بویِ خوشِ زندگی

بایگانی
آخرین مطالب

۱۴ مطلب در مرداد ۱۳۹۸ ثبت شده است

ریتم سینوسی

سه شنبه, ۸ مرداد ۱۳۹۸، ۰۵:۴۰ ب.ظ

اول باید ریتم و رِیت رو پیدا کنی.بعد بگردی دنبال اَبنورمالیتی ها.میفهمی چی میگم؟بشین نمودارش رو بکش بعد بگرد دنبال این چیزا!

مورنینگ

دوشنبه, ۷ مرداد ۱۳۹۸، ۰۸:۳۵ ق.ظ
بسم الله

صبح ها در این تابستان کسل کننده شش و نیم از خواب بیدار میشم.میزنم بیرون و دو دقیقه بعد بیمارستانم!این از خوبی های شهر کوچک و خلوت است!!میرسم سی سی یو و شرح حال میگیرم و بعد بعضی وقت ها مثل امروز مورنینک!از مورنینگ ها چیز زیادی نمیفهمم و کسلم میکند و با همان حس چرت دم صبح و گشنگی و خماری صبحگاهی سر میکنم.بعد دوباره راند با استاد و بعد خواب عصرگاهی در خانه!این ها تازه اول قصه است!باید به ملالم عادت کنم!

آدم های قدیمی در لباس نو

يكشنبه, ۶ مرداد ۱۳۹۸، ۱۱:۲۷ ب.ظ

بسم الله


بعد از چهار سال گذشتن از دوران دانشجویی به عقب برمیگردم.به روزهای سردرگم و پر خنده ی ترم اول و خوابگاه و هیجان هایی که برای بار اول تجربه میکردم.آشنایی با دوستان و دوستی و بعد جدایی های ترم های بعدش تا ترم پنج.جدایی از دوستانم و حس عمیق تنهایی و جدا افتادن از کسانی که روزهای زیادی را با هم گذرانده بودیم.دوباره حس تنفر نسبت به آدم ها و جدا شدن.بعد دوباره دل بستن به دوست های جدید و امیدواری و بعد دوباره نا امیدی و تنهایی و دوباره آدم های جدید.مثل یک نمودار سینوسی که بالا پایین دارد و یک خط طولانی دارد درست میکند ولی یک نقطه توی این نمودار هر لحظه نمیداند کجای قصه ایستاده است.در اوج داستان یا در نشیبِ آن.که بالاتر خواهد رفت یا میماند در یک خط راست یا سقوط میکند.خودم را هیچ وقت جدی نشان ندادم.نمیدانم چرا.شاید فکر میکردم باید با خوشحالی جلو رفت و لذت برد و غم ها را جایی توی باغچه چال کرد و با اشک خودم به آن ها آب بدهم تا جوانه بدهند و درخت بشوند.بعد میوه هایش را که خوشی ها هست تقسیم کنم.مگر من از رنج کشاورز چیزی میدانم؟من تنها چیزی که میدانم همین شیرینی میوه است که گازش میزنم و تمام میشود میرود.فردا میوه ای جدید.همین است که گاهی حس میکنم نیاز دارم تا جدی تر باشم و به بقیه نشان بدهم که چیزهایی هست که میفهمم.ولی بعد پشیمان میشوم و دل میسپارم به لبخندِ بعد از گاز زدن صبحگاهیِ یک سیبِ رسیده.دل میسپارم و میروم پی کارم...

فاز قدیم

سه شنبه, ۱ مرداد ۱۳۹۸، ۰۹:۳۶ ب.ظ

بسم الله


همیشه از این جور آدما بودم که با صدای آروم برم بیام.شوخی های ریز ریز بکنم.با همه رفیق باشم.برم دنبال نقطه قوت هر کس و بهش تاکید کنم تا حالش بهتر شه.یه جوری نقطه ضعفش رو یادآوری کنم که دلش نگیره ولی بخندیم.شاد شیم و بعد دیگه همه چی یادمون بره.هر چی دارم قسمت کنم.اینا همه تعریف از خود حساب میشه.میدونم.دارم از خودم تعریف میکنم.تا بگم قصه ها عوض میشه.آدمام عوض میشن.منم عوض میشم.منم حالا عوض شدم.آدم باحال قصه دیگه نیستم.منزوی و تنها.تو سلف تو راهروهای بیمارستان تو زندگی.با بقیه هستم ولی دیگه مثل قبل ذوقی ندارم.انگار شدم "موتوا قبل عن تموتو".مُردم.بعضی چیزای کوچک و بعضی ها رو هنوز خیلی دوست دارم.ولی از بیشتر آدم های قصه کندم.کندم چون بودن ولی دلشون اینجا نبود.بودن ولی عاشق این زندگی نبودن.به زور بودن.به خاطر جا و لذت خودشون.جاشون دیگه خالی نیست.جای هیچ کدوم.کسی دو و سه نصفه شب با سیگار و "اونسس"م نبود.اون ساعتا مال خودم بود و خودم.کم کم بزرگش کردم.کم کم شده بیشتر روزم.دیگه حال نمیکنم کسی رو زیاد ببینم و بخندم با کسی.همه کسایی که بهشون امید داشتم حالا دارن غرق میشن تو این زندگی.دارن میرن تو چیزایی که خودشونم دقیق نمیدونن چیه.چیزایی که بهشون دیکته میشه.کجا رفت اون فازهای سرخوشانه ی تور سه سال پیش با "حیات"؟کجا رفت شب نشینی ها تو کافه ها و حرف زدن ها و خجالت و لذت ها؟حالا جاش چی گرفتیم تو دستمون که اینقدر داریم از هم دور میشیم؟

همیشه میخواستم از چیزی شخصیت نگیرم.به جاش کسی باشم که بهش شخصیت میدم.ولی اینطوری نمیشد.برای همین هیچ وقت هیچ جا نزدم که تو فلان مدرسه درس خوندم یا رشتم فلان چیزه یا کوه دوست دارم یا هر چی.چون نمیخواستم به زور خودمو یه جا بذارم و از اونجا برای خودم شخصیت بسازم.دوست داشتم قصه ی درست و حسابی خودم رو داشته باشم.قصه ای که به جایی وصل نیست ولی خودش پر مایه دراومده.ولی زندگی داره کم کم دست و پام رو میگیره.مثل یه پیچک که آروم آروم هر روز یه قدم میاد جلو و میپیچه دور پات.با غرورت تو لباس سفید.با حس برتری داشتن رو نوک قله .با همه ی این چیزا.یعنی پات داره گیر میفته.یعنی گیری آقا گیر!