بخند ای صبح نورانی
بسم الله
بخند ای صبح نورانی پس از شب های طولانی.
دلم میخواست هزار نفر باشم و هزار جای مختلف باشم!
بسم الله
بخند ای صبح نورانی پس از شب های طولانی.
دلم میخواست هزار نفر باشم و هزار جای مختلف باشم!
بسم الله
من و کلمه های قشنگ با هم قهر کردیم.نه اونا پیش من سر میزنن نه من باهاشون حرف میزنم.حرفام همش شده تکراری و یه جور.بیشتر از ده دقیقه نمیشه بهم گوش داد بعد اون همش حرفای یه جور و بی مصرف میزنم که همه رو خسته میکنه.منظور حرفام پشت لحنام گم میشه.من از کسی دیگه توقعی ندارم.اگه چیزی هست تقصیر خودم و قهر خودم با خودم.بقیش دیگه هیچی نیست.فقط یه سری عصبانیتِ که مونده تو فکرم و جایی ندارم تخلیش کنم.مونده تو خودم و شبا میاد سراغم!کاش ولم کنه این فکرا
بسم الله
چه بی وقفه میگذرد زندگی.خدایا چرا زندگی لطافت قبل تر ها را ندارد؟
بازگشتم به زنجان استرسِ هر روزه ام شده.دانشگاه،بچه ها،تنهایی،درس ها.فاصله ای که حالا ایجاد شده دیگه فقط جسمی نیست و بیشتر روحی شده.دانشگاهی که یه آدم که با من مشکل داره همش باید درگیر باشم باهاش!تنهایی دائمی خونه که حالا بیشترم میشه.اون روز که گفتن بیا تهران گفتم رفیقم با 203 رفته شهرستان من روم نمیشه حتی اگه جور بشه بیام تهران!امین یه دفعه بهم گفت تو زنجان یه جوری زندگی میکنی انگار یه مسافری که قرار نیست خیلی وقت اینجا بمونه.قراره یه چند روزی باشه و والسلام.نمیدونم.شاید هنوز باور نکردم.خیلی چیزا رو شاید هنوز باور نکردم یا نمیخوام باور کنم.چه قدر عجیب که جمعی که حس میکردم بهش تعلق دارم حالا برام اینقدر سنگین شده که قیدشو زدم و میگم تنهایی بهتره!
داستان از میوه های سر به گردون سای اینک خفته در تابوت پست خاک می گوید .
اینکه هیچ نمیماند و این مهم ترین راز زندگیست.یا مرگ جدا میکند و یا این روزها.هیچ چیز را باقی نمیگذارد.
بسم الله
کلمه هام دیگه جون ندارند تو این شلوغی راه خودشونو پیدا کنند یا خودشو به کسی نشون بدند.کلمه هام دارن کم کم از بین میرن از دست خودم هم دارن در میان.
----------
چه غم هایی کشیدید ولی من نفهمیدم...
بسم الله
یه شبی از همون شبا که خوابم نمیبرد میشستم همینجوری هی فک میکردم بود.
ساعت شده بود چهار و پنج صبح.زدم بیرون رفتم تو باغ خونه خالم اینا یه هوایی بود.این نسیمِ دم صبح با بوی گل ها و صدا پرنده ها قاطی میشد.به خودم گفتم بابا این همه چیز قشنگ تو این دنیاست چرا داری اینطوری میکنی.بیا سعی کن از همین لذت ببر.اصلا مگه نمیخواستی با طبیعت ارتباط بگیری؟بیا اینم طبیعت.ببینم چی کار میخوای بکنی آخه..
همش حس میکردم باید یه کار مهمی بکنم.حس میکردم یه معجزه ای باید بشه الان.یه بمبی چیزی بترکه تو وجودم و یهو همه چی درست بشه.یه کلمه ی جادویی ای چیزی رو بگم و از فردا همه چی حل بشه.تو خواب برام میشه.یه شب دیدم همه چی آروم شده و بی دغدغه داره میره جلو و به هیچ چی دیگه فک نمیکردم.
نشد ولی.اون روز صبح هیچ چی نشد.مثل این مدت که ساعت ها وحشتناک دارند کند میگذرند ولی فرصتی برای بی دغدغه بودن بهم نمیدن.صبح پا میشم و یهو نمیفهمم کی شب شده.قبل و بعد خواب بدون اراده به یه چیزایی فکرمیکنم که با خواب هام قاطی میشه و نمیفهمه دیگه کدوم خوابه و کدوم بیداری.
یهو بی رحم میشم و همه چی رو قضاوت میکنم و فرداش دلم برای همیشه چی تنگ میشه.آدم به یه چیز وابسته میشه بعدش نمیخواد ببینش بعدش دوباره دلش میخواد باشه.وقتی که بفهمه داره از دست میره...
زندگی داره از دست میره؟نمیدونم.شاید همین راه به دست آوردنشه.
بسم الله
موبایلم را چک میکنم.عکس های قشنگ.فکر میکنم چرا اینطوری ام.حرف های فوق العاده ای برای گفتن ندارم،نوشته هایم را به هیچ کس نشان نمیدهم.بلد نیستم جورِ خاصی بخندم یا گریه کنم یا حتی اخم کنم.راستی چند وقت شده که اخم نکردم؟هیچ وقت اخم کردن بلد نبودم.یعنی هیچ وقت لازمم نمیشد انگار!به هر حال.عجیب شده.مرز خواب و بیداری ام را نمی فهمم.نکند همه ی این ها فقط اولین خوابِ کوتاهِ نوزادی ام باشد در زندگی؟نکند یکهو بیدار شوم و ببینم که خواب بوده ام؟
بسم الله
هم چو خامُشان ، بسته ام زبان
حرف من بخوان ، از اشاره ها
از اشاره ها!
بسم الله
فک کنم آدم تا به یه حدی از زندگی متنفر نشه نمیتونه عاشق هیچ چیزی بشه!عشق یعنی بیا در آعوش من و ببرمت هرجا و فکر هیچ چیز دیگه رو هم نکن!
بسم الله
شاید یک روز روانکاو شدم و عصرها نشستیم با بقیه کیس هامون رو بررسی کنیم!تنها چیز باحالِ این رشته شاید!