شبیه نمایشگاه تهران هستند.غریبه های زیادی هم بودند.من عزیزانم را می دیدم و از فاصله ای مثلا ده متری از کنارم عبور می کردند.می خواستم صدایشان کنم اما صدایم در نمی آمد.رد می شدند و در شلوغی آن ها را گم می کردم.نمی دانم باید به چه چیزی لعنت بفرستم.به بی ثباتیِ دنیا،دلبستگیِ خودم یا بی صداییِ خودم.فرقی نمی کند.واقعیت باز هم خودش را در خواب نشان داد.چه لحظه ی ترسناکی بود که همه ی گذشته ها از کنارت عبور می کردند و نمیتوانستی لحظه ای آن ها را نگه داری.اما همه اش خواب بود.حالا بیدارم.حالا صدایم در می آید.اما چه کسی را باید صدا بزنم؟