بویِ خوشِ زندگی

بایگانی
آخرین مطالب

دیر یا زود تمام خواهد شد

يكشنبه, ۲۶ فروردين ۱۴۰۳، ۱۲:۱۸ ق.ظ

همه چیز

سه دقیقه

شنبه, ۲۵ فروردين ۱۴۰۳، ۰۲:۲۰ ق.ظ

قبل تر جایی بود برایم که حرف بزنم.کست باکس راهش را بسته.باز هم قهر با خودم.

گاهی به شوخی حرف هایی به مادرم می گویم و می بینم همین ها دردهایی بوده که سال ها در موردش دعوا می کردند.ناراحتم می کند.

اصلا گلویم گرفته.حرف که می خواهم بزنم می ترسم.نمیدانم چرا می ترسم.اثرات روزهایِ قبلیست شاید.کلام حق ندارد بیرون بیاید مگر برای خنده.هه هه هه.

زجر کش

شنبه, ۲۶ اسفند ۱۴۰۲، ۰۳:۵۰ ق.ظ

زجر کش می کند جان را

دهانی که تلخ شده

و آبی که هدر می رود و دستی نیست که نجاتش دهد

چشم های ضعیف تر از همیشه

جمعه, ۲۷ بهمن ۱۴۰۲، ۱۱:۵۴ ب.ظ

اسمش را گذاشته ام:"چشم های ضعیف تر از همیشه"

هیچ چیز به اندازه ی بی حوصلگی حسرت آفرین نیست.تکانه های گذرا،سرنوشتی جز خواب های طولانی ندارند.چشم های زشت و بی حوصله تر شد.قبل تر نمی دید و حالا توان باز نگه داشتنِ طولانی ندارد.فرقی نکرده.باز هم فرصت برای دیدن همه چیز را ندارد.این هم خشمی دیگر روی خشم های کهنه

چشم هایم/یش

شنبه, ۷ بهمن ۱۴۰۲، ۰۸:۵۳ ب.ظ

صبح از خواب میپرم.به چشم هایی که دائما می سوزد در آینه خیره می شوم.به چشم هایی که چیزهایی دیده که دلش نمی خواهد تکرار شود.هیچ چیز.حتی چیزهای زیبا.که زیبایی ها تکراری می شوند و زشتی ها باید بگذرند.خسته ام و فکر می کنم این معنی پایان راه باشد.در پایان باید خسته باشی.راه دیگری نیست.

ساحل

پنجشنبه, ۵ بهمن ۱۴۰۲، ۰۳:۵۲ ب.ظ

لب ساحل نشسته بودم،به ستاره ها خیره.فک کنم به خاطر چیزی که خورده بودم بود،چون ستاره ها کم کم شبیه یه دستی شد که می خواست بغلم کنه.شایدم می خواست منو بکشه توی خودش و خفه کنه.نمیدونم.ولی دلم می خواست برم پیششون.به این فکر کردم که تمام زندگیم رو ترسو زندگی کردم.خیلی تلاش کردم درستش کنم و یکم بپذیرم عواقب کارام رو ولی نتونستم.الان چند روزیه که باز دست هام شروع کرده لرزیدن.همیشه ترکیب بی خوابی و اضطراب همین میشه برام.دست هایی که قراره باز به خاطر بدخط بودنم باعث حرف شنیدنم بشن.دست هایی که قراره کاری بکنند که همیشه ازش می ترسیدند.اما این بار تلاش کنند نترسند.

پاییز

پنجشنبه, ۳۰ آذر ۱۴۰۲، ۰۲:۳۱ ب.ظ

تنها منتظر یک چیز هستم.غروبی زیبا و باشکوه.

برای همیشه

پنجشنبه, ۱۶ آذر ۱۴۰۲، ۱۰:۴۴ ق.ظ

"ف" می گوید عادت بوده که احساساتمان را سرکوب کنیم.در محیط دبیرستان پسرانه جایی نبود که بشود از احساساتت بگویی.فکر میکنم حق با اوست.گاهی وقت ها دلم فقط یک آغوش آرام می خواست.اما فرصتی برای گفتنش به خودم نمی دادم.شاید سال هاست.

دیشب دوباره بعد از مدت ها خواب دیدم.خواب آدم های عزیزی که نیستند.دلتنگشان هستم،اما تنهایی ام را ترک نمی کنم.

یادداشت های شمال و آذر

جمعه, ۱۰ آذر ۱۴۰۲، ۱۱:۱۵ ب.ظ

سه چهار روزی شده که اینجا هستم.اینجا کنار رادیاتور،بی حوصله.بعضی وقت ها پول هایم را در شرط بندی از دست میدادم و یا پولی به دست می آوردم.همان حس را اینجا هم دارم.احساساتی را به دست ما آورم و از دست می دهم که احساسی به تعلقشان به خودم ندارم.بعد از یکسال توانسته ام با "الف"مسافرت کنم.رو به رویم نشسته و اینستاگرام را بالا و پایین می کند.موهای او کم شده و موهای من سفید.هر دو به سرمان زده.از بعضی صداها خسته ام.مثلا صدای این موسیقی های الکترونیک.امروز نیم ساعتی نشستم و فقط به صدای برگ های درخت کهنه ی باغ شمال گوش کردم.به زردی هایش نگاه کردم و خودم را برگ تصور کردم.آماده ی افتادن.از روند تکراری فکر کردنم خسته شده ام.دلم چیزی می خواهد که جابه جایم کند.اما ندارمش.شکلی از بودن می خواهم که نبوده ام.شکلی از نبودن.

کافه های شلوغ

چهارشنبه, ۱ آذر ۱۴۰۲، ۰۵:۵۱ ب.ظ

نمیدانم چرا نمیتوانم خنده های آدم های غریبه را باور کنم.آدم هایی که با همان کسی که سر میز هم نشسته است غریبه اند.نمیدانم.شاید در خودم چیزی فراموش شده.نمیدانم.