بویِ خوشِ زندگی

بایگانی
آخرین مطالب

over over over

سه شنبه, ۱۷ مهر ۱۴۰۳، ۰۸:۵۱ ب.ظ

یک

چشم هایم تقریبا دیگر درست و حسابی کار نمی کنند.به نور حساس شده و من کاری جز خیره شدن به صفحه های پرنور ندارم.اینقدر اذیتم می کنند که می خواهم دست بیاندازم و به زور از جایشان دربیاورم.تصویرم از دنیا این بار واقعا مه آلود و محو شده است.بی هیچ استعاره ای.

دو

از روزی که امیر برای پیوند بستری شده،فشار دندان هایم را احساس می کنم.جز در مستی بلد نبوده ام و نیستم که از احساساتم حرف بزنم و حالا هم البته جایی ندارم که مست کنم و کسی را که کنارش را خودم رها کنم.دو سه شب پیش مجبور شدم عصر به جاده بزنم و شب هم برگردم.هشت نه ساعت رانندگی پیاپی.فرورفتگی در خودم دوباره آنقدر شدید شده که تقریبا چیزی یادم نمانده.همان حالی که دیدن خودت در آینه آنقدر بی معنی می شود که روزها انجامش نمی دهی و ناگهان نصفه شبی در آسانسور یا راهروی بیمارستان جلوی آینه خودت را می بینی و موهایت که سفید شده و اصلا باورشان نمی کنی.یک ساعتی از راه را به دیالوگ باکس مربوط به "حمیدرضا صدر"گوش دادم.چند بار شده که کتابش را شروع کرده ام و نصفه نیمه ول کرده ام.می ترسم.با اینکه می دانم پایانش چیست اما می ترسم تا پایان ادامه بدهم.تنها منتظرم امیر بیاید و خیالم راحت بشود یکم.

سه

راستش در این سن و سال به یک شکستِ کامل در زندگی رسیده ام.جز به جز.درآمدم آنقدری نیست که بتوانم به اندازه ی یک ماه برای خودم غذا بخرم(هرچند که به خاطر خانواده ام مشکلی از بابت گذران شرایطم ندارم)و چیزی برای افتخار به خودم ندارم.انگار واقعا هیچ کاری نکرده ام و نشده.می فهمم چیزی بالاتر از این روزمرگی هست که مرا ساخته.چیزی که گریزی از آن ندارم.چیزی که شکایتی هم نمی توانم بکنم.عاشق مادرت خواهی بود از به وجود آوردنت یا متنفر از او؟نخواهم فهمید.

چهار

باید عبور کرد.آدم بهتری شد و عبور کرد.

  • هادی

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی