بویِ خوشِ زندگی

بایگانی
آخرین مطالب

۴ مطلب در مرداد ۱۴۰۲ ثبت شده است

تشنگی

يكشنبه, ۲۹ مرداد ۱۴۰۲، ۰۹:۱۹ ب.ظ

فکر می کنم تشنگی این خونه منو قورت بده.خسته ام کرده.زیاد.

آخر مرداد

شنبه, ۲۸ مرداد ۱۴۰۲، ۰۹:۱۲ ب.ظ

چشمم همچنان خوب نشده است.چشمِ چپِ همیشه تارم.یادآور همه ی لحظه های این چند ماه.

قرص ها را که فراموش میکنم،خواب ها دوباره شکل می گیرند.شکلِ فرار.

به پزشک شدن نزدیک شده ام اگر معنا را در مدرک داشتن بدانم.با خودم اما هنوز هم کنار نیامده ام.حالا حرف های قدیمی تر آدم های نزدیکم که در موقعیت های بی ربط تری زده بودند آرام آرام در وجودم فرو می رود.اینکه واقعا چه کسی هستم.اینکه چه قدر ممکن است اشتباه فکر کنم.

نوشتن را شروع می کنم و زود هم تمام.همه چیز خسته ام می کند جز درد گوش چند ماهه ام که امیدوارم کرده که توده ای باشد و کمرم هم همینطور.علایم حیاتی هنوز هم باقیست متاسفانه.

جمعه 20 مرداد

جمعه, ۲۰ مرداد ۱۴۰۲، ۰۵:۵۵ ب.ظ

دو سه روز پیش نمیدونم داشتم واسه کی می گفتم که یه جایی این سن و سال یه پیامی بهت میده.اینکه هنوز جوونی و میتونی،ولی دیگه اون تصویر قدیمی از خودت شکسته.اون تصویری که هرکاری از دستت برمیومد.من بلد نبودم خودمو با بقیه آدم ها درست مقایسه کنم.یعنی نمیدونستم چرا باید این کار رو بکنم.الان یه جایی رسیدم که انگار باید تن بدم به اینکه بهایی زیاد پرداخت کردم وباید همین رو ادامه بدم اما نمیتونی.یه سریا میگن حتما باید بریم،یه جایی تو فکرم میاد که دلم میخواد بمونم.بزرگترین چیز برام آدمای نزدیکمن و دلم نمیخواد هیچ جوره برم از پیششون.نمیدونم.نمیدونم چی میشه این مملکت.ماه دیگه باید خونه ام رو پس بدم.دل گیرم میکنه.اما راهی ندارم.مثل خیلی چیزهای دیگه.هنوز دنبال اینم شادی همین اطراف باشه و زندگی کنه وسطمون.که برم دنبال چیزایی که دوست دارم.آدم های خوبی رو دوست داشتم.خوشحالم که دیدمشون تو زندگی.باز میزنیم بیرون.ببینیم چی میشه.

مرداد 1402

جمعه, ۶ مرداد ۱۴۰۲، ۰۱:۱۳ ب.ظ

سلام

دوباره سعی می کنم خودم رو جمع و جور کنم و جمعه ها اینجا بنویسم.حس روزهای قدیمی رو بهم برمیگردونه.حسِ بچه ای که هنوز سرحاله.هنوز میتونه بی خیال زیرِ باد کولرِ خونه بشینه پای لپ تاپ و بنویسه.هر چند دیگه هیچ کدوم اون آدم نیستیم.نمیدونم چه قدر تصویرِ درونی شده ی خودم از اتفاقاست یا چه قدر بیرون آلوده شده.توییتر رو که میخونم فک میکنم که همه چی داره خیلی خراب میشه.خیلی زود.این وسط اما دلتنگی هام هم بیشتر اذیتم میکنه.برای همه ی چیزهای رفته.و البته فکر می کنم فرافکنی بعضی چیزهای دیگه.مثلِ پول درنیاوردن و سربار بودن و اضطرابِ منزلت اجتماعی.دیشب به "ف"می گفتم که فکر می کنم یه قسمت زیادی از اذیتی که تو بیمارستان می شدیم به خاطر این بود که احساسی از احترام نداشتیم.شاید در موردش طولانی تر بنویسم یه روز.امیدوارم خوب باشید بچه ها.حسابی.کارهای زیادی رو نصفه نیمه گذاشتم.میدونم خیلی هاش تموم نمیشن.ولی خب.تلاشم رو می کنم برای زنده بودن.فکر کنم این تنها راهه.چند وقت دیگه دفاع میکنم و میرم سربازی و پزشک میشم.پزشک.یادش به خیر.هشت سال پیش چه قدر دور بودم ازش و چه قدر زود و سریع گذشت.بامزه بود.