BRT
دیروز مردی نشسته روی صندلیِ بی آر تی جان داد.نفهمید که کی خوابید اما ما فهمیدیم.تا وقتی اتوبوس نایستاده بود کسی نفهمید که او جان داده.اما وقتی همه رفته اند و یکی مانده یعنی یک جایی مشکل هست.خوش به حالش که خودش این را ندید و نفهمید.وقتی در بیداری و هشیاری همه می روند و تو جایی برای رفتن نمیشناسی،در تقابل با حسِ کشنده ی جدا افتادگی چه چیزی در کنار تو می ایستد و با آن می جنگد؟شجاعت،آرامشِ درون یا بی خیالی؟تکیه دادن به شیشه ی اتوبوسی که همه از آن پیاده شدند لذت بخش است.چند ثانیه ای بدونِ راه رفتن دنبالِ دیگران.بعد دوباره راه افتادن و گشتن.