سرگشته
پنجشنبه, ۲۶ مهر ۱۴۰۳، ۰۸:۰۹ ب.ظ
مستی،مریضی و بی خوابی اوقاتی هستند که وقتی پیش می آیند در آغوش می گیرمشان.بالاخره سر و صدای بی فایده ی سرم را ساکت می کنند.نصفه شب بیدار می شوم و شعرهایی می خوانم که نمی دانستم هنوز هم حفظشان هستم.اما دلم به کاری نمی رود.به نوشتن هم حتی.فقط غر زدن به در و دیوار.بی مسئولیتی و به درد نخور بودن.جنگ دائم با چیزی که از کودکی ساخته شده و پذیرفته نشده.نه شاعرانگی ای،نه تلاطمِ جوانی و نه پذیریش مسیر.هیچ هیچ هیچ.
- ۰۳/۰۷/۲۶