بویِ خوشِ زندگی

بایگانی
آخرین مطالب

اینا همش حرفه ها

يكشنبه, ۶ تیر ۱۴۰۰، ۰۴:۰۴ ق.ظ

اینا حرفایِ بی کاری،بی عاریه.حرفایِ فراری ای که گرفتنش و هنوز گیجه.وگرنه توی سرم تو گرمای تاکسی هیچی نیست،تو راند بیمارستان هیچی نیست،نوک قله درفک هیچی نیست.نه حرفِ خوبی،نه حرفِ بدی.هیچ جا هیچی نیست.همه حرفای خوب رو قبلا خواننده ها خوندن،نویسنده ها نوشتن،فیلم سازا ساختن،دانشمندا گفتن.حرفای منی که دنیای اطرافم رو حتی سر سوزنی هم تکون نمیده،حتی خوشحال و دلخوش نمیکنه چه فایده داره؟هیچی.اینام همش حرفه.ولش کن.

فردا

يكشنبه, ۶ تیر ۱۴۰۰، ۰۳:۴۹ ق.ظ

فردا به خودیِ خود،آغشته به نبودن های بسیاری هست.نبودن پدر و مادرها،رفقای جوونی،حوصله،رهایی،توان.این روزها از همه طرف به نظر سیاهی سر می رسد.هر روز صبح قطره جوهر سیاهی در لیوان آب زلال ساعت ها فرو می ریزد.آدم های تاریکی می بینم که تعجب می کنم.از کوه ها و دشت ها تعجب می کنم.که چه قدر دوریم از هم.استوار،محکم،تمیز و آدمِ لعنتی به کجاها خودش را می رساند.خوشحالم که آدم های نزدیکم زلالند.اگر نبودند تحمل نمی شد کرد این تاریکی هارا.فقدان اگر تمام لحظه ها بد بگذرند زودتر شکل می گیرد.چیزهایی را که می توانم نگه می دارم.چیزی را زود از دست نمی دهم.

کش

چهارشنبه, ۲۶ خرداد ۱۴۰۰، ۱۰:۰۴ ب.ظ

http://nekhat.blog.ir/1398/03/31/%D8%A8%D9%87%D8%A7%D8%B1-%D8%A8%D9%87%D8%A7%D8%B1

پر کردن فاصله ی دو خرداد،شروع استیجری و تقریبا پایان استیجری در یک روز.لحظه های کشدار.

وسط خرداد

سه شنبه, ۱۱ خرداد ۱۴۰۰، ۱۱:۴۳ ب.ظ

یکی دو شبی هست که دلم می خواهد چیزی درباره ی تمامیت خواهی و رنج دوطرفه ی پنهان آن برای هر دو طرف بنویسم.حوصله ام نمی آید و البته وقتی هم به کلمه اش فکر می کنم می فهمم از آن هاییست که یکی دوبار فقط در موردش شنیده ام و نمی دانم پیش خودم چه فکری کرده ام که اصلا می توانم در موردش بنویسم.یک بارش که یادم هست در کتابی بود که جمله ای به این مضمون داشت:"جایی که گستره ی تمامیت خواهی است فرصتی برای باقی ماندن راز نیست" و چه قدر بزرگ و ترسناک بود این جمله برایم.بدون راز بودن چه قدر آزاردهنده است.برای ترساندن مردم از قیامت هم می گویند رازی در میان نیست.به هر حال این ننوشتن همچنان هم باید ادامه پیدا کند چون این حرف ها از من دور است.خودم جای دیگری هستم و نمی توانم حرف های این شکلی بزنم.خودم را بین روزهای خواب آلود و شب های طولانی رها کرده ام و منتظرم که خاطره ای بشوند که سال ها بعد یادم بیاید و این تصویرها را دوره کنم.گاهی حرف های دو سه سال قبل خرداد وبلاگ را می خوانم و می بینم که تقریبا آن روزها بهتر می نوشته ام و این روزها گنگ تر.مهم نیست.هر دو اگر به رهایی برسند کافیست.

مه

دوشنبه, ۱۰ خرداد ۱۴۰۰، ۰۲:۱۴ ق.ظ

این چند مدت رو اگر بخوام به چیزی تشبیه کنم،میشه شبیه همون سی ساعتی که با فراز و پرنیان توی مه گیر کردیم.اون سی ساعت برای من یک تجربه ی شخصی عمیق بود.بدون غذا و خسته و سرمازده توی یه چادر کوچک.اما دلخوش.بی نهایت دلخوش.به آفتاب فردا صبحش و خیسیِ سبزه ها.به تصویری که فرداش دیدم.به فرندز دیدن توی ماشین با آخرین درصدای شارژ موبایلمون.به سوسیس سوخته با دود بنزین.از دور در بی کیفیت ترین حالت اما از درون خوشحال ترین حالِ درونی.به خاطر فراز،پرنیان،دومان و ریو،مه،هیجان و رهایی.حالا هم وقتی روزها چشمامو میبندم و چیزی به فکرم نمیرسه،وقتی می خوام بنویسم و یک خیابان طولانیِ بی عابر به ذهنم می رسه که تنهایی دارم توش قدم می زنم و به تابلوهای خاک گرفته نگاه می کنم،وقتی صبح ها خواب می مونم،ظهر ها بداخلاق بیدار میشم و عصرها پرسه می زنم،وقتی با توی فکرم مضراب هارو بالا و پایین می کنم و نمیرم پای سنتور و میدونم هم حالا حالا قرار نیست به جایی برسه،وقتی به ظرف های شسته نشده ام نگاه می کنم،به ماشین کثیفم،به کتاب های نخوانده و بعد به مزّه ی ته دیگ پنج دقیقه قبل از پلومرغ دم چهارراه لشگر،به این آشفتگی در همه چیزم،یاد همان سی ساعت می افتم و همان اندازه خوشحالم که درگیر داستان هستم و کنار آدم های درستی هستم.مهِ بیرون حالا حال و آینده را در آغوش گرفته و رفته سراغِ گذشته اما حسِ درونم شیرین و آزاده.رها.

ماه

پنجشنبه, ۶ خرداد ۱۴۰۰، ۰۳:۵۶ ق.ظ

باید از ماه کامل امشب خیلی چیزها یاد بگیرم.خیلی.

زل

دوشنبه, ۳ خرداد ۱۴۰۰، ۰۴:۱۶ ق.ظ

اگر برای چند ثانیه به چشم هایم خیره بشوی،مثلا برای ده ثانیه،سه چیز را میفهمی.که چه قدر دوستت دارم،چه قدر خوشحالم و چه قدر راحتم.راحتی بهترین حس دنیاست.آخرین بار که با فراز مسافرت رفتیم،شب نهم یا دهمی که در لوت بودیم کنار آتش نشسته بودیم و گفتیم:"این هم همان چیزی که سه سال قبل آرزویش را داشتیم.کویر،هایلوکس و عبور از لوت.همه اش همین بود".یکسال قبلش به این نتیجه رسیده بودیم که دیگر مکان ها برایمان خیلی اهمیتی ندارند.آدم هایی که هستند واجب ترند.که درست باشند و تصویرهای خوب یادمان بماند.چند شب پیش دوباره یادم افتاد که همیشه سفرها مرا خوانده اند.به هرجایی که رفتم و هر کسی را که شناخته ام.خواندنِ پزشکی در ایران،رفتن به دماوند یا هر چیز دیگری که در حد توان کم من بزرگ به نظر می رسید برایم ارزشی ندارد اگر همسفرش خوب نباشد.دماوند را آن آدم ها دماوند کردند.راحتیِ خوابیدن در چادرها از خوابیدن روی خیلی تخت ها بیشتر بود.برای همین است که چشم هایم در همه ی آن عکس ها شاد است.به عکس های این چند ماه و چند سال نگاه می کنم و چشم های شادی می بینم.در موقعیت عجیبی راحتی را تجربه کردم.موقعیتی که فکر می کردم راحتی ام سخت به دست می آید.اما حالا با همه ی بالا و پایین هایش خوشحالم که فرصتی برای خودم بودن دارم.امشب که استوری مریم را دیدم و یاد رشت و لیلا افتادم فهمیدم چه قدر قرار است با بوی خوب همه ی این روز و شب هایمان زندگی کنم و چه وزن سنگینِ لذت بخشی دارند هر کدام.هر لحظه اش می تواند تا بالای کوه ها ببردم و پایینم بیاورد.حتی یک ثانیه اش.

استانبول

دوشنبه, ۲۷ ارديبهشت ۱۴۰۰، ۰۳:۱۳ ق.ظ

هر کسی چیزی دارد که وقتی راه گریه اش بسته می شود،برود بنشیند پایش و دوباره نگاهش کند،یا گوش کند یا لمسش کند یا بخواندش یا هرچیز دیگری تا دوباره راه گریه اش باز بشود.سال هاست برای تلخی ها به سادگی گریه نمیکنم.تقریبا گریه کردن را یادم رفته بود.خودم دلم نمی خواست گریه کنم.شاید من برخلاف احمدرضا احمدی قدر و منزلت اندوه را نمی دانستم که گریه بر من عارض نمی شد.اما مخفیگاه خودم را بلد بودم.می دانستم هر وقت فینال استانبول را ببینم می توانم دوباره گریه کنم.شاید اولین بار در زندگی ام همان شب عشق را تجربه کردم.عاشقِ یک تیم فوتبال شدم.شاید برای همین گریه ام را در می آورد.گریه ی آلوده شدن به عشق.گریه ی شادیست یا ناراحتی؟نمی دانم.فینال را تیم من می برد.به سختی.نیمه ی اول سه گل عقب می افتد و در هشت دقیقه همه چیز بر می گردد.گل هایش را حفظم،حالت چهره ی هر کسی که گل می زند را از بارها دیده ام.وقتی نگاهش می کنم،یاد پدرم می افتم که هفده سالِ پیش در شروع 42 سالگی قبل از طلوع خورشید از خانه بیرون می زد و ده شب به خانه می رسید.روزی سه چهار ساعت در راه بود و من سرگرم کودکیِ خودم بودم.یاد مادرم،همه ی لحظه های بودنش.بعد که به آخر های بازی می رسد من هم کم کم جلو می آیم.پنالتی به پنالتی خودم را سرزنش می کنم،گریه می کنم که کاش آنجا بودم و کاش خیلی لحظه های دیگر جاهای دیگری می بودم.هر کسی مخفیگاه هایی دارد که چند دقیقه ای درونش می نشیند و آرام می شود.آن مرد هنوز هم سرکار می رود،مادر هنوز هم هست و من هم هنوز کودکی میکنم.در آستانه ی 25 سالگی برای فردایم هم فکری ندارم،کاری یاد نگرفته ام و نمی دانم چه خواهد شد.اما آن روزها هم همین بود.حالا به اینجا رسید و اینجا هم بالاخره به یک جایی می رسد.این سال ها هم مخفیگاه های جدیدی پیدا کردم.لحظه های آلودگی به عشق.به آدم های دوست داشتنیِ این اطراف.به لحظه ها.

زیرِ درختِ گیلاس

سه شنبه, ۷ ارديبهشت ۱۴۰۰، ۰۳:۴۹ ب.ظ

نشستیم روی خاک،من و تو،زیرِ درختِ گیلاس.کسی غیر از من و تو توی این دنیا نیست.نگرانی ای نداریم تا براش بلند بشیم و بریم دنبال کاری.گیلاسمون همیشه میوه داره و همیشه ازش می خوریم و سیریم.چیزی نیست که از بیرون نگرانمون کنه.نه گناهی هست،نه کار خوبی که انجام بدیم.منتظریم شب بشه و ستاره هارو نگاه کنیم.

من و تو نشستیم زیر این درخت گیلاس ولی بازم حس می کنیم نگرانیم.نمیتونیم بفهمیم از چی نگرانیم.جوون تر که بودیم چیزای زیادی بود که نگرانمون کنند اما الان که دیگه چیزی نیست.گهگاه دلم میخواد با هم یکی بشیم تا نگرانی هامون شاید برطرف بشه.شاید بهاش این بشه که قسمتی از خودمون رو از دست بدیم.مطمئن نیستم اینطوری نگرانی هامون کم بشه.همون طور که قبل از این هم این کارو کردیم.همه ی آدم های دنیا تصمیم گرفتن با هم یکی بشن تا نگرانی هاشون کم بشه.آخرش شد من و تو زیرِ این درخت گیلاس.اگه یکی بشیم شاید خدا بشیم اما میترسم بازم نگران باشیم.دیگه اونجا کاریش نمیشه کرد.کسی نیست باهاش یکی بشیم و امیدوار باشیم.امید تموم میشه اینطوری.همین امید مگه نبود که چاقوی عشق رو تیز می کرد که برّنده تر بشه و سختی هارو باهاش بِبُریم؟دلم نمی خواد از دستش بدیم.بیا همینجا بشینیم زیر همین درخت گیلاس.هنوز قرمزی گیلاس و ترشیِ اولشو دوست داری؟نمیدونم.ما که نمیتونیم حرف بزنیم.ما فقط میتونیم فکر کنیم.فقط میتونیم تصور کنیم.شب که میشه روی دست راستم دراز میکشم،تو روی دست چپت.تو توی افقِ پشتِ سرِ من ستاره هارو نگاه میکنی،من تو تو افق پشتِ تو.یکیمون که زودتر خوابش ببره اون یکی برندست.میتونه خوابیدن اون یکی رو ببینه و فکراشو از نفس هاش حدس بزنه.

چیزی بیرون نیست که نگرانش باشیم.اما یه چیزی همیشه دنبالمونه.شاید یه شب که ماه خیلی اومد جلو ازش بپرسم که از اون بالا چیزی ندیده این اطراف.اما تا اون شب صبر می کنم.گیلاس میخورم و ستاره هارو با دست به هم وصل می کنم.

کرونا،تصاعد و لحظه ها

جمعه, ۳ ارديبهشت ۱۴۰۰، ۰۴:۰۰ ب.ظ

چند روز پیش مقاله ی کوتاهی می خواندم از توضیح مفهوم تصاعد در ازدیاد کرونا و اینکه ذهن ما توانایی درک تصاعد را به طور صحیحی ندارد و بیشتر چیزها را خطی می بیند.راجع به دیدگاهِ خطی خودم در زندگی بیشتر فکر کردم.هنوز هم بیشتر احساسات را خطی می بینم و برای رسیدن به نقطه ی خاصی از تلخی یا شیرینی به نظرم باید زمانِ زیادی بگذرد.اما انگار احساسات اینگونه نیستند.حداقل سریع تر از چیزی که فکر می کنم تلخی و شیرینی جایشان را عوض می کنند.تصاعدی بالا و پایین می شوند.برای همین هاست که تا انتهای همه چیز آسان می روم و برمی گردم.بازی می کنم و لذت می برم.