بویِ خوشِ زندگی

بایگانی
آخرین مطالب

۳۲ مطلب در ارديبهشت ۱۳۹۷ ثبت شده است

خار و غار و بار

جمعه, ۱۴ ارديبهشت ۱۳۹۷، ۰۵:۵۰ ق.ظ

بسم الله

ساعت پنج و نیم صبح

صبح یک ظهر با امیر بیدار شدیم و تصمیم گرفتیم بزنیم به غار دانیال!رفتیم وسط جنگل و با گوگل مپ امیر و گم کردن پا کوب سه ساعت توی جنگل گم شدیم و صخره نوردی کردیم و به سختی برگشتیم پایین.با دست و پاهای زخمی بالاخره به غار رسیدیم و رفتیم وسط رودخونه ی آبی !سرما و تاریکی محض همش باهامون میومد و کلی شعر خوندیم و خوش گذشت!تو غار پام گیر کرد و حسابی مصدوم شدم!

بعد هم استراحت و شام و فسادهای این مردم در متل قو!

فهمیدم که شغلم هر چی باشه میخوام یه سرش به طبیعت وصل باشه!طبیعت حرکت داره ولی شهر و ساختمونا نه!نمیدونم آینده چی پیش میاره برام ولی میخوام زنده باشم!


چند روزه حس میکنم فقط دارم روی نداشته هام و از دست رفته هام تمرکز میکنم!خونواده ای که هر روز دارن برام زحمت میکشن و یادم نمیمونه!پوریا میگفت نسل سستی شدم و فک کنم واقعا راست میگفت!چند بار واسه چیزی یه مدت طولانی زحمت کشیدم تا بهش برسم؟نمیدونم شاید هیچ وقت!


حرف های خوبی زدم.کاش خدا قدری از لطافتش را به من بدهد تا با قسمت های لطیف زندگی رفیق تر بشوم!بچه ها،پیرها،و هر چیزی که فاصله اش تا خدا کم و کمتر شده است.به دنیا می آییم با فاصله ی کمی از خدا و بعد جوانی و دور شدن از خدا قدم به قدم و باز پیری و حس خدا... .خدا این وسط را به خیر بگذراند!کاش قبل از اینکه زندگی یکهو آدم های خوبش را از من بگیرد خودم با تمام وجود حسِ شان کنم!




--------------

یهو پلنگ صورتی افتاد تو فکرم!دیرین دیرین دین دین دین...


چی شده؟

سه شنبه, ۱۱ ارديبهشت ۱۳۹۷، ۰۲:۳۷ ق.ظ

بسم الله


چی شده؟چی شده که از من فرار کردی؟چشماتو بستی و فک کردی همه مشکلات دنیارو حل کردی؟اون موقع هارو یادت میاد که سرحال نبودی زنگ میزنی پا میشدم میدوییدم میومدم با اینکه یه وقتایی خسته بودم کار داشتم شاید دلم میخواست بخوابم حتی.ولی میخواستم پیشت باشم.چی شدش که یهو دیدی نباشم بهتره؟فک کردم باید پام وایسی؟تا روزات سخت شد بابات مریض شد یکم بهم نزدیک شدی کم آوردی؟مگه نمیگفتی دوسم داری؟این بود دوست داشتن؟این بود رفاقت؟که تا تو اون دانشگاه مزخرف اینطوری شد زود بکشی بری و بگی ولش کن.من "الان"اینطوری بهترم؟باشه.خسته نباشی.دمت گرم.خیلیم دمت گرم.ولی دیگه جای من اونجا نیست.

وقتی میخوام با مامانم حرف بزنم ناخودآگاه میزنم زیر گریه.با هیچ کس نمیتونم طولانی مدت حرف بزنم.چی شده حالا؟لای اون سیگارا و کتابا و فیلما و آهنگای عجیب دنبال زندگی میگردی؟میخوای اینا آرومت کنه؟نه هیچی آرومت نمیکنه.دنبالش نگرد.همیشه به خودم میگم گندم بزنن که اومدم جایی که باید با دلخوشی توش میموندم.حالا چی شد که میری و حتی خبرم نمیدی که یه وقت احیانا منو نبینی؟آره برید.برید تو زندگی های فوق العادتون غرق شید.زندگی هایی که هیچ وقت روزهای سخت نداره.هیچ وقت غصه نداره.هیچ وقت موندن نداره.پای سختیش موندن یه روزه.بعد میبندی چشماتو و دوباره از نو.

تهِ دریا.

دوشنبه, ۱۰ ارديبهشت ۱۳۹۷، ۱۰:۵۶ ق.ظ

بسم الله


همه روزهای خوب رو نوشتم و گذاشتم تو یه جعبه.خب.مثکه دیگه قرار نیست تکرار شه.الانم برید با هم خوش باشید و ببینید تهش چی میشه.


حالا من موندم و چیزایی که دارم و خودم باید براش تلاش کنم و به دست بیارم.چیزایی که در دست خودمه.

دنیا

پنجشنبه, ۶ ارديبهشت ۱۳۹۷، ۱۱:۵۶ ب.ظ

بسم الله


چشمامو میبندم و به خودم میگم دنیا یعنی همین امشب.همین فرش دوازده متری و همین یه جفت کفش و همین یه کتاب و همین چند کلمه حرف.راستی چند وقت شد که کسی رو جلوم ندیدم و ننشستم باهاش حرف بزنم.هی حرف بزنم هی حرف بزنم و زمان از دستم در بره.

تو جاده،کسی باهام نیست.هر کیلومتر رو حساب میکنم تا زودتر برسم.تا برسم و حس کنم کاری کردم.وقتی کسی باهاته انگار همش داری یه کاری میکنی.ولی وقتی نیست باید یه کاری بکنی که خودتم دقیق نمیدونی چیه.

دلم واسه بچه ها تنگ شده.ولی نیستن .

شبکه های مجازی رو ترک کردم و دارم میفهمم که واقعا چه بی اندازه تنهام.تو این یه هفته فقط با امین و امیر و پوریا تلفنی حرف زده ام و کار دیگه ای نکردم.و حسام و حسن و مرتضی البته.با هر چیزی که به زنجان ربطم میداد قطع رابطه کردم ولی مگه میشه آدم از خودش فرار کنه؟بالاخره که وقتش میرسه برگردم.


داشتم میگفتم.مرکزِ دنیا... .آره دنیا همین جاست.همین من و همه ی وسایل توی این خونه.دنیای تو هم همونجاس.پیش خودت.تهِ قلبت.

اینجوریه که اینقدر دنیاهامون با هم فرق داره.که دنیای همو نمیفهمیم.


راستی میخواستم یه شاهکار بسازم.خوبه.شاهکار نشد.ولی دارم یه کتاب مینویسم:"چگونه به زندگی خود گند بزنیم."فک کنم خوب بفروشه.همه جا دعوتم کنند و بگن ایشون همون کسیه که تونسته به زندگی خودش گند بزنه و حالا در خدمتشون هستیم.استاد چه جوری به زندگیتون گند زدید.و بعدش من با لبخندی از سرِ دلخوری از این سوال های احمقانه میگم:"کاری نداره عزیزان من،بی مهابا دوست داشته باشید و دنبال دلیل نباشید براش.بعد همش به همون ادامه بدید.میبینید که کم کم همه چی رو از دست میدید.و آخرین چیزی که از دست میدید فکرتونه و بعد دیگه زندگی میکنید."


کاراکتر من؟قول داده ام کمک باشم.

دلم تنگ

سه شنبه, ۴ ارديبهشت ۱۳۹۷، ۱۱:۰۳ ب.ظ

بسم الله


دلم برای خیلی روزا تنگ شده.حالا شمال نشستم و تنها تو خونه ی خالم اینا سعی میکنم بنویسم.فقط بنویسم. تا ابد.

بستنی

سه شنبه, ۴ ارديبهشت ۱۳۹۷، ۱۱:۰۲ ب.ظ

بسم الله


امروز یه بچه بستنی دستم دید و میخواست ولی نمیدونم چرا بهش ندادم.شاید خجالت از پدرش یا خساست خودم.ولی بستی دیگه بهم مزه نداد.اینهمه زور میزنی آدم خوبی باشی ولی زندگی همین پیش چشمات داره میره جلو و بهش توجه نمیکنی.چه کار داری میکنی...

دیروز

دوشنبه, ۳ ارديبهشت ۱۳۹۷، ۱۰:۴۰ ب.ظ

دیروز یادم نمی آید برای بار چندم ولی باز هم به خودکشی فکر کردم.این چه مرگیست که برایم هیجان انگیز تر از زندگیست؟


یا للعحب!

نشسته ام

دوشنبه, ۳ ارديبهشت ۱۳۹۷، ۱۰:۰۵ ب.ظ

بسم الله


نشسته ام پا به پای خیال هایم .مرا به همه جا میبرند.آنجا کسی کس دیگر را نمیشناسد.در تکاپوی داشتن نیست.راستی این چه زحمتی که من به خودم میدهم.هی وسیله میخرم که فکرم درگیر نگهداری از آن ها شود.نه.دیگر برایم مهم نیست.نمیخواهم زیر آنها دفن شوم.صدایم در نمی آید.بعد از مدت ها فوتبال بازی کردم و نفسم به زور بالا می آمد.این ها هدیه ی روزهای تلخِ زنجان است.

خیال را میگفتم.امروز رفتم به غار و غرق شدم در آب های تاریکِ اعماق غار.راستی آدم های قبل ما چه گونه در غار ها زندگی میکردند؟آن ها هم اینگونه در تلاش برای زندگی فوق العاده بودند یا فقط میخواستند زنده باشند؟اصلا فکرش را هم میکردند روزی برسد که آدم ها اینگونه همه چیز داشته باشند ولی از هم دور باشند؟ما همه ی راه های ارتباطی را داریم ولی عجیب از هم دوریم.نمیخواهم از کسی دور باشم.میخواهم یا باشم یا نباشم.من روزهای خوبی را سپری نکردم.همان خنگِ شادمانِ همیشگی نشان داده ام ولی نه.نه.

وقتی در جمع گریه میکنم یعنی حالم خوب نیست.وقتی میفهمم حتی ارزش یک زنگ هم ندارم زیاد حال خوبی پیدا نمیکنم.اما میخواهم بگذرم.میخواهم فاصله بگیرم.دورِ دورِ دور.

این ها به کسی چه؟نمیدانم.شاید چون کاری ندارم بکنم مینشینم و این ها را مینویسم.شاید فکر میکنم نوشته ها میمانند و جسم من نه.نوشته شاید تصویر آینه مانندی از روح است.این دست ها روی کیبورد حرکت میکنند و از هیچ تصویر میسازنند.تصویر من فوق العاده نیست.تصویر من عجیب نیست و حتی خاص هم نیست.داستانِ زندگی من یک داستان خواندنی و عبرت انگیز نیست.زیبا بود.زیبا بود و زیبا.اگر خرابش کردم خودم کردم.هیچ کس دستی نبرد در آن.میخواستم یک درام خوب از آن بسازم.فیلم زندگی من یک فیلم خانوادگی نیست.مردی که سعی میکند از آدم ها فاصله بگیرد اما دلش برای خیلی چیزها تنگ میشود.چه داستان احمقانه ای.مردی که نمیتوانست تصمیم درستی بگیرد.گم شده بود بین هزاران خیال که فکر میکرد میتواند آن ها را به نقطه ی حقیقت برساند.اما نه.قدمی برنمیداشت.میخواست بنویسد ساز بزند مفید باشد درد آدم های بی پول را بکشد عشق بورزد کسی را دوست داشته باشد به جایی برسد.


اما حالا ؟خب حالا اوضاعش کمی عجیب شده.کسی را دوست داشته یا حداقل فکر میکرده و ناگاه دیده که هیچ ندارد.کسی شده که کسی نمیخواهد او را ببییند.حس طرد شدن از عجیب ترین حس های دنیاست.اینکه جایی باشی و بعد یکهو بفهمی که دیگر هیچ جایی آنجا نداری.نشسته ام پا به پای خیال های کثیفم پیش بروم.دلتنگی ها.دلم برای کوهی که با م.ق رفتیم تنگ شده.چه قدر مثبت بودهمه چیز.خودش همیشه هاله ای مثبت اطرافش دارد که میرسد و همه جا را زیبا میکند.من؟من بی نهایت گنگم.لحظه ای خوب و لحظه ای عجیب بد.حالا که شروع کرده ام این ها را بنویسم دوباره از تهِ دلم همه چیز بالا آمد.کاش میشد یکبار همه چیز را بیرون ریخت و و السلام.اما همه میگویند باید با خودت کنار بیای.باید حلش کنی.چه چیز را حل کنم؟روزهای تلخ پاک نمیشوند.روزهایی که از طرف دانشگاه و او و بقیه تحت فشار قرار گرفتم.نفهمیدم کی اینطوری شد که ح. و ح. تصمیم گرفتند اینقدر صمیمی شوند.که هر شب با هم کافه باشند و زنگ بزند به ح. وقتی حوصله ندارد برد پیشش که از دلتنگی درش بیاورد.بله.زندگی همین است؟راستی چرا کسی زنگ نمیزند؟حتما سرشان شلوغ شده است.حق دارند.درس است و مهم است.حس میکنم بیست سال بعد از روزهای دانشگاه درس هایش برایمان نمیماند.همین روزهای خوب و دورهمی میماند.اما همه اش دارد خراب میشود...:)

عیبی نداره.

یا رفیق من لا رفیق له برا همین روزاست.وقتی مرگ قراره همه چیو از هم جدا کنه خب بذار زودتر جدا بشه اشکالی ندارد.فقط تلاشم را کردم.

نه طریق دوستان است و ...

جاده شمال

دوشنبه, ۳ ارديبهشت ۱۳۹۷، ۰۹:۳۶ ب.ظ

بسم الله


ناصر عبداللهی میگفت میون این همه ستاره من یه شهاب بی نشونم.باید بگذره.خوبه خوشحالم که بچه ها بهم زنگ هم نمیزنن.دارم با واقعیت زندگی آشنا تر میشم.زمان میره و من راضی به روزهای خوبم هستم.شکر.سختی هم هست.میخواهم بزنم تو کار مبل شویی.در حد حرف است.همین.

دلم را به روزهایی سپرده ام که می آیند.فضای مجازی را رسما ترک کرده ام.در تلاشم حداقل.توییتر و اینستا و این چیز ها را بسته ام.فیلم میبینم و میگذرانم.

وه که جدا نمیشود نقش تو از خیال من...

رفته ام

يكشنبه, ۲ ارديبهشت ۱۳۹۷، ۰۴:۲۹ ب.ظ

سلام


متاسفانه باید از خیلی چیزها جدا شوم.چیزهای مشترک و حرف های مشترک.خداحافظتان.