بویِ خوشِ زندگی

بایگانی
آخرین مطالب

چشم های نابینا

يكشنبه, ۲۵ شهریور ۱۴۰۳، ۰۸:۵۶ ب.ظ

چشم هایم خوب نمی بیند.از بعد از همان عمل.درست نشد که نشد.نمی توانم طولانی کاری کنم.رانندگی کنم یا با لپ تاپ کار کنم.نمی دانم تا به حال شده که چاق و ساکن و به درد نخور شده باشید یا نه،اما اگر شده اید می فهمید که دنیا مال شما نیست.باید مدام گوشه گیر تر بشوید.خیلی گوشه.

درد کشیده

چهارشنبه, ۲۱ شهریور ۱۴۰۳، ۱۲:۰۹ ق.ظ

یک

مامان چند روز پیش آنژیو تشخیصی داشته.پادگان بودم و نتوانستم پیشش باشم.فکر می کردم خوب و راجت انجام شده.ولی حالا که تعریف می کند می فهمم که احتمالا آریتمی پیدا کرده بوده و بدحال شده.آنژیویی که لازم هم نبوده با توجه به شرح حالش.امروز ظهر می گوید که:"سن ما دیگه سنی شده که کم کم انالله صداش داره میاد"!ناراحت می شوم از نبودنمان و البته بی توجه بودنم.از نفهمیدنم.مورد آزاردهنده ی قدیمی خودم را می شناسم.اضطرابِ بدونِ توجه.کسی که نمی تواند درست احساسات دیگران را لمس کند اما مدام اضطرابشان را دارد.به روزهایی فکر می کنم که دانستن و نتوانستن چه قدر آزارم می داد و انگار از جایی به بعد تنها می خواستم ندانم.اما این هم می شود اضطرابِ بیشتر.باید بگردم و پیدا کنم ناگفته هارا.

دو

به گذشته برمی گردم و دلم برای چیزهای زیادی تنگ می شود.برای لحظه ها.احساسِ درستی از آدم ها ندارم اما دلم برای لحظه ها تنگ است.حسرتِ روزهای از دست رفته شاید کمی زود شروع شده.حالا ریشه ی کتاب های در لحظه زندگی کن را می فهمم.

سه

جسمم قطع ارتباط کرده با سلامتی.هر روز یک جایش درد می گیرد و این وسط افسردگی قدیمی هم نمی گذارد ورزش کنم.قرار است بیخیالم بشود.زود.جسمم را می گویم.از حرف هایش می فهمم.شبت بخیر.

شروعِ حسرت

سه شنبه, ۱۳ شهریور ۱۴۰۳، ۰۹:۱۰ ب.ظ

مثل پیرمردها شده ام.شروع کرده ام به حسرت خوردن.

شهر آلوده ی دوست نداشتنی

جمعه, ۲ شهریور ۱۴۰۳، ۰۸:۵۳ ب.ظ

از پیر شدن پدر و مادرم می ترسم.از اینکه نتوانم به اندازه ای که باید کنارشان باشم.از غرق شدن در چیزهای بی ارزشی که به نظرم ارزش دارند.اضطراب رفتن،حسته ام کرده.مثل اسپری اضطراب می پاشد به تمام وجودم.کلامم را از دست داده ام.اشتباه کرده ام.ذهنم شفاف نیست نسبت به اتفاقات گذشته ام و بی اهمیت بودنم در طول و عرض جغرافیایی و تاریخی عمگینم کرده.غمگین.

زانوی زیادی

يكشنبه, ۱۴ مرداد ۱۴۰۳، ۱۰:۱۲ ق.ظ

درد پاهایایم را بلعیده.شده اند چیزی اضافی در زندگی.بیشتر مدت بیداری ام دعا می کنم زودتر تکلیفشان معلوم شود.یا قطع شود و یا بیخیال دردش بشود.اما عکس زانویی که تصادفی گرفتم،زائده ی غیر طبیعی ای را نشان داد.زائده ای که با مجموع دردهایم شبیهِ شرح حال nhs از بدخیمیست.اما خب احتمال بیشتر هم هست که اصلا چیزی نباشد.اما خستگی مداوم و بی حالی و درد ماهیچه ای که شب ها تشدید می شود؟خواهم فهمید.به خاطر سربازی فرصتی برای ویزیت شدن دارم و حالا وقت ارتوپد گرفته ام که بروم سراغش.میترسم زده باشم به مغزم.انگار تومور مغزیم کار را در دست گرفته.حوصله ی هیچ چیز را ندارد و بی دلیل می خندد.همین می ترساندم.

سرگیجه

جمعه, ۱۲ مرداد ۱۴۰۳، ۱۲:۱۹ ب.ظ

خودم را باور ندارم و بیشتر البته دوست ندارم.سرخوردگی عجیبی پیدا کرده ام.بدنم مدام دردهایی می گیرد که نمی توانم ریشه اش را پیدا کنم.انگار باید بزرگ شدن را قبول کنم.ترسناک تر شده همه چیز.در تنهایی خودم شب و روز به پنجره خیره می شوم.فکر می کنم کجای کار را اشتباه کردم و اصلا اشتباه کردم؟نمی دانم.اما دلم بدن گرمی می خواهد که لب هایش را ببوسم،لخت کنارش دراز بکشم و خوابم ببرد.نرمی سینه هایش زمان را برایم بی معنی کند.اضطراب ها را حل کند.همان میمونِ تکاملی بشوم.همان.

به خودم گفتم

شنبه, ۶ مرداد ۱۴۰۳، ۱۲:۲۷ ق.ظ

به خودم گفتم یه چیزی رو یادت نره

هرچی کمتر داشته باشی،بیشتر داری

کوتاه از سربازی

پنجشنبه, ۲۱ تیر ۱۴۰۳، ۰۶:۳۴ ب.ظ

دردهای جسمیم برگشته.گرمای و افتاب و تعریق ذهنم رو خالی کرده.چندتا رفیق خوب دارم.یکیشون می خواد بره آلمان راننده ی قطار بشه.یکی داروساز و اهل کار.یکی سی سالشه و ازدواج کرده و فکرش بیشتر اونجاست.سر صبح فکرم پرت میشه جاهای دور.خیلی دور.ولی به زور برش میگردونم.با کسی کل کل نمیکنم.میگذرونم.زنده ام.

شمیم

شنبه, ۱۶ تیر ۱۴۰۳، ۰۸:۰۵ ب.ظ

حال شمیم را پرسیدم.سربلند و خندان و زنده است در این تابستان گرم.خوشحالم کرد دیدنش.هرچند از دور

داغ

پنجشنبه, ۱۷ خرداد ۱۴۰۳، ۱۱:۰۳ ب.ظ

پریشب که امیر رو دیدم،گفت جواب بیوپسی اومده.خوب نیست.از remission خارج شده.فعال شده.دوباره باید شروع کنه درمان رو و شاید پیوند.همیشه سعی کردم خودم رو خوش اخلاق نگه دارم.تو همه ی بالا پایین ها.بازی اینطوری قشنگ تره.ولی الان که وسط آموزشی سربازی ام،اضطراب هام دوباره برگشته و انگار دیگه دستشون رسیده به صورتم.شکلش رو عوض کردن.برگشتم که تلخی های گذشته و احساس شکست قدیمی ام دوباره بیدار شده.روزی هفت هشت ساعت باید تو نور آفتاب و روز بیرون باشیم و همین چشم هام رو تقریبا دوباره تار کرده چون نمیتونم عینک آفتابی بزنم.تو اون شلوغی و بین آدم هایی که حرفی ندارم باهاشون،اضطراب مریضی امیر با همه ی اتفاق های دو سال برام برگشته.گیجم کرده و بی خواب.فقط امیدوارم زودتر درمان هاش جواب بده و تموم بشه.