شهر آلوده ی دوست نداشتنی
جمعه, ۲ شهریور ۱۴۰۳، ۰۸:۵۳ ب.ظ
از پیر شدن پدر و مادرم می ترسم.از اینکه نتوانم به اندازه ای که باید کنارشان باشم.از غرق شدن در چیزهای بی ارزشی که به نظرم ارزش دارند.اضطراب رفتن،حسته ام کرده.مثل اسپری اضطراب می پاشد به تمام وجودم.کلامم را از دست داده ام.اشتباه کرده ام.ذهنم شفاف نیست نسبت به اتفاقات گذشته ام و بی اهمیت بودنم در طول و عرض جغرافیایی و تاریخی عمگینم کرده.غمگین.
- ۰۳/۰۶/۰۲