بویِ خوشِ زندگی

بایگانی
آخرین مطالب

لیزه

چهارشنبه, ۱ ارديبهشت ۱۴۰۰، ۰۳:۴۴ ق.ظ

بهم میگه کجایی؟میگم خودمم نمیدونم.هنوز هستم ولی دقیقا نمیدونم کجام.ممکنه با مشت بزنم تو صورت این پسره که قیافش منو شبیه یکی میندازه که نمیدونم کیه.ممکنه تو کتابخونه برم به یکی بگم روسریت خیلی قشنگه ولی میدونم چه آدم آشغالی هستی.میتونم راننده تاکسی ای که رادیو پیامش خبرای بد میگه رو بوس کنم.بهش میگم خودمم نمیدونم کجام.یه لحظه هایی دلم میخواد همین یارو که داره حرف میزنه و میخنده جلو دوربین روش بنزین بریزم،آتیش بزنم و با خاکسترش یه جمله ی قشنگ رو دیوار سفیدِ اتاقِ نوزادای یه روزه ی بیمارستان بنویسم.بعضی وقتا از یه لقمه نون خوردن با پوریا خوشحال میشم،بعضی وقتا از تهِ بهشتم خوشحال نمیشم.همش تو سرمه که آروم نمیگیره.دلمم نمیخواد بگیره.تنفر بعضی وقتا خون رو میکشه تو سرم،سدیم پتاسیم ها دردِ صورت طرف رو از مشتم میارن تا یه قدمیم و میذارن بهش دست بزنم.چه قدر شیرینه.حسِ دردش مثل بوی گل میزنه تو سرم.بعد ولی زود یادم میرم.دوباره فکر می کنم ارزششو نداره.بذار تو همون سیاهیش غرق بشه.الکی قرمزش نکنم.عشق همیشه قرمز یاد آدم میاد.مثل خون.یا تو قلب،یا رو زمین.

نسیم طالب،رو به روی عظیم زاده در متل قو

شنبه, ۲۸ فروردين ۱۴۰۰، ۱۰:۳۱ ب.ظ

نوشته های سه چهار سال پیشم توی این وبلاگ پر از شکایت از آدم های اطرافم است.کسانی که در شرایط سختی که بودم تنهایم گذاشتند.تلخیِ بعد از بیدار شدنِ خواب هر روز با من بود.انگار در دنیای ایزوله ی خودم فکر می کردم تا ابد قرار است خوشحال باشم و بعد ناگهان همه چیز فرو ریخت.جلوی دوست و آشنا تعریف کرده ام از ناراحتی ای که احساس می کردم درک نمی شود پناه برده بودم به ویلای طبقه ی چهارم خاله ام توی متل قو.جایی که پول و زندگی و ماشین های حسابی در جریان است و من غرق شده در فکرهای تلخم.شب های توی باران بیرون می زدم و با last waltz کینگ رام راه می رفتم و شاید سیگار می کشیدم.یادم نمی آید که سیگار کشیدن را شروع کرده بودم یا نه.احتمالا کرده بودم.برج های سفیدِ متل قو رو به روی هتلِ عظیم زاده هستند.وقتی روی تراس می رفتم سمت راستم دریا بود و سمت چپم جنگل.با ماشین تنهایی می رفتم تنکابن و دوهزار و سه هزار و دنبال چیزی می گشتم که نمی دانستم چیست.دنبالِ رهایی شاید.اما فقط فاصله ام بیشتر می شد.از بنزهای دور دورِ متل قو،از زیراندازها و جوجه کباب ها و رقص های کنار جاده،از باشگاهِ بیلیاردِ مجتمع.خودم بودم و احساسِ تنهایی عمیقی می کردم.احساسی که مطمئن بودم حتی کسی ذره ای هم به آن نزدیک نیست و واقعا نبود.بعد ها روزهای تلخ تری هم پیش آمد.اما آن روزها با همه ی سلول هایم تنهایی را لمس کردم.درونش رفتم و ماندم.بعدها چهره ی آن آدم هایی که این اتفاق ها به خاطرشان رخ داد هم تقریبا از یادم رفت.فهمیدم هرچه بود از عقده ها و مریضی های خودشان بود.من هم عقده ها و مریضی های داشتم اما نفهمیدم کجا باعث آزار شده اند.همه ی آن ها را فراموش کردم.حالا وقتی کسی به من این احساس را می دهد که خوب حرف ها را می فهمم،یاد آن روزها می افتم.یاد همه ی لحظه های زندگی ام شاید.وقتی وسطِ جنگلِ برفی شمال تنها مانده مانده بودم و مدام لیز می خوردم و فکر می کردم مرگم حتمیست.من پوستم وسط این بازیِ تنهایی بوده و زندگی اش کردم.برای همین است وقتی کسی به من می گوید:"که چرا ناراحتی؟تو که مشکلی نداری." می فهمم اساسا در این بازی یک بار هم نبوده.در زندگی ام به تلخی ارزش و افتخاری نمی دهم.دلم می خواست اینگونه نبود.اما وقتی پیش می آید از خودم می پرسم به خاطر چه کسی دارم خودم را نابود می کنم؟به خاطرِ یک شکست خورده ای که خودش هم حتی نمی داند چه می خواهد و بودنش آزارم می دهد؟هرگز.فقط به خاطر کسانی که دوستشان دارم می توانم تا بی نهایت سقوط کنم و بعد دوباره پرواز کنم.بقیه حتی تکانم هم نمی دهند.

پ.ن:پوست در بازی را چند ماه پیش شنیده بودم.امشب که این پستِ را خواندم دوباره یادم آمد.

زیباترین ماهی

جمعه, ۲۷ فروردين ۱۴۰۰، ۰۶:۳۳ ب.ظ

خیلی وقته چیزی که خودم خوشم بیاد ننوشتم.اما دارم از فشارِ روی گوش هام لذت میبرم.تو عمق و تاریکی ته دریا دنبال زیباترین ماهیِ دنیا می گردم.همین دور و براست.پیداش می کنم.

چیزی نمونده

يكشنبه, ۱۵ فروردين ۱۴۰۰، ۰۴:۱۶ ق.ظ

چیزی نمونده که این نوشتن هم لذتش رو از دست بده.این آخرین چیزی که انگار مهی که می ساخت زنده ام می کرد.بعضی روزا که نوشته های سه چهار روز قبلم رو می خونم اصلا باور نمی کنم خودم اونارو نوشته باشم.جمله های کوتاهِ برای شرح احساساتی که نمی فهمیدمشان.لب می گزم از این صراحت و از این چیزی که خودم را از خودم می گیرد.آدمِ دیگری می شوم.مثل همین الان.اما کلمه هایم کارشان تمام شده تقریبا.این ها هم تلاشِ آخرِ آفتاب برای آب کردنِ برف هاست.هوا ابری تر خواهد شد و تنِ پرنده ها گرمای آفتاب را فراموش خواهند کرد.هر حرفی هم که این نورِ کم سو بزند دروغی است که خودش را ابدی جلوه دهد.خودش بهتر از همه می داند که کارش تمام است.مشکلِ کسی کم فیلم دیدن و کم کتاب خواندن و این چیزها نیست.مشکل نبودنِ کسی است که حرف زدن با او مو به تنت سیخ کند.مشکل نبودنِ کاریست که هیجانش بی خوابی بدهد.روی سطح یخ زده ی خیالات اگر سنگ و شن آدم ها را نریزم تا تهِ دره سر میخورم.توی این اوضاع همین ها نجاتم می دهند.همین کسی که هنوز هم اینجاها را می  خواند و می بیند و مرا می شناسد.ندانستن بی رحم است.دانستن و کاری نکردن بی رحم تر.

بورخس

يكشنبه, ۱ فروردين ۱۴۰۰، ۱۰:۴۸ ب.ظ

من که امروز این سطر‌ها را به آواز می خوانم
فردا جسدی معمایی خواهم بود
که در قلمرویی جادویی و بی‌بار ساکن است
بی پیش و پس و کی.
عارفان چنین می‌گویند.
می‌گویم که باور دارم
که من نه سزاوار دوزخم و نه در خورد بهشت
ولی پیش‌بینی نمی‌کنم.

قصه‌ی هر آدم چون شکل‌های آبی پروتئوس* جابه‌جا می‌شود.
سنوشت من چه هزار توی گمراه‌کننده‌ای، چه نور خیره‌کننده‌ای
از شکوه و جلال خواهد شد
هنگامی که پایان این ماجرا مرا با تجرید غریب مرگ بازنمایی کند؟
می‌خواهم فراموشی ناب بلورین آن را بنوشم،
تا برای همیشه باشم، ولی هرگز نبوده باشم.

بورخس

از echolalia.ir

کلمه ی درست

جمعه, ۲۴ بهمن ۱۳۹۹، ۰۱:۴۹ ق.ظ

به کلمه ی درست فکر می کنم.کلمه ی درست در هر لحظه.در جایی که پیرمردی می خواهد توی صف نونوایی از من جلوتر نان بگیرد و نوبت من است و توی نگاهش بی رمقی را احساس می کنم.به کلمه ی درست فکر می کنم وقتی خودم در اوج خستگی و ناامیدی و ناتوانی هستم و کسی که دوستم دارم تازه سر درد و دلش باز شده.به کلمه ی درست فکر می کنم پشت چراغ قرمز وقتی پسر بچه ای می خواهد چیزی به من بفروشد و نمی خواهم بخرم و تصویر جایی که شب در آن خواهد خوابید از جلوی چشمم رد می شود.به کلمه ی درست فکر می کنم وقتی نمی دانم این رفیقِ قدیمی ام دلش می خواهد از دردش بگوید و خالی بشود یا اگر یادش بیاورم نمک می شوم به روی زخمش.کلمه ی درست.همیشه به کلمه ی درست فکر می کنم.وقتی گشنه ام،ناراحتم،سرخوشم.بیشترِ وقت ها کلمه ی درست را پیدا نمی کنم.سکوت کلمه ی بهتری بود برای بیشتر وقت ها.اما همیشه به دنبال کلمه ی درست می گردم و حواسم از سکوت پرت می شود.که چه قدر سر به زیر است،که چه قدر تواناست.

روزهای اول

دوشنبه, ۲۰ بهمن ۱۳۹۹، ۰۱:۵۶ ق.ظ

بسم الله

بخش اطفال مادرانِ نگرانی دارد.مادرانی که بچه هایشان را نگاه می کنند و تصویر بعد از مرگ خودشان را می بینند.که نمی خواهند بچه ها اصلا به راحتی از دست بروند.برایشان یک روز هم یک روز است.وقتی بهشون میگم:" بچتون یه هفتس که بستریه."

میگه:"نه!هشت روزه." 

بعد شروع میکنه به حساب و کتاب کردن که از اون هفته تا این هفته چه قدر میشه.روزهای اول رشد سریع تر اتفاق می افته و هر روز با روز قبل تفاوت داره.هیجان روزهای اول زیاده.منتظرِ اتفاق ها جدید.کم کم همه چی وارد سرازیری میشه تا وقتی که تموم بشه و بعد صاف میشه تا آخرِ عمر.

حالا وارد 25 سالگی

جمعه, ۱۶ آبان ۱۳۹۹، ۱۱:۱۶ ب.ظ

خوشحال،سر به زیر،رها

 

فرامرز

دوشنبه, ۱۰ شهریور ۱۳۹۹، ۱۰:۵۷ ق.ظ

کلافه ام فرامرز!
توی این چند سالی حسابی گل کرده ام.هرجایی می روم جایم را از قبل یک کاغذ رویش چسبانده اند که مبادا کسی از سرِ حواس پرتی رویش بنشیند و اشتباهی یک قطره چایی رویش بریزد و من وقتی می آیم که رویش بنشینم و برای جمعیتِ مشتاق حرف بزنم،قطره را ببینم و خم به ابرویم بیاید و از دستِ مسئولش دلخور بشوم و سال دیگر که دعوتم می کنند نیایم.جایگاهم حسابی بالا رفته.همه برایِ یک ساعت بودن کنارم سر و دست میشکانند.شوخ طبعی و سوادم با هم قاطی شده و نگاهِ این دانشجوهای بیست و یکی دو ساله را می بینم که به دهانم زل زده اند و انگار هر کلمه ای که می خواهم بگویم قرار است دنیایش را عوض کند.ولی فقط تو می دانی که چه قدر حالِ خودم از این وضعیت گرفته است.از اتاق که بیرون می زنم و عکس ها که تمام می شود،کسل می شوم.تا شبش فکر میکنم که این ها همه اش به خاطرِ این است که این بچه ها ندیده اند و نخوانده اند و نشنیدند که عاشقِ یک همچون منی شدند.من کسی نیستم جز کسی که سوارِ این "نونِ" لعنتیِ اول هر فعلِ مثبتی که ما می کردیم و این بچه ها نکرده اند شده است.دلم می گیرد.یک اندکش البته به خاطرِ این بچه هاست.بیشترش به خاطرِ خودم است.نمی دانم کجاهای قصه ی زندگیم عاشقِ کسانی بودم که رویِ همین وضعیت من سوار شده بودند.آیا آن ها هم به این فکر می کردند؟نمیدانم.اما دلم می خواست همه چیز را می دیدم و عاشق می شدم.می شنیدم و عاشق می شدم.می خواندم و عاشق می شدم.اما نشد.پیر شدم و اصلا نفهمیدم کجا عاشقِ خودش بودم و کجا چون ندیده بودم.بدترش این بود که بعد از اینکه عاشق می شدم تازه یک چیزهایی می دیدم.نمی شد اما کاریش کرد.می گفتم که این ها واقعی نیستند.همان قبلی ها بهتر است.تا یک جاهایی دوام می آوردم البته.ولی بعد می زد بیرون.دوست های قدیمم را ول کردم.تازه دیرتر فهمیدم کجایِ قصه عاشقان شده بودم.در دوره ی تهی بودن از همه چیز.همه چیز را ول کرده ام فرامرز.دلم نمی خواهد بیشتر از این ببینم،بشنوم یا بخوانم ولی نمی شود.صدایم می کنند و زندگیِ گذشته ام را آتش می زنند.خودم را رها کردم بینشان و می خواهم از گرمایشِ زیرِ پوستِ سردم لذت ببرم تا بمیرم.
دلم می خواهد مثلِ جوانی ها که بوکس می رفتیم،یک هوکِ چپ و راست بزنم توی دهانِ هر کسی که زیاد حرف می زند از چیزی که نمی داند تا کسی را عاشقِ خودش کند.شاید از سرِ عقده ی خودم باشد که بلد نبودم حرف بزنم.ولی الان دیگر زیاد این برایم مهم نیست.می خواهم مشت بزنم و وقتی افتادند زمین خودم هیچ چیز نگویم و راهم را بکشم و بروم.میخواهم فرزندِ خلَفِ سکوت باشم.سکوتی که با هم زندگی کردیم و حالا که در این دوره به لطفِ همه این هایی که می گویند باید بیشتر حرف بزنیم،انگار کمی پیر شده و از کسی به حسابش نمی آورد من برایش قهرمان بازی دربیاورم و شرافتِ از دست رفته اش را برایش دوباره جور کنم.حرمتِ سکوت رفته فرامرز.
از همان جوانی دلم می خواست صدایم یک کمی بم تر باشد و یک ذره هم خش دار.بم برای اینکه تاثیرِ بیشتری داشته باشد و خش دار برای اینکه نشان بدهم از یک شب بیداریِ طولانی به خاطرِ یک فکر یا ایده یا کارِ مهم عبور کرده ام و ترکیبش با چشم هایِ ریزم بشود آدمی که وقتش مهم است برایش و حالا دارد برای شما وقت می گذارد و اصلا بروید حال کنید.ولی این نشد.صدایم هر چه قدر هم آن روزها نشستیم و سیگار کشیدیم بم نشد.خش به صدایم نیفتاد و وقتی هم افتاد و حرف میزدم معلوم می شد که بی خوابی ام اصلا از سرِ این بوده که بین تصویرِ شکست خورده ی امروزم و نگرانیِ فردایم داشتم له می شدم.این ها می گذرد فرامرز مثلِ همان روزهای بیخیالیِ جوانی.اما تو جایت اینجا یک کمی خالیست که حرف بزنیم و بعد دوباره یک مدتِ طولانی بیخیالِ هم بشویم.

کنج خلوت

دوشنبه, ۱۱ فروردين ۱۳۹۹، ۱۱:۳۰ ب.ظ

حالا که حتی طعمِ اجبار رو هم داری اجبارا فراموش میکنی میبینی که طعم هیچی دیگه رو نچشیدی.از بچگی مسیر برات معلوم شده بود و خوشی و ناراحتیت از قبل معلوم شده بود.یه قدم بیرون مسیر یعنی جا موندن از رفیقات و آدما.یه قدم سریع تر از بقیه یعنی خوشحالی بیشتر.میبینی؟چرا داری اذیت میشی؟چون واسه خودت قصه ای نداری.قصه ات همیشه اون بیرون تعریف شده.حالا اون ترس واقعیت دوباره برگشته.تنهایی.آدمی که هر روز تنها بوده این روزا راحت تره.دیگه لازم نیست هر روز به خاطر فاصله اش از بقیه توضیحی بده.مثل همون قصه ی معروفی که کی تو زندان بیشتر زنده میمونه؟یه آدم چاق یا یه آدم لاغر؟وقتی چهار پنج سال غریبه بودی حالا تازه انگار به خونه برگشتی.تازه انگار غربتت تموم شده.این عطشِ برگشتن به دانشگاه و ... از سرِ دلتنگیه یا از سر اینکه این کنج خلوت خیلی ترسناکه؟خیلی ترسناکه کسی آدم رو نبینه؟من دلم بیشتر برای آفتاب ده صبح تنگ میشه تا خیلی از کسایی که میدیدم.میخوام برگردم چیکار کنم؟صبر کنم تا تموم شه و بعد یه معجزه بشه؟من که میدونم معجزه ای نیست.ولی هیچی ترسناک تر از خودم نیست.هرچند که آدم ترس واقعیش رو خوب فهمیده و بهش پیروز شده.مگه این دنیا میذاره دو ساعت بری تو عمق خودت؟این گوشی تو جیبت هیچ وقت نمیذاره.چه فکری میخواد دربیاد از این کلّه ها وقتی فقط از یه جا فرار میکنم یه جای دیگه که حتی نیم ساعت هم به حال خودمون نباشیم؟میدونی انگار اگه بری دیگه گم میشی و نمیتونی برگردی.من کسایی رو دیدم که رفتن و دیگه برنگشتن.دیگه بعدش خیلی چیزا مهم نیست.مهم نیست کی بهت چی میگه.کی فک میکنه احمقی و کی فک میکنه نابغه ای.از دنیا متنفر میشی و عاشق میشی و تنفرت هر روز بیشتر میشه.همینه.همینه که نمیخوای تنها باشی.همینه که دلتنگی میکنی که برگردی به آغوشِ هر کثافتی که توش بودی.مهم نیست چی بوده یا هست.مهم اینه که باشه.مهم بودنشه.همین