بویِ خوشِ زندگی

بایگانی
آخرین مطالب

برگشته

جمعه, ۲۷ مهر ۱۴۰۳، ۰۸:۱۹ ب.ظ

بابام بعد از نزدیک سی سال کار بازنشست شده.برگشته خونه.از صبح تا شب پای فیلم و سریال و اخبارهای مسخره ماهواره.صدای تلویزیون برام شده زجرآورترین اتفاق دنیا.

 

من هم برگشتم به اتاق سال کنکورم.بعد از هشت سال دور بودن و درس خوندن دوباره شدم همون آدم.بهم میگن باید از اول درس بخونی و یه کاری واسه آیندت بکنی.مگه نباید الان همون آینده می بود.همش سگ دو بی فایده.همش بازی بازی بازی.

 

تازگی ها جمع دوستی ای ندارم.در واقع زیاد کسی را ندارم.تنهایی در اتاقم کز می کنم و به یک نقطه ی خیالی خیره می شوم.صبح ها با اضطراب از خواب می پرم و می خواهم از تصاویر بی معنی مغزم فرار کنم.مجسمه های بزرگ با شکل های عجیب،داد زدن های بی صدا،خرابی ماشین،ترس از دیر شدن برای مسئولیتی که حتی نمیدانم چیست.

 

از طبیعت دور شدم.از درخت و نور و ستاره.از هر چیزی که دوستش داشتم.

 

دیشب یاد مردی افتاده بودم که سال 1401 در فرانسه خودش را به رود سپرد تا پیام مردم ایران را جهانی کند.شجاعانه بود.

سرگشته

پنجشنبه, ۲۶ مهر ۱۴۰۳، ۰۸:۰۹ ب.ظ

مستی،مریضی و بی خوابی اوقاتی هستند که وقتی پیش می آیند در آغوش می گیرمشان.بالاخره سر و صدای بی فایده ی سرم را ساکت می کنند.نصفه شب بیدار می شوم و شعرهایی می خوانم که نمی دانستم هنوز هم حفظشان هستم.اما دلم به کاری نمی رود.به نوشتن هم حتی.فقط غر زدن به در و دیوار.بی مسئولیتی و به درد نخور بودن.جنگ دائم با چیزی که از کودکی ساخته شده و پذیرفته نشده.نه شاعرانگی ای،نه تلاطمِ جوانی و نه پذیریش مسیر.هیچ هیچ هیچ.

ته بازار

شنبه, ۲۱ مهر ۱۴۰۳، ۰۴:۳۱ ب.ظ

ته بازار یه بچه ای نشسته.چند ساله نشسته همونجا.بزرگ هم نمیشه.فقط وقتی می بینمش که رو این تخت قدیمیم خودمو هل میدم زیر پتو.میبینمش که نشسته و داره همینجوری به آدما نگاه میکنه.منتظره که بزرگ بشه و بمیره ولی حتی بزرگ هم نمیشه.دستشم نمی گیرن.

 

------

گفت باید گریه کنی تا بهتر بشی،ولی من برنامه ای ندارم.

-------------------

دراگز

over over over

سه شنبه, ۱۷ مهر ۱۴۰۳، ۰۸:۵۱ ب.ظ

یک

چشم هایم تقریبا دیگر درست و حسابی کار نمی کنند.به نور حساس شده و من کاری جز خیره شدن به صفحه های پرنور ندارم.اینقدر اذیتم می کنند که می خواهم دست بیاندازم و به زور از جایشان دربیاورم.تصویرم از دنیا این بار واقعا مه آلود و محو شده است.بی هیچ استعاره ای.

دو

از روزی که امیر برای پیوند بستری شده،فشار دندان هایم را احساس می کنم.جز در مستی بلد نبوده ام و نیستم که از احساساتم حرف بزنم و حالا هم البته جایی ندارم که مست کنم و کسی را که کنارش را خودم رها کنم.دو سه شب پیش مجبور شدم عصر به جاده بزنم و شب هم برگردم.هشت نه ساعت رانندگی پیاپی.فرورفتگی در خودم دوباره آنقدر شدید شده که تقریبا چیزی یادم نمانده.همان حالی که دیدن خودت در آینه آنقدر بی معنی می شود که روزها انجامش نمی دهی و ناگهان نصفه شبی در آسانسور یا راهروی بیمارستان جلوی آینه خودت را می بینی و موهایت که سفید شده و اصلا باورشان نمی کنی.یک ساعتی از راه را به دیالوگ باکس مربوط به "حمیدرضا صدر"گوش دادم.چند بار شده که کتابش را شروع کرده ام و نصفه نیمه ول کرده ام.می ترسم.با اینکه می دانم پایانش چیست اما می ترسم تا پایان ادامه بدهم.تنها منتظرم امیر بیاید و خیالم راحت بشود یکم.

سه

راستش در این سن و سال به یک شکستِ کامل در زندگی رسیده ام.جز به جز.درآمدم آنقدری نیست که بتوانم به اندازه ی یک ماه برای خودم غذا بخرم(هرچند که به خاطر خانواده ام مشکلی از بابت گذران شرایطم ندارم)و چیزی برای افتخار به خودم ندارم.انگار واقعا هیچ کاری نکرده ام و نشده.می فهمم چیزی بالاتر از این روزمرگی هست که مرا ساخته.چیزی که گریزی از آن ندارم.چیزی که شکایتی هم نمی توانم بکنم.عاشق مادرت خواهی بود از به وجود آوردنت یا متنفر از او؟نخواهم فهمید.

چهار

باید عبور کرد.آدم بهتری شد و عبور کرد.

nobody konws

دوشنبه, ۲۶ شهریور ۱۴۰۳، ۰۹:۴۳ ب.ظ

*اسپویل فیلم

 

خواهر کوچک مرده است.خواهر و برادر بزرگ ترش بعد از اینکه از بالای صندلی می افتد کاری برایش نمی کنند.نمی کند چون کاری بلد نیستند که انجام بدهند.او در سکوت و چمدان و نادیدگی به خانه ای می آید که مادر ندارد و در چمدان می رود و دفن می شود کنار هواپیماهایی که در زندگی ندید.

چشم های نابینا

يكشنبه, ۲۵ شهریور ۱۴۰۳، ۰۸:۵۶ ب.ظ

چشم هایم خوب نمی بیند.از بعد از همان عمل.درست نشد که نشد.نمی توانم طولانی کاری کنم.رانندگی کنم یا با لپ تاپ کار کنم.نمی دانم تا به حال شده که چاق و ساکن و به درد نخور شده باشید یا نه،اما اگر شده اید می فهمید که دنیا مال شما نیست.باید مدام گوشه گیر تر بشوید.خیلی گوشه.

درد کشیده

چهارشنبه, ۲۱ شهریور ۱۴۰۳، ۱۲:۰۹ ق.ظ

یک

مامان چند روز پیش آنژیو تشخیصی داشته.پادگان بودم و نتوانستم پیشش باشم.فکر می کردم خوب و راجت انجام شده.ولی حالا که تعریف می کند می فهمم که احتمالا آریتمی پیدا کرده بوده و بدحال شده.آنژیویی که لازم هم نبوده با توجه به شرح حالش.امروز ظهر می گوید که:"سن ما دیگه سنی شده که کم کم انالله صداش داره میاد"!ناراحت می شوم از نبودنمان و البته بی توجه بودنم.از نفهمیدنم.مورد آزاردهنده ی قدیمی خودم را می شناسم.اضطرابِ بدونِ توجه.کسی که نمی تواند درست احساسات دیگران را لمس کند اما مدام اضطرابشان را دارد.به روزهایی فکر می کنم که دانستن و نتوانستن چه قدر آزارم می داد و انگار از جایی به بعد تنها می خواستم ندانم.اما این هم می شود اضطرابِ بیشتر.باید بگردم و پیدا کنم ناگفته هارا.

دو

به گذشته برمی گردم و دلم برای چیزهای زیادی تنگ می شود.برای لحظه ها.احساسِ درستی از آدم ها ندارم اما دلم برای لحظه ها تنگ است.حسرتِ روزهای از دست رفته شاید کمی زود شروع شده.حالا ریشه ی کتاب های در لحظه زندگی کن را می فهمم.

سه

جسمم قطع ارتباط کرده با سلامتی.هر روز یک جایش درد می گیرد و این وسط افسردگی قدیمی هم نمی گذارد ورزش کنم.قرار است بیخیالم بشود.زود.جسمم را می گویم.از حرف هایش می فهمم.شبت بخیر.

شروعِ حسرت

سه شنبه, ۱۳ شهریور ۱۴۰۳، ۰۹:۱۰ ب.ظ

مثل پیرمردها شده ام.شروع کرده ام به حسرت خوردن.

شهر آلوده ی دوست نداشتنی

جمعه, ۲ شهریور ۱۴۰۳، ۰۸:۵۳ ب.ظ

از پیر شدن پدر و مادرم می ترسم.از اینکه نتوانم به اندازه ای که باید کنارشان باشم.از غرق شدن در چیزهای بی ارزشی که به نظرم ارزش دارند.اضطراب رفتن،حسته ام کرده.مثل اسپری اضطراب می پاشد به تمام وجودم.کلامم را از دست داده ام.اشتباه کرده ام.ذهنم شفاف نیست نسبت به اتفاقات گذشته ام و بی اهمیت بودنم در طول و عرض جغرافیایی و تاریخی عمگینم کرده.غمگین.

زانوی زیادی

يكشنبه, ۱۴ مرداد ۱۴۰۳، ۱۰:۱۲ ق.ظ

درد پاهایایم را بلعیده.شده اند چیزی اضافی در زندگی.بیشتر مدت بیداری ام دعا می کنم زودتر تکلیفشان معلوم شود.یا قطع شود و یا بیخیال دردش بشود.اما عکس زانویی که تصادفی گرفتم،زائده ی غیر طبیعی ای را نشان داد.زائده ای که با مجموع دردهایم شبیهِ شرح حال nhs از بدخیمیست.اما خب احتمال بیشتر هم هست که اصلا چیزی نباشد.اما خستگی مداوم و بی حالی و درد ماهیچه ای که شب ها تشدید می شود؟خواهم فهمید.به خاطر سربازی فرصتی برای ویزیت شدن دارم و حالا وقت ارتوپد گرفته ام که بروم سراغش.میترسم زده باشم به مغزم.انگار تومور مغزیم کار را در دست گرفته.حوصله ی هیچ چیز را ندارد و بی دلیل می خندد.همین می ترساندم.