بویِ خوشِ زندگی

بایگانی
آخرین مطالب

مه

دوشنبه, ۱۰ خرداد ۱۴۰۰، ۰۲:۱۴ ق.ظ

این چند مدت رو اگر بخوام به چیزی تشبیه کنم،میشه شبیه همون سی ساعتی که با فراز و پرنیان توی مه گیر کردیم.اون سی ساعت برای من یک تجربه ی شخصی عمیق بود.بدون غذا و خسته و سرمازده توی یه چادر کوچک.اما دلخوش.بی نهایت دلخوش.به آفتاب فردا صبحش و خیسیِ سبزه ها.به تصویری که فرداش دیدم.به فرندز دیدن توی ماشین با آخرین درصدای شارژ موبایلمون.به سوسیس سوخته با دود بنزین.از دور در بی کیفیت ترین حالت اما از درون خوشحال ترین حالِ درونی.به خاطر فراز،پرنیان،دومان و ریو،مه،هیجان و رهایی.حالا هم وقتی روزها چشمامو میبندم و چیزی به فکرم نمیرسه،وقتی می خوام بنویسم و یک خیابان طولانیِ بی عابر به ذهنم می رسه که تنهایی دارم توش قدم می زنم و به تابلوهای خاک گرفته نگاه می کنم،وقتی صبح ها خواب می مونم،ظهر ها بداخلاق بیدار میشم و عصرها پرسه می زنم،وقتی با توی فکرم مضراب هارو بالا و پایین می کنم و نمیرم پای سنتور و میدونم هم حالا حالا قرار نیست به جایی برسه،وقتی به ظرف های شسته نشده ام نگاه می کنم،به ماشین کثیفم،به کتاب های نخوانده و بعد به مزّه ی ته دیگ پنج دقیقه قبل از پلومرغ دم چهارراه لشگر،به این آشفتگی در همه چیزم،یاد همان سی ساعت می افتم و همان اندازه خوشحالم که درگیر داستان هستم و کنار آدم های درستی هستم.مهِ بیرون حالا حال و آینده را در آغوش گرفته و رفته سراغِ گذشته اما حسِ درونم شیرین و آزاده.رها.

ماه

پنجشنبه, ۶ خرداد ۱۴۰۰، ۰۳:۵۶ ق.ظ

باید از ماه کامل امشب خیلی چیزها یاد بگیرم.خیلی.

زل

دوشنبه, ۳ خرداد ۱۴۰۰، ۰۴:۱۶ ق.ظ

اگر برای چند ثانیه به چشم هایم خیره بشوی،مثلا برای ده ثانیه،سه چیز را میفهمی.که چه قدر دوستت دارم،چه قدر خوشحالم و چه قدر راحتم.راحتی بهترین حس دنیاست.آخرین بار که با فراز مسافرت رفتیم،شب نهم یا دهمی که در لوت بودیم کنار آتش نشسته بودیم و گفتیم:"این هم همان چیزی که سه سال قبل آرزویش را داشتیم.کویر،هایلوکس و عبور از لوت.همه اش همین بود".یکسال قبلش به این نتیجه رسیده بودیم که دیگر مکان ها برایمان خیلی اهمیتی ندارند.آدم هایی که هستند واجب ترند.که درست باشند و تصویرهای خوب یادمان بماند.چند شب پیش دوباره یادم افتاد که همیشه سفرها مرا خوانده اند.به هرجایی که رفتم و هر کسی را که شناخته ام.خواندنِ پزشکی در ایران،رفتن به دماوند یا هر چیز دیگری که در حد توان کم من بزرگ به نظر می رسید برایم ارزشی ندارد اگر همسفرش خوب نباشد.دماوند را آن آدم ها دماوند کردند.راحتیِ خوابیدن در چادرها از خوابیدن روی خیلی تخت ها بیشتر بود.برای همین است که چشم هایم در همه ی آن عکس ها شاد است.به عکس های این چند ماه و چند سال نگاه می کنم و چشم های شادی می بینم.در موقعیت عجیبی راحتی را تجربه کردم.موقعیتی که فکر می کردم راحتی ام سخت به دست می آید.اما حالا با همه ی بالا و پایین هایش خوشحالم که فرصتی برای خودم بودن دارم.امشب که استوری مریم را دیدم و یاد رشت و لیلا افتادم فهمیدم چه قدر قرار است با بوی خوب همه ی این روز و شب هایمان زندگی کنم و چه وزن سنگینِ لذت بخشی دارند هر کدام.هر لحظه اش می تواند تا بالای کوه ها ببردم و پایینم بیاورد.حتی یک ثانیه اش.

استانبول

دوشنبه, ۲۷ ارديبهشت ۱۴۰۰، ۰۳:۱۳ ق.ظ

هر کسی چیزی دارد که وقتی راه گریه اش بسته می شود،برود بنشیند پایش و دوباره نگاهش کند،یا گوش کند یا لمسش کند یا بخواندش یا هرچیز دیگری تا دوباره راه گریه اش باز بشود.سال هاست برای تلخی ها به سادگی گریه نمیکنم.تقریبا گریه کردن را یادم رفته بود.خودم دلم نمی خواست گریه کنم.شاید من برخلاف احمدرضا احمدی قدر و منزلت اندوه را نمی دانستم که گریه بر من عارض نمی شد.اما مخفیگاه خودم را بلد بودم.می دانستم هر وقت فینال استانبول را ببینم می توانم دوباره گریه کنم.شاید اولین بار در زندگی ام همان شب عشق را تجربه کردم.عاشقِ یک تیم فوتبال شدم.شاید برای همین گریه ام را در می آورد.گریه ی آلوده شدن به عشق.گریه ی شادیست یا ناراحتی؟نمی دانم.فینال را تیم من می برد.به سختی.نیمه ی اول سه گل عقب می افتد و در هشت دقیقه همه چیز بر می گردد.گل هایش را حفظم،حالت چهره ی هر کسی که گل می زند را از بارها دیده ام.وقتی نگاهش می کنم،یاد پدرم می افتم که هفده سالِ پیش در شروع 42 سالگی قبل از طلوع خورشید از خانه بیرون می زد و ده شب به خانه می رسید.روزی سه چهار ساعت در راه بود و من سرگرم کودکیِ خودم بودم.یاد مادرم،همه ی لحظه های بودنش.بعد که به آخر های بازی می رسد من هم کم کم جلو می آیم.پنالتی به پنالتی خودم را سرزنش می کنم،گریه می کنم که کاش آنجا بودم و کاش خیلی لحظه های دیگر جاهای دیگری می بودم.هر کسی مخفیگاه هایی دارد که چند دقیقه ای درونش می نشیند و آرام می شود.آن مرد هنوز هم سرکار می رود،مادر هنوز هم هست و من هم هنوز کودکی میکنم.در آستانه ی 25 سالگی برای فردایم هم فکری ندارم،کاری یاد نگرفته ام و نمی دانم چه خواهد شد.اما آن روزها هم همین بود.حالا به اینجا رسید و اینجا هم بالاخره به یک جایی می رسد.این سال ها هم مخفیگاه های جدیدی پیدا کردم.لحظه های آلودگی به عشق.به آدم های دوست داشتنیِ این اطراف.به لحظه ها.

زیرِ درختِ گیلاس

سه شنبه, ۷ ارديبهشت ۱۴۰۰، ۰۳:۴۹ ب.ظ

نشستیم روی خاک،من و تو،زیرِ درختِ گیلاس.کسی غیر از من و تو توی این دنیا نیست.نگرانی ای نداریم تا براش بلند بشیم و بریم دنبال کاری.گیلاسمون همیشه میوه داره و همیشه ازش می خوریم و سیریم.چیزی نیست که از بیرون نگرانمون کنه.نه گناهی هست،نه کار خوبی که انجام بدیم.منتظریم شب بشه و ستاره هارو نگاه کنیم.

من و تو نشستیم زیر این درخت گیلاس ولی بازم حس می کنیم نگرانیم.نمیتونیم بفهمیم از چی نگرانیم.جوون تر که بودیم چیزای زیادی بود که نگرانمون کنند اما الان که دیگه چیزی نیست.گهگاه دلم میخواد با هم یکی بشیم تا نگرانی هامون شاید برطرف بشه.شاید بهاش این بشه که قسمتی از خودمون رو از دست بدیم.مطمئن نیستم اینطوری نگرانی هامون کم بشه.همون طور که قبل از این هم این کارو کردیم.همه ی آدم های دنیا تصمیم گرفتن با هم یکی بشن تا نگرانی هاشون کم بشه.آخرش شد من و تو زیرِ این درخت گیلاس.اگه یکی بشیم شاید خدا بشیم اما میترسم بازم نگران باشیم.دیگه اونجا کاریش نمیشه کرد.کسی نیست باهاش یکی بشیم و امیدوار باشیم.امید تموم میشه اینطوری.همین امید مگه نبود که چاقوی عشق رو تیز می کرد که برّنده تر بشه و سختی هارو باهاش بِبُریم؟دلم نمی خواد از دستش بدیم.بیا همینجا بشینیم زیر همین درخت گیلاس.هنوز قرمزی گیلاس و ترشیِ اولشو دوست داری؟نمیدونم.ما که نمیتونیم حرف بزنیم.ما فقط میتونیم فکر کنیم.فقط میتونیم تصور کنیم.شب که میشه روی دست راستم دراز میکشم،تو روی دست چپت.تو توی افقِ پشتِ سرِ من ستاره هارو نگاه میکنی،من تو تو افق پشتِ تو.یکیمون که زودتر خوابش ببره اون یکی برندست.میتونه خوابیدن اون یکی رو ببینه و فکراشو از نفس هاش حدس بزنه.

چیزی بیرون نیست که نگرانش باشیم.اما یه چیزی همیشه دنبالمونه.شاید یه شب که ماه خیلی اومد جلو ازش بپرسم که از اون بالا چیزی ندیده این اطراف.اما تا اون شب صبر می کنم.گیلاس میخورم و ستاره هارو با دست به هم وصل می کنم.

کرونا،تصاعد و لحظه ها

جمعه, ۳ ارديبهشت ۱۴۰۰، ۰۴:۰۰ ب.ظ

چند روز پیش مقاله ی کوتاهی می خواندم از توضیح مفهوم تصاعد در ازدیاد کرونا و اینکه ذهن ما توانایی درک تصاعد را به طور صحیحی ندارد و بیشتر چیزها را خطی می بیند.راجع به دیدگاهِ خطی خودم در زندگی بیشتر فکر کردم.هنوز هم بیشتر احساسات را خطی می بینم و برای رسیدن به نقطه ی خاصی از تلخی یا شیرینی به نظرم باید زمانِ زیادی بگذرد.اما انگار احساسات اینگونه نیستند.حداقل سریع تر از چیزی که فکر می کنم تلخی و شیرینی جایشان را عوض می کنند.تصاعدی بالا و پایین می شوند.برای همین هاست که تا انتهای همه چیز آسان می روم و برمی گردم.بازی می کنم و لذت می برم.

لیزه

چهارشنبه, ۱ ارديبهشت ۱۴۰۰، ۰۳:۴۴ ق.ظ

بهم میگه کجایی؟میگم خودمم نمیدونم.هنوز هستم ولی دقیقا نمیدونم کجام.ممکنه با مشت بزنم تو صورت این پسره که قیافش منو شبیه یکی میندازه که نمیدونم کیه.ممکنه تو کتابخونه برم به یکی بگم روسریت خیلی قشنگه ولی میدونم چه آدم آشغالی هستی.میتونم راننده تاکسی ای که رادیو پیامش خبرای بد میگه رو بوس کنم.بهش میگم خودمم نمیدونم کجام.یه لحظه هایی دلم میخواد همین یارو که داره حرف میزنه و میخنده جلو دوربین روش بنزین بریزم،آتیش بزنم و با خاکسترش یه جمله ی قشنگ رو دیوار سفیدِ اتاقِ نوزادای یه روزه ی بیمارستان بنویسم.بعضی وقتا از یه لقمه نون خوردن با پوریا خوشحال میشم،بعضی وقتا از تهِ بهشتم خوشحال نمیشم.همش تو سرمه که آروم نمیگیره.دلمم نمیخواد بگیره.تنفر بعضی وقتا خون رو میکشه تو سرم،سدیم پتاسیم ها دردِ صورت طرف رو از مشتم میارن تا یه قدمیم و میذارن بهش دست بزنم.چه قدر شیرینه.حسِ دردش مثل بوی گل میزنه تو سرم.بعد ولی زود یادم میرم.دوباره فکر می کنم ارزششو نداره.بذار تو همون سیاهیش غرق بشه.الکی قرمزش نکنم.عشق همیشه قرمز یاد آدم میاد.مثل خون.یا تو قلب،یا رو زمین.

نسیم طالب،رو به روی عظیم زاده در متل قو

شنبه, ۲۸ فروردين ۱۴۰۰، ۱۰:۳۱ ب.ظ

نوشته های سه چهار سال پیشم توی این وبلاگ پر از شکایت از آدم های اطرافم است.کسانی که در شرایط سختی که بودم تنهایم گذاشتند.تلخیِ بعد از بیدار شدنِ خواب هر روز با من بود.انگار در دنیای ایزوله ی خودم فکر می کردم تا ابد قرار است خوشحال باشم و بعد ناگهان همه چیز فرو ریخت.جلوی دوست و آشنا تعریف کرده ام از ناراحتی ای که احساس می کردم درک نمی شود پناه برده بودم به ویلای طبقه ی چهارم خاله ام توی متل قو.جایی که پول و زندگی و ماشین های حسابی در جریان است و من غرق شده در فکرهای تلخم.شب های توی باران بیرون می زدم و با last waltz کینگ رام راه می رفتم و شاید سیگار می کشیدم.یادم نمی آید که سیگار کشیدن را شروع کرده بودم یا نه.احتمالا کرده بودم.برج های سفیدِ متل قو رو به روی هتلِ عظیم زاده هستند.وقتی روی تراس می رفتم سمت راستم دریا بود و سمت چپم جنگل.با ماشین تنهایی می رفتم تنکابن و دوهزار و سه هزار و دنبال چیزی می گشتم که نمی دانستم چیست.دنبالِ رهایی شاید.اما فقط فاصله ام بیشتر می شد.از بنزهای دور دورِ متل قو،از زیراندازها و جوجه کباب ها و رقص های کنار جاده،از باشگاهِ بیلیاردِ مجتمع.خودم بودم و احساسِ تنهایی عمیقی می کردم.احساسی که مطمئن بودم حتی کسی ذره ای هم به آن نزدیک نیست و واقعا نبود.بعد ها روزهای تلخ تری هم پیش آمد.اما آن روزها با همه ی سلول هایم تنهایی را لمس کردم.درونش رفتم و ماندم.بعدها چهره ی آن آدم هایی که این اتفاق ها به خاطرشان رخ داد هم تقریبا از یادم رفت.فهمیدم هرچه بود از عقده ها و مریضی های خودشان بود.من هم عقده ها و مریضی های داشتم اما نفهمیدم کجا باعث آزار شده اند.همه ی آن ها را فراموش کردم.حالا وقتی کسی به من این احساس را می دهد که خوب حرف ها را می فهمم،یاد آن روزها می افتم.یاد همه ی لحظه های زندگی ام شاید.وقتی وسطِ جنگلِ برفی شمال تنها مانده مانده بودم و مدام لیز می خوردم و فکر می کردم مرگم حتمیست.من پوستم وسط این بازیِ تنهایی بوده و زندگی اش کردم.برای همین است وقتی کسی به من می گوید:"که چرا ناراحتی؟تو که مشکلی نداری." می فهمم اساسا در این بازی یک بار هم نبوده.در زندگی ام به تلخی ارزش و افتخاری نمی دهم.دلم می خواست اینگونه نبود.اما وقتی پیش می آید از خودم می پرسم به خاطر چه کسی دارم خودم را نابود می کنم؟به خاطرِ یک شکست خورده ای که خودش هم حتی نمی داند چه می خواهد و بودنش آزارم می دهد؟هرگز.فقط به خاطر کسانی که دوستشان دارم می توانم تا بی نهایت سقوط کنم و بعد دوباره پرواز کنم.بقیه حتی تکانم هم نمی دهند.

پ.ن:پوست در بازی را چند ماه پیش شنیده بودم.امشب که این پستِ را خواندم دوباره یادم آمد.

زیباترین ماهی

جمعه, ۲۷ فروردين ۱۴۰۰، ۰۶:۳۳ ب.ظ

خیلی وقته چیزی که خودم خوشم بیاد ننوشتم.اما دارم از فشارِ روی گوش هام لذت میبرم.تو عمق و تاریکی ته دریا دنبال زیباترین ماهیِ دنیا می گردم.همین دور و براست.پیداش می کنم.

چیزی نمونده

يكشنبه, ۱۵ فروردين ۱۴۰۰، ۰۴:۱۶ ق.ظ

چیزی نمونده که این نوشتن هم لذتش رو از دست بده.این آخرین چیزی که انگار مهی که می ساخت زنده ام می کرد.بعضی روزا که نوشته های سه چهار روز قبلم رو می خونم اصلا باور نمی کنم خودم اونارو نوشته باشم.جمله های کوتاهِ برای شرح احساساتی که نمی فهمیدمشان.لب می گزم از این صراحت و از این چیزی که خودم را از خودم می گیرد.آدمِ دیگری می شوم.مثل همین الان.اما کلمه هایم کارشان تمام شده تقریبا.این ها هم تلاشِ آخرِ آفتاب برای آب کردنِ برف هاست.هوا ابری تر خواهد شد و تنِ پرنده ها گرمای آفتاب را فراموش خواهند کرد.هر حرفی هم که این نورِ کم سو بزند دروغی است که خودش را ابدی جلوه دهد.خودش بهتر از همه می داند که کارش تمام است.مشکلِ کسی کم فیلم دیدن و کم کتاب خواندن و این چیزها نیست.مشکل نبودنِ کسی است که حرف زدن با او مو به تنت سیخ کند.مشکل نبودنِ کاریست که هیجانش بی خوابی بدهد.روی سطح یخ زده ی خیالات اگر سنگ و شن آدم ها را نریزم تا تهِ دره سر میخورم.توی این اوضاع همین ها نجاتم می دهند.همین کسی که هنوز هم اینجاها را می  خواند و می بیند و مرا می شناسد.ندانستن بی رحم است.دانستن و کاری نکردن بی رحم تر.