خونه علی
همیشه دلم بالاترین طبقه ی آپارتمان ها را میخواست و البته دو صندلی و تصویر دریا.همیشه فکر میکردم از اینجا میتوانم بهتر خیال پردازی کنم و دنیای قشنگم را بسازم.اما نمیشد.همه چیز بود ولی بی قراری میکردم.چند سال است که مدام بی قرارم.چیزی کمکم نمیکند آرام بگیرم.دور خودم را شلوغ کرده ام و همین بی قرارم کرده.همیشه دارم از جایی به جای دیگر میدوم و وقتی میرسم بی حوصله میشوم و کاری نمیکنم.بی قراری امانم را بریده.کوه های سرد و پر برف دور را میبینم و دلم میخواهد بروم بالای همه ی آن ها و زیر آفتاب دل نازک زمستان یله شوم.ولی میدانم حتی همان جا هم دلم جای دیگریست و بی قراری باز هم سراغم می آید.با نشستن بیگانه شدم.راه میروم و سعی میکنم فکر کنم و راهی پیدا کنم ولی هیچ راهی پیدا نمیکنم.شرمنده میشوم و بغض میکنم و حس میکنم همه ی زحمت های زندگی ام بر گردن دیگران افتاده.چه حال بدی دارد پیری و از کار افتادگی.خود ناتوانی اش به کنار ولی این حسِ هر روزه ی زحمت برای دیگران درست کردند چه وحشتناک است.
مادر بزرگم عروسی یک نوه ی دیگرش را هم دید.مانده سه پسر و البته دو دختر که ناکام بودند.در شادترین شب ها هم حس میکردم از زندگی عقب مانده ام و باید به کارهایم برسم.راستی کی میشود که آدم به سرعت زندگی میرسد؟میخواهم سه روز یا بیشتر اینجا بمانم و خارج نشوم.بوکوفسکی در کتاب شعرش تعریف میکند چه روزهایی که در اتاق های ارزان مانده و زل زده به سقف و میگوید این ها باتری آدم را شارژ میکند.البته تا قبل از اینکه دوباره به خیابان بروی و اولین آدم را ببینی.خونه ی دوستم کثیف و به هم ریخته است.یادگار دوستی های گذراست که یک شب را اینجا گذرانده اند و رفته اند.
- ۹۷/۱۱/۱۹