بویِ خوشِ زندگی

بایگانی
آخرین مطالب

بورخس

يكشنبه, ۱ فروردين ۱۴۰۰، ۱۰:۴۸ ب.ظ

من که امروز این سطر‌ها را به آواز می خوانم
فردا جسدی معمایی خواهم بود
که در قلمرویی جادویی و بی‌بار ساکن است
بی پیش و پس و کی.
عارفان چنین می‌گویند.
می‌گویم که باور دارم
که من نه سزاوار دوزخم و نه در خورد بهشت
ولی پیش‌بینی نمی‌کنم.

قصه‌ی هر آدم چون شکل‌های آبی پروتئوس* جابه‌جا می‌شود.
سنوشت من چه هزار توی گمراه‌کننده‌ای، چه نور خیره‌کننده‌ای
از شکوه و جلال خواهد شد
هنگامی که پایان این ماجرا مرا با تجرید غریب مرگ بازنمایی کند؟
می‌خواهم فراموشی ناب بلورین آن را بنوشم،
تا برای همیشه باشم، ولی هرگز نبوده باشم.

بورخس

از echolalia.ir

کلمه ی درست

جمعه, ۲۴ بهمن ۱۳۹۹، ۰۱:۴۹ ق.ظ

به کلمه ی درست فکر می کنم.کلمه ی درست در هر لحظه.در جایی که پیرمردی می خواهد توی صف نونوایی از من جلوتر نان بگیرد و نوبت من است و توی نگاهش بی رمقی را احساس می کنم.به کلمه ی درست فکر می کنم وقتی خودم در اوج خستگی و ناامیدی و ناتوانی هستم و کسی که دوستم دارم تازه سر درد و دلش باز شده.به کلمه ی درست فکر می کنم پشت چراغ قرمز وقتی پسر بچه ای می خواهد چیزی به من بفروشد و نمی خواهم بخرم و تصویر جایی که شب در آن خواهد خوابید از جلوی چشمم رد می شود.به کلمه ی درست فکر می کنم وقتی نمی دانم این رفیقِ قدیمی ام دلش می خواهد از دردش بگوید و خالی بشود یا اگر یادش بیاورم نمک می شوم به روی زخمش.کلمه ی درست.همیشه به کلمه ی درست فکر می کنم.وقتی گشنه ام،ناراحتم،سرخوشم.بیشترِ وقت ها کلمه ی درست را پیدا نمی کنم.سکوت کلمه ی بهتری بود برای بیشتر وقت ها.اما همیشه به دنبال کلمه ی درست می گردم و حواسم از سکوت پرت می شود.که چه قدر سر به زیر است،که چه قدر تواناست.

روزهای اول

دوشنبه, ۲۰ بهمن ۱۳۹۹، ۰۱:۵۶ ق.ظ

بسم الله

بخش اطفال مادرانِ نگرانی دارد.مادرانی که بچه هایشان را نگاه می کنند و تصویر بعد از مرگ خودشان را می بینند.که نمی خواهند بچه ها اصلا به راحتی از دست بروند.برایشان یک روز هم یک روز است.وقتی بهشون میگم:" بچتون یه هفتس که بستریه."

میگه:"نه!هشت روزه." 

بعد شروع میکنه به حساب و کتاب کردن که از اون هفته تا این هفته چه قدر میشه.روزهای اول رشد سریع تر اتفاق می افته و هر روز با روز قبل تفاوت داره.هیجان روزهای اول زیاده.منتظرِ اتفاق ها جدید.کم کم همه چی وارد سرازیری میشه تا وقتی که تموم بشه و بعد صاف میشه تا آخرِ عمر.

حالا وارد 25 سالگی

جمعه, ۱۶ آبان ۱۳۹۹، ۱۱:۱۶ ب.ظ

خوشحال،سر به زیر،رها

 

فرامرز

دوشنبه, ۱۰ شهریور ۱۳۹۹، ۱۰:۵۷ ق.ظ

کلافه ام فرامرز!
توی این چند سالی حسابی گل کرده ام.هرجایی می روم جایم را از قبل یک کاغذ رویش چسبانده اند که مبادا کسی از سرِ حواس پرتی رویش بنشیند و اشتباهی یک قطره چایی رویش بریزد و من وقتی می آیم که رویش بنشینم و برای جمعیتِ مشتاق حرف بزنم،قطره را ببینم و خم به ابرویم بیاید و از دستِ مسئولش دلخور بشوم و سال دیگر که دعوتم می کنند نیایم.جایگاهم حسابی بالا رفته.همه برایِ یک ساعت بودن کنارم سر و دست میشکانند.شوخ طبعی و سوادم با هم قاطی شده و نگاهِ این دانشجوهای بیست و یکی دو ساله را می بینم که به دهانم زل زده اند و انگار هر کلمه ای که می خواهم بگویم قرار است دنیایش را عوض کند.ولی فقط تو می دانی که چه قدر حالِ خودم از این وضعیت گرفته است.از اتاق که بیرون می زنم و عکس ها که تمام می شود،کسل می شوم.تا شبش فکر میکنم که این ها همه اش به خاطرِ این است که این بچه ها ندیده اند و نخوانده اند و نشنیدند که عاشقِ یک همچون منی شدند.من کسی نیستم جز کسی که سوارِ این "نونِ" لعنتیِ اول هر فعلِ مثبتی که ما می کردیم و این بچه ها نکرده اند شده است.دلم می گیرد.یک اندکش البته به خاطرِ این بچه هاست.بیشترش به خاطرِ خودم است.نمی دانم کجاهای قصه ی زندگیم عاشقِ کسانی بودم که رویِ همین وضعیت من سوار شده بودند.آیا آن ها هم به این فکر می کردند؟نمیدانم.اما دلم می خواست همه چیز را می دیدم و عاشق می شدم.می شنیدم و عاشق می شدم.می خواندم و عاشق می شدم.اما نشد.پیر شدم و اصلا نفهمیدم کجا عاشقِ خودش بودم و کجا چون ندیده بودم.بدترش این بود که بعد از اینکه عاشق می شدم تازه یک چیزهایی می دیدم.نمی شد اما کاریش کرد.می گفتم که این ها واقعی نیستند.همان قبلی ها بهتر است.تا یک جاهایی دوام می آوردم البته.ولی بعد می زد بیرون.دوست های قدیمم را ول کردم.تازه دیرتر فهمیدم کجایِ قصه عاشقان شده بودم.در دوره ی تهی بودن از همه چیز.همه چیز را ول کرده ام فرامرز.دلم نمی خواهد بیشتر از این ببینم،بشنوم یا بخوانم ولی نمی شود.صدایم می کنند و زندگیِ گذشته ام را آتش می زنند.خودم را رها کردم بینشان و می خواهم از گرمایشِ زیرِ پوستِ سردم لذت ببرم تا بمیرم.
دلم می خواهد مثلِ جوانی ها که بوکس می رفتیم،یک هوکِ چپ و راست بزنم توی دهانِ هر کسی که زیاد حرف می زند از چیزی که نمی داند تا کسی را عاشقِ خودش کند.شاید از سرِ عقده ی خودم باشد که بلد نبودم حرف بزنم.ولی الان دیگر زیاد این برایم مهم نیست.می خواهم مشت بزنم و وقتی افتادند زمین خودم هیچ چیز نگویم و راهم را بکشم و بروم.میخواهم فرزندِ خلَفِ سکوت باشم.سکوتی که با هم زندگی کردیم و حالا که در این دوره به لطفِ همه این هایی که می گویند باید بیشتر حرف بزنیم،انگار کمی پیر شده و از کسی به حسابش نمی آورد من برایش قهرمان بازی دربیاورم و شرافتِ از دست رفته اش را برایش دوباره جور کنم.حرمتِ سکوت رفته فرامرز.
از همان جوانی دلم می خواست صدایم یک کمی بم تر باشد و یک ذره هم خش دار.بم برای اینکه تاثیرِ بیشتری داشته باشد و خش دار برای اینکه نشان بدهم از یک شب بیداریِ طولانی به خاطرِ یک فکر یا ایده یا کارِ مهم عبور کرده ام و ترکیبش با چشم هایِ ریزم بشود آدمی که وقتش مهم است برایش و حالا دارد برای شما وقت می گذارد و اصلا بروید حال کنید.ولی این نشد.صدایم هر چه قدر هم آن روزها نشستیم و سیگار کشیدیم بم نشد.خش به صدایم نیفتاد و وقتی هم افتاد و حرف میزدم معلوم می شد که بی خوابی ام اصلا از سرِ این بوده که بین تصویرِ شکست خورده ی امروزم و نگرانیِ فردایم داشتم له می شدم.این ها می گذرد فرامرز مثلِ همان روزهای بیخیالیِ جوانی.اما تو جایت اینجا یک کمی خالیست که حرف بزنیم و بعد دوباره یک مدتِ طولانی بیخیالِ هم بشویم.

کنج خلوت

دوشنبه, ۱۱ فروردين ۱۳۹۹، ۱۱:۳۰ ب.ظ

حالا که حتی طعمِ اجبار رو هم داری اجبارا فراموش میکنی میبینی که طعم هیچی دیگه رو نچشیدی.از بچگی مسیر برات معلوم شده بود و خوشی و ناراحتیت از قبل معلوم شده بود.یه قدم بیرون مسیر یعنی جا موندن از رفیقات و آدما.یه قدم سریع تر از بقیه یعنی خوشحالی بیشتر.میبینی؟چرا داری اذیت میشی؟چون واسه خودت قصه ای نداری.قصه ات همیشه اون بیرون تعریف شده.حالا اون ترس واقعیت دوباره برگشته.تنهایی.آدمی که هر روز تنها بوده این روزا راحت تره.دیگه لازم نیست هر روز به خاطر فاصله اش از بقیه توضیحی بده.مثل همون قصه ی معروفی که کی تو زندان بیشتر زنده میمونه؟یه آدم چاق یا یه آدم لاغر؟وقتی چهار پنج سال غریبه بودی حالا تازه انگار به خونه برگشتی.تازه انگار غربتت تموم شده.این عطشِ برگشتن به دانشگاه و ... از سرِ دلتنگیه یا از سر اینکه این کنج خلوت خیلی ترسناکه؟خیلی ترسناکه کسی آدم رو نبینه؟من دلم بیشتر برای آفتاب ده صبح تنگ میشه تا خیلی از کسایی که میدیدم.میخوام برگردم چیکار کنم؟صبر کنم تا تموم شه و بعد یه معجزه بشه؟من که میدونم معجزه ای نیست.ولی هیچی ترسناک تر از خودم نیست.هرچند که آدم ترس واقعیش رو خوب فهمیده و بهش پیروز شده.مگه این دنیا میذاره دو ساعت بری تو عمق خودت؟این گوشی تو جیبت هیچ وقت نمیذاره.چه فکری میخواد دربیاد از این کلّه ها وقتی فقط از یه جا فرار میکنم یه جای دیگه که حتی نیم ساعت هم به حال خودمون نباشیم؟میدونی انگار اگه بری دیگه گم میشی و نمیتونی برگردی.من کسایی رو دیدم که رفتن و دیگه برنگشتن.دیگه بعدش خیلی چیزا مهم نیست.مهم نیست کی بهت چی میگه.کی فک میکنه احمقی و کی فک میکنه نابغه ای.از دنیا متنفر میشی و عاشق میشی و تنفرت هر روز بیشتر میشه.همینه.همینه که نمیخوای تنها باشی.همینه که دلتنگی میکنی که برگردی به آغوشِ هر کثافتی که توش بودی.مهم نیست چی بوده یا هست.مهم اینه که باشه.مهم بودنشه.همین

تلگرام نویسی

يكشنبه, ۱۳ بهمن ۱۳۹۸، ۰۹:۳۳ ب.ظ

بسم الله

 

تقریبا یکی دو هفته ای شده که مشغول نوشتن در تلگرام شدم.شاید خیلی وقت بود که در مقابل این نوع کانال داشتن مقاومت میکردم و البته دلایل خودم رو هم داشتم.به نظرم حرف ها گم میشه توی شلوغی و سرعت تلگرام و البته مثل بلاگ نوشتن درگیر فضای باز و جریان اطلاعات نیست.ولی دسترسی راحت تر بهش شاید یکم تشویقم کرد که فعالش کنم!اینجا هم البته لینکش رو میذارم کسی خواست بیاد مطالعه کنه!

روزهایی که اینطوری احساس خورد شدن زیر سیستم رو میکنم سعی میکنم برای خودم پروژه های شخصی تعریف کنم تا احساس بودن دوباره بهم دست بده.چیزهایی که هیچ جا نمیشه نشونشون داد و ازشون حرف زد و کسی تشویقت هم نمیکنه.خالص و ناب برای خودم.دارم لیست میکنم یه چیزایی رو.اگه از این جور کارا دارید اگه حال کردید این زیر کامنت کنید !مرسی.

خاکستر

سه شنبه, ۲۴ دی ۱۳۹۸، ۰۲:۲۷ ق.ظ

دوباره داره صدای تار علیزاده میاد.مهتاب-اصفهان.خاکستر با برف در آمیخته.این یعنی مرده ها نمیخواهند بروند.دل نمیکنند و میخواهند بیشتر بمانند.این یعنی شروع فصل نرسیدن ها.گم شدن ها.

 

سرِ ظهر

دوشنبه, ۱۶ دی ۱۳۹۸، ۰۲:۱۵ ب.ظ

 

سرِ ظهری نشسته ام وسط سایتِ!دانشگاه.جوانان ترم یک و دو و سه ای را میبینم که مشغول خوندن آناتومی هستند به امید اینکه آدم های بزرگی بشوند.یاد ترم های اول خودم می افتم.هیچ وقت با درس کنار نیامدم آن روزها.حال و حوصله اش را نداشتم هیچ وقت.الان هم نشسته ام این وسط و "واران واران" گوش میکنم و فکر میکنم که جایم اینجا نیست.حال و حوصله ی خونه رو نداشتم و بعد نهار تصمیم گرفتم برنگردم خونه.صبح کلاسم را خواب موندم و حالا نزدیک شدم به حذف شدن از درس.بیدار شدم و کلافه شدم از نرفتنم.ولی ده ثانیه طول کشید و شروع به بازی کردم.که اونجا هم البته با شکست های متوالی رو به رو شدم :دی

نزدیک به سی تا "تب" کنار هم باز کردم که بخوانمشون.دیشب کنسرت های متالیکا و اونسنس و آناتما رو دیدم و خب دیدم که چه قدر عجیب شورِ موسیقی دارند و فاصله ی موسیقی ما تا آنجا چه قدر است.موسیقی ما موسیقی نشستن و آرامش و سرسپردگی و بستن چشم ها و سر به چپ و راست تکان دادن و فاز گرفتن با آواز است.ولی وقتی جیمز هتلفید "Turn the page"  میخونه بیشتر احساسِ نزدیکی میکنم.

همزمان آموزش بورس و آموزش اسنوبرد میبینم و فکر میکنم که دیگه استاد بودن در خیلی چیزها برای این نسل بی معنی شده.ما بدون استاد میتونیم هر چیزی رو یاد بگیریم و کار کنیم و جلو بریم.

اینکه هر استاد هر جلسه کلاسش با جلسه ی قبلی باید فرق کنه و اساسا فرقش با یه نوار کاست همینه رو هر روز سرِ کلاس ها احساس میکنم.کلاس های بدون دیالوگ و فضا.استادهایی که میان و از روی اسلایدهاشون میخونن و میرن و براشون اهمیت نداره که تو کلاس داره چه اتفاقی می افته و اصلا چه خبره.آدم های تکراری.

 

بعضی آدم ها نرم هستند.نمیتونم توصیفِ دیگه ای براشون انجام بدم.خوش اخلاقن و زود به شرایط جدید عادت میکنند.دوست داری همه جا باهات باشن و خوش بگذرونی.بعضی ها هم خیلی شاید سفت!میری تو صف نونوایی و با خنده میگی نفر آخر شمایی و یه جوری نیگات میکنن که انگار گناه کردی پرسیدی.این ها خود به خود تنها میشن و بعد دوباره ناراحت تر میشن و تنهاتر.با همین ها هم باید رفیق شد.سخت تره ولی میشه.باید بهاشو بدم.

بی خبری

شنبه, ۱۴ دی ۱۳۹۸، ۰۳:۵۳ ق.ظ

بسم الله

 

بعد از این مرگ قاسم سلیمانی بیشتر از قبل احساس کردم که چه آدم های ناراحت و خشمگینی نسبت به هم هستیم.که مرگ یک آدم گم میشود تا ما عقده های خودمون رو خالی کنیم.انگار همیشه درون خودمون در جنگیم.جنگ بیرونی میخواهیم چه کار؟

آخر هفته پنج فیلم دیدم و احساس میکنم دنیای درونم اندازه ی یک قدم بزرگ تر شد و البته از دنیای بیرون یک قدم دورتر.کدامش مهم تر است؟نمیدونم.

 

من عادتِ خیلی بدی دارم و اینه که وقتی متن مینویسم احتمالش خیلی خیلی کم میشه که دوباره برگردم و چیزایی که نوشتم رو بخونم.انگار این بچه رو متولد میکنم و ولش میکنم خودش بره برای خودش.برای همین تغییر سبک تو نوشتنم خیلی زیاده و خیلی هم بده و خودم میدونم!یعنی ممکنِ که تو یه متن مثلا یه بار بنویسم "یه" و یه بار دیگه بنویسم"یک" و اصلا بهش توجه هم نکنم!تصمیم گرفتم محاوره ای بنویسم که البته در خودم کلا باهاش مخالفم ولی ساعت دو و سه شب که معمولا اینجا مینویسم فکرم جور دیگه ای کار نمیکنه.زنجان یک چیز بامزه ای که داره اینه که نون "تافتون" رو مینویسن "تافتان".انگار که مثلا طهران رو میگیم طهرون و حالا درستش همون طهران باشه.واقعا تافتان داریم؟