شیار
میترسیدم همینجا گیر کنم.تا ابد.تو شیار بین واقعیت و حقیقت.که هی از هم دور تر میشوند.که به هیچ کدام نمیرسم.
میترسیدم همینجا گیر کنم.تا ابد.تو شیار بین واقعیت و حقیقت.که هی از هم دور تر میشوند.که به هیچ کدام نمیرسم.
بسم الله
راستی چی الان خیلی خوشحالت میکنه؟چی الان خوشحال ترین آدم روی زمین میکنندت؟
چه قدر باید فک کنی تا یه چیزی پیدا کنی؟داری فکرتو تقویت میکنی...
باید تقویتش کنی.توی تنهایی.باید به تنهاییت احترام بذاری.همینه که باعث میشه بکشدت جلو.راستی بقیه تنهاییشونو چطوری پر میکنند؟به کی فکر میکنند؟
آدم میاد اینجا گم شه نمیاد که پیدا شه...
بسم الله
صدای اذان می آید.روزهای خوب دبیرستان کجا رفته اند؟چرا در این روزهای دانشگاه گیر افتاده ام؟تو رفته ای و میگویی همه چیز بر وفق مراد است؟بر وفق مراد...
راستی کی میتوانم بگویم همه چیز بر وفق مراد است؟چه قدر دلم برای پدر و مادرم تنگ شده است.چه قدر میخواستم الان اینجا کنارم باشند.راستی خبر داری که نبودنت این روزها معنای دیگری پیدا کرده است؟خبر داری که وقتی گفتی باید یکم بیشتر به فکر خودم باشم یاد روزهایی افتادم که حتی یک لحظه هم به فکر خودم نبودم؟یادش افتادم که دیگر مرا در روزهایت نمیخواهی.نه نمیخواهی میدانم.
راستی چه قدر حرف نزده در جهان است که ما به هم نزدیم؟مثل یک دومینو به هم میخوریم...
به هم میخوریم و میریزیم... به هم میخوریم و خبر نداریم که تا کجا باید برویم؟راستی میخواهم برایت بازی بخرم.بازی کنی با کسانی که میخواهی.شاید لااقل اینگونه پیام آور شادی برایت باشم.
دلم میخواهد وسط یک جزیره روی شن ها دراز کشیده باشم.میخواهم بروم از اینجا.آه چرا شمال انتخاب رشته نکردم؟گیرم یک رشته ی دیگر.حتی یک شهر دیگر.صدای دریا را توی گوشم میشنوم.در شهر ها گم میشویم و صدای خدا را دیگر نمیشنویم.صدای باران روی برگ ها.صدای موج های دریا.دریا... آه دریا دریا دریا
غربت مگر چیست؟این که باشی و دیده نشوی؟خدایا به تو پناه می آورم از روزهایِ عجیبِ زندگی.از روزهایی که ما را با خود میکشاند و میبرد به هر جا.میخواهم حرف بزنم.میخواهم داد بزنم و هزار بار داد بزنم.میخواهم صدایم را همه جا پخش کنم.دلم میخواهد مرا کسی آرام در آغوش بگیرد و به خواب بروم.
هواپیمای تهران یاسوج سقوط کرده است.رفته اند.در یک لحظه.راستی لحظه ی آخر به چه فکر میکرده اند؟همه ی روزهای خوب و بد تمام شدند و دفن شدند و هیچ از آن ها باقی نماند.
من پیام آورِِ روزهای تنهاییِ مردمان غریب هستم.سر پل ذهاب باران آمده.راستی چه میشود که ما چشم هایمان را روی همه چیزهای خوب زندگی میبندیم و فقط زشتی هارا میبینیم؟این گناه است گناه!و هیچ گناهی از این بالاتر نیست!
بسم الله
میخواهم دوباره شروع کنم و بنویسم.از چیز هایی که باید نوشت و نباید یادآوری کرد.راستی خاطره هارا در کجا دفن میکنند؟گورستان خاطره ها چه شکلی است؟گورستان... . چند وقت است بهشت زهرا نرفته ام؟که یاد بگیرم سخت نگیرم.که از هر خواننده و شاعری بهتری برای آدم میگوید بگذار برود هر چه که هست... راستی ساعتم را چند روزیست گم کرده ام!نگرانش شده ام.
ببین چه خلوتیست شب ها در گورستان ها.چه فکرهایی که خوابیده اند.اما مگر میشود ناراحت نشد هیچ وقت؟شاید راه بهتر این است که با آن کنار بیایی.باید راهی از کنار جاده ی فکرت به آن بدهی و بگذاری از همان گوشه آرام عبور کند.راستی دارم علوم پایه میدهم.همه استرس میکشند اما میخواهم در آرامش امتحان بدهم.بگذار هر چه میخواهد بشود.مگر از لحظه ای بعد خبر دارم که زنده ام یا نه؟بگذار هر چه میخواهد بشود.میخواهم زندگی را مثل یک بالش ابریشمی تصور کنم در آرامش صبح گاهی خانه ی مادربزرگ در میان درخت ها...
راستی تا کی میخواهم سر چیزهای کوچک برای خودم غم بسازم؟برای خودم سختی بسازم.راستی چرا هر چیز را اینقدر بزرگ میکنیم که از دست دادنش ناآرامی بسازد برایمان؟مگر چه میشود بگذاریم زندگی جاری باشد و بیاید و برود.هیچ کس ارزشش را ندارد که روزهای زیبایت را از دست بدهی...
راستی چه قدر برای گذاشتن سرم روی پای مادرم تنگ شده است.که دست نوازش بر سرم بکشد... . آمده ام که اینجا که پزشک شوم.میشوم؟اگر بشود و نشود فرقش چیه؟راستی آخرش کجاست؟آخر این همه دویدن؟
آرامش نوشتن.آرامش نوشتن را هیچ چیز ندارد.نوشتن کار آدم های تنهاست.نوشتن برای هیچ کس.میدونم کسی این ها را نمیخواند.چرا باید کسی این ها را بخواند.
حرفش را نزنیم.بیا حرفش را نزنیم.حیف این ابریشم نیست که دارد زبر میشود؟حیف این روح نیست که دارد نرمیِ خود را از دست میدهد...
گرم و زنده بر شنهای تابستان زندگی را بدرود خواهم گفت
تا قاصد میلیونها لبخند گردم . تابستان مرا در بر خواهد گرفت و دریا دلش را خواهد گشود
زمان در من خواهد مرد و من بر زمان خواهم خفت
بسم الله
همینکه سالم و سرحالید کافیست.هوای دل خوب است...
بسم الله
شاید یه ماه پیش بود،یکی از دوستام رفته بود مشهد.بهش گفته بودم وقتی رفت اونجا اگه تونست یاد من باشه.صبح ساعت نه اینا زنگ زد.اولش چون شمارشو نداشتم اولش نشناختم.بعد گفت فلانیم گفتن چطوری کجایی.گفت فلان صحن حرمم هر چی دلت میخواد بگو.یهو یادم افتاد چه قدر وقت با خدا درست حسابی حرف نزدم.آروم پیش خودم گفتم کاش آخرش همه چی خوب باشه و خیر.همین
از خواب بیدار شدم،و در گیجیِ پس از مرگ کوتاهم،تو را جستجو کردم.تو نیامده بودی و بوی عطر نیامده ات،خبرم داد که هنوز باید سرگرمِ تنهایی ام باشم.پنجره را باز کردم و نبودی،نبودی و نبودی... . آرام ملحفه را کنار زدم،دستت را گرفتم و بردم تا دم پنجره.با هم به جای خالیِ نیامدنت در خیابان نگاه کردیم.چه غمگین است تکرارِ دیدنِ برگ های روی زمین که در آرزوی قدم های تو میمیرند.
باز نگاهم میکنی و من باز به خواب میروم تا بیدار شوم. و باز تا کنارِ پنجره قدم بزنیم...