روزهای تار
دوشنبه, ۶ خرداد ۱۴۰۴، ۰۷:۵۵ ب.ظ
چشمم خوب نشده که نشده.همش چشم های جمع شده و به همه چیز نگاه میکنم.بعد از تمام شدن کارهایمٰٰ کاملا پوچ شده ام.همه چیز به نظرم ظاهریست.خانواده ای ندارم.جمعی ندارم.هم صحبتی در کارهایم ندارم.نمیدانم به کجا باید برسم.به کدام سمت.بیشتر روزها میخوابم.بیدار که می شوم دلم می خواهد بخوانم و باز و باز بنویسم.اما حوصله نمیکنم.نمیکنم و خیره به آسمان یک ساعت میمانم.کمی خسته شدم و می خواهم هوای تازه ای بخورم.هوایی که تا به حال نچشیده باشمش.
- ۰۴/۰۳/۰۶
واقعاً حرفهات رو با تمام وجودم درک کردم... این احساس خستگی و پوچی و اینکه ندونی باید به کدوم سمت بری، خیلی آشناست برام.
منم یه مدتی تصمیم گرفتم یه کاری برای خودم راه بندازم که شاید حواسم پرت بشه و یکم از این حسها دور شم. یه فروشگاه پازل زدم به اسم جیگ جوی... اولش فکر میکردم بهم انرژی میده، ولی بعد دیدم بیشتر یه کار دیگهست روی انبوه کارهای قبلی.
اما با همهی اینا، همین که آدم تلاش میکنه یه ذره تغییر ایجاد کنه، خودش یه جور زندهموندنه، یه جور تقلا برای نور.
امیدوارم اون هوای تازهای که دنبالش هستی خیلی زود بهت برسه 🍃