وقتی نمیمیرم
دیشب تو کشیک اورژانس پیرمردی با پسرش آمده بود.پسرش پیرمرد را در خانه پیدا کرده بود دیروز که هوشیارش اش را تقریبا از دست داده بود و به صدا کردن جواب نمیداد.کنترل ادرارش را از دست داده بود.دیروز به پیرمرد آب قند داده بود و امروز صبح که حالش بد شده بود پیرمرد را آورده بود اورژانس.پیرمرد در خانه تنها بود و دیروز غذا نخورده بود و احتمالا دو یا سه تا قرص گلی بنگلامید خورده بود و حالا دچار هایپوگلیسمی شده بود.ازش میپرسیدم چرا غذا خوردی میگفت کسی نیست تنهام و البته خیلی هم هوشیار نبود که جواب بدهد.میگفت نه زنی نه دختری دارم که بهم چیزی بده بخورم.پسرش هم پستچی بود و مثل اینکه یک برادر سندروم داون هم داشتند.پسرش که از شرایط خانه میگفت بغضش گرفت و نزدیک بود گریه کند.پیرمرد وقتی بهش سلام کردم سه بار گفت :"سلام از ما".من دو ساعت بعد کیفم را جمع کردم و برگشتم.ولی فکرم جا ماند همان جا.وسطِ این شعر که انگار برای همین روزها نوشته شده.شعری از حسین صفا که اتفاقا من با صدای چاوشی با خیلی از شعرهایش احساس های لطیفی را تجربه کرده ام.
همراه خاک اره
تف میکنم طعمِ
بیدار بودن را
با سرفهام در خواب
حس میکنم دردِ
نجار بودن را
از نردبان بودن
بسیار غمگینم
از آسمان بودن
بسیار غمگینم
تمرین کنم باید
دیوار بودن را
چون فوج ماهیها
در نفت میمیرم
دریای آلوده
دارد به آرامی
کم میکند از من
بسیار بودن را
وقتی نمیمیرم
هم دردسرسازم
هم دستوپاگیرم
اما به هر تقدیر
باید تحمل کرد
سربار بودن را
در سینهام بمها
با کوهی از غمها
پیوسته لرزیدند
پس دفن خود کردم
همراه آدمها
جاندار بودن را
روزی اگر زاغی
روباه را بلعید
جای تأسف نیست
هیهات اگر روزی
صابون بیاموزد
مکار بودن را
بیرون تراویده است
از گور من بهرام
از کوزهام خیام
از مستیام حافظ
سرمشق میگیرد
هشیار بودن را
وقتی نمیمیرم
هم دردسرسازم
هم دستوپاگیرم
اما به هر تقدیر
باید تحمل کرد
سربار بودن را