بویِ خوشِ زندگی

بایگانی
آخرین مطالب

۱۷ مطلب در اسفند ۱۳۹۶ ثبت شده است

چراغ

يكشنبه, ۶ اسفند ۱۳۹۶، ۰۹:۵۳ ب.ظ

بسم الله


چراغ ها را خاموش کرده ام و در تاریکی حرف میزنم.مینویسم.در تاریکی هیچ مسیری نیست.تنها خودت هستی و چیزهایی که میدانی هست اما نمیبینی.راستی اگر همیشه در تاریکی بودیم همدیگر را چگونه حس میکردیم؟تنها صداهایی از دور.دریافت ما از فکر یکدیگر شاید همین قدر تاریک است.

کسی نمیداند در فکر دیگری چه میگذرد؟

پینک

يكشنبه, ۶ اسفند ۱۳۹۶، ۰۱:۰۴ ق.ظ

آهنگ comfortably numb پینک فلوید رو گوش میدم و عجیب خوبه واسه این روزام.


داستان یه آدمیِ- که البته حسن بهم گفت توی فیلمش یه خواننده جازه و میخواد بره کنسرتش-دکتر اومده سرحالش کنه.آهنگ شامل یه گفتگوئه بین دکتر و این آدم.دکتر میگه یکم بهم اطلاعات بده و بگو چی شده تا کمکت کنم.اون میگه هیچیم نیست که بتونم توضیح بدم.صدات داره مثل صدای یک کشتی تو افق گم میشه.یه زمانی وقتی بچه بودم یه تب گرفتم.الانم یه همچین حالیم.

دچار"بی حسیِ لذت بخش".شاید منم هیچیم نیست.فقط باید دچار همین بشم.

بی حس 

بی حس

بی حس


Cheel

يكشنبه, ۶ اسفند ۱۳۹۶، ۱۲:۳۷ ق.ظ

امروز رفتم فرهنگ و تو کافه اش چایی خوردم.چند تا از بچه های قدیمی کافه چکاد که با هم کتاب میخوندیم رو هم دیدم.نمیدونم.تاریخ،داستان،علم.کی خوشحال تره اینجا؟کسی که میدونه یا نمیدونه؟

روحِ کی بزرگ تره؟ما آدم های شهریِ با چهره های دلنشین ولی با روح هایی کوچک.روحی حقیر که آزار میدهد اما خودش آرام باشد.بی خیالِ هر کس که در این راه از بین میرود؟روح آدم های بی سواد و کتاب نخوانده گاهی بسیار بزرگ نیست؟


جشن دانشگاه.پول هدر دادن به یه آدم خوش تیپِ گوشت تلخِ با صدایِ ساختگیِ روان خراشِ ناتمامش؟یا شاد کردن یک خانواده نزدیک عید؟راستی الان کرمانشاه چه خبر است؟باران که باریده در چادر ها به خودکشی فکر میکنند؟آینده ی چند نفر از بین رفت؟هنوزم بعضی وقتا بغض میکنم.دختر بچه ای که صبح پا شد و توی یه شهر تنها شده بود.دختری که تازه دامادش رو از دست داده چند وقت طول میکشه بتونه به زندگی برگرده؟


قیامت یوم من لا ینفع مال و لا بنون.فقط همین روزهای امتحان را میاورند و والسلام.

Need it to prove

يكشنبه, ۶ اسفند ۱۳۹۶، ۱۲:۲۴ ق.ظ

بسم الله


آدمیزاد در حال های غمگین عجیب است.پاک ترین احساسات را در همان حالت دارد.یکهو یادش می افتد برای کسی که چه قدر دوستش داشته دلش تنگ شده است.


یاد کارهای اشتباهش که انجام داده.یاد همه چیز.چه بی اراده میشود.و در فکر میرود.که چه؟همه ی این ها چه میشود؟


----

سنتورم را شروع کردم ولی به جایی نمیرسد.راستی چرا اینقدر از نبودن میترسم؟

-----------

برنامه ریختم ایران گردی کنم و بعد عید هم اگر شد برم نپال!نپال.راستی تنها باید بروم؟از پسش برمی آیم؟حتما.


شروع ایران گردی را میخواهم جنوب شروع کنم.و بعد هم شاید جاهای دیگر


در این روزها فهمیدم رفیقای دارم که من برایشان مهم هستم!همون مثل یا رفیق من لا رفیق له.خیلی حرفه.هی دورتو نگاه کنی کسیو نبینی، کسیو حس نکنی بعد تو همون حال بهت بگم ببین همین کسی رو اتفاقا نمیبینی رفیقته.

یعنی کسی رفیقته که الان فک نمیکنی حس نمیکنی.اینقدر باید ایمانت قوی باشه.اصلا ایمان چیه؟نماز و روزه؟همیشه توی چیزهای کوچیک گیر افتادیم.

زندگی مثل یه لیوان آبِ در حال پر شدنه...وقتی یه قند میفته توش متلاطم میشه ولی کم کم که آب میاد توی لیوان قند هم حل میشه.باید گرما ایجاد کنی تا زودتر حل شه!


دلم واسه بعضیا تو زنجان خیلی تنگ میشه که خودشون نمیدونن...

گل

شنبه, ۵ اسفند ۱۳۹۶، ۰۱:۰۴ ق.ظ

بسم الله


امروز،وسط بلوار تصادف شد.یک نفر مرد.پلیس آمد و صحنه را دید.روی کاغذ نوشت:مرگ به علت ضربه به سر.

راننده ی آمبولانس جنازه را به سردخانه برد.روی برگه نوشت:مرگ ساعت دوازده ظهر.

مرده شور جنازه را کنار جنازه های دیگر گذاشت و روی برگه نوشت:آماده سازی برای قطعه 30.

قبر کن روی مرده خاک ریخت و نوشت:در شماره ی 100 دفن شد.


شب شد.


پلیس به عروسیِ برادرش رفت.

راننده ی آمبولانس پایِ سریال تلویزیون خوابش برد.

مرده شور به عکس همسرِ از دست داده اش زل زده بود.

قبر کن فکر دردِ کمرش بود.


مردی که ظهر در تصادف مرده بود آرزوهایش را به خاک هدیه کرد.

خاک گلی آفرید.قرمز.تا رویای مرد را برساند به کودکی که همان شب به دنیا آمده بود.

شیار

پنجشنبه, ۳ اسفند ۱۳۹۶، ۰۱:۳۷ ق.ظ

میترسیدم همینجا گیر کنم.تا ابد.تو شیار بین واقعیت و حقیقت.که هی از هم دور تر میشوند.که به هیچ کدام نمیرسم.

تو صبر از من توانی کرد...

سه شنبه, ۱ اسفند ۱۳۹۶، ۰۱:۵۴ ب.ظ

مرغ غمت و حسرت تو دانه ی من...