بویِ خوشِ زندگی

بایگانی
آخرین مطالب

هر که سودای...

يكشنبه, ۱۹ آبان ۱۳۹۸، ۰۲:۴۶ ق.ظ

به صحرا شدم عشق باریده بود. و زمین تر شده بود. چنانکه پای مرد به گلزار فرو شود، پای من به عشق فرو می‌شد.

عطار

 

قصه ام تکراریست.بی خوابی و صبح بیدار شدن به زورِ ساعت.نمایشنامه خوانی را هنوز برایم خودم نگه داشتم که پایم در عشق باشد شب ها.

هر خاکستر روزی آتشی بوده

شنبه, ۱۸ آبان ۱۳۹۸، ۰۱:۵۲ ق.ظ

هشت ساله ام.مدرسه ام از خانه کمی دور است.مدرسه ی دولتی خوبیست و مادرم اصرار دارد همان جا بروم.شیفت صبح جا ندارد و من شیفت عصر میروم.شیفت عصر انگار برای بچه های درس نخوان است.بچه هایی که مجبورند مدرسه بروند ولی حتی حال ندارند که صبح زود بیدار بشوند.من هم یکی از آن ها شده ام.عصرها همه در مدرسه خسته تر هستند.همه ی این ها یعنی صبح ها تا ده خوابیدند و بعد به زور مادر در فاصله ی یک ساعت صبحانه و نهار را یک جا خوردند و دعوا سرِ نخوردنِ نهار.هر روز.

 

دوازده ساله ام.سر کلاسِ مدرسه معلم سوال های هوش میپرسد و من جواب میدهم.احساس غرور میکنم و حس میکنم برتری ای نسبت به دیگران دارم.معلم به من هدیه میدهد و احساسِ سرخوشی بی پایان میکنم.تلاش خاصی نکرده ام اما تصمیم گرفته ام تیزهوشان امتحان بدهم.انگار همه اش از همین سوال هاست دیگر.یعنی قرار است لذت ببرم.جوابش می آید.قبول شده ام.خوشحالم.

 

پانزده ساله ام.حسابی مذهبی شده ام و هیات میروم و حسابی مشغولم.نماز و روزه ام سر جایش است و کتاب زیاد میخوانم.البته کتاب خواندن را از همان دبستان هم عادتش را داشتم.شجریان گوش میکنم و تابستان ها را بازی میکنم و از دنیا لذت میبرم.با بچه ها در مدرسه میمانیم و بازی میکنیم و آزمایش میکنیم و پروژه انجام میدهیم.عاشق مدرسه هستم.

 

هجده ساله ام.کنکور باید بدهم.فشاری از سمت خانواده روی من نیست.تلاشم را میکنم که پدر و مادرم را خوشحال کنم.نتیجه اش می آید.قبول شدم.باید بروم یک شهر دیگر.این هم تجربه ای جدید.

 

بیست و سه ساله ام.گیج و مبهمم.عوض شده ام.مثل قبل مذهبی نیستم اما هنوز هم یک کارهایی سر جایش است.حواسم بهشان هست.از خانواده دورم.انگار هزار سال اتفاق در این پنج سال از سرم گذشته.اما هنوز که هنوز است انگار از خودم چیزی ندارم.همه اش وابستگی ست.باید بدهی هایم را پرداخت کنم.

 

هر اتفاقی این وسط یک جور دیگر می افتد من هم جای دیگری بودم.برای همین هاست که همیشه برایم محیط ها بی معنی بودند.انگار همه چیز از چشمه ای عمیق تر باید بیاید.یک جایی پایین تر از این آب های سطحی.خیلی این چیزها به شانس ربط دارد.شاید من جای کس دیگری بودم که مشکلات زیادی داشت و نمیتوانست حتی این چیز ها را بنویسد و جایی تعریف کند.از سرِ فقر یا هر چیز دیگری.نمیدانم.این ها معنی ندارند.

 

پ.ن:همیشه وقتی یک شب دو یا چند پست مینویسم پست قدیمی تر معمولا دیده نمیشود!یادِ این داستان می افتم که خودم همه ی خوبی های یک نفر را با یک بدی فراموش میکنم و فقط همان بدی یادم میماند.همیشه آخرین چیزی که میبینیم بیشتر یادمان میماند!

دنیا را در آغوش گرفتم،خودم را گم کردم

شنبه, ۱۸ آبان ۱۳۹۸، ۱۲:۳۸ ق.ظ

بسم الله

 

به یاد نوجوونی هام محمد نوری گذاشتم و نشستم توی اتاق خونمون تو تهران.جایی که همیشه برام خونه میمونه و جای دیگه ای جاشو نمیگیره.تولد امسال هم گذشت.با کادوهای بامزه و خوش گذرونی ها و آدم های شاید کمتر از سال های پیش ولی درست و حسابی تر.هرچند که آدم همیشه دوست داره چیزی که داره رو باور کنه و باور داشته باشه این بهترین چیزی که میتونه داشته باشه و بهش کلی خوش میگذره.این روزها پر هیجان میگذرند و انگار من بعد این چند سال براش خوب آماده نیستم.برای اینکه دوباره به زندگی پرشور در کنار بقیه برگردم.

 

شما با کارهای مونده و کتاب ها نخونده و فیلم های ندیده و سفرهای نرفته و ورزش های نکرده و بقیه اینا چیکار میکنید؟

برای 23 سال اکسیژن مصرف کردنِ بی دغدغه

پنجشنبه, ۱۶ آبان ۱۳۹۸، ۰۲:۰۶ ق.ظ

بسم الله

 

امشب 23 امین سالی شد که دارم از اکسیژنِ هوا استفاده میکنم.روی خاک زمین راه میروم.از چیزهایی که دیگران برایم ساخته اند و خریده اند استفاده میکنم و احساسِ زنده بودن میکنم.نمیدانم من چه چیزی به این جهان اضافه کردم؟من چه کردم که امروز که در دلت شعف انگیزم؟فکر نکنم چیزی باشه.چیز خاصی نبوده.روز تولدم یک روزِ کلاسیک و زندگی بحش برام بود.رفتم لواسون خونه ی خاله ام اینا و از باغشون گوجه چیدم.بعدشم یه ماهی خوشمزه خوردم و گرفتم خوابیدم.بعدش بیدار شدن و چایی خوردن تو بالکن و بعدشم دیدن مستندِ قشنگ بی بی سی راجع به حیوونا که یه جاییش که بچه لاک پشت هارو نشون میداد که به خاطر نور شهر مسیرشون رو گم میکردن تحت تاثیرم قرار داد.یادِ خودم افتادم که تو عالم بچگی و همین الان به خاطر نورهای اضافی خیلی وقت ها شده مسیرم رو گم کردم.بعدش هم حرف زدن با شوهرحاله و کیک و دو تا موزیک و شام و خونه و خستگی.زندگی رو احساس کردم.

امسال از همون شب تولد تا الان و چند ماه پیش از بودن هر کسی که کنارم بود خوشحالم و از نبودنِ کسی هم ناراحت نیستم.احساس سرخوشی و خوشحالی بیشتری دارم با اینکه حسابی کار و زندگیم روی هم تلنبار شده و خیلی کار نکرده دارم ولی حال و روزم بهتر از همیشه شده.شکر.

چه خیال ها گذر کرد

شنبه, ۱۱ آبان ۱۳۹۸، ۱۲:۵۷ ق.ظ

بسم الله

 

بعد از ده روز دوباره به زنجان برگشتم.حسِ خوشحالی از استقلال و غم از دوری.خوشی از دیدن رفقا و سنگینیِ بار دانشگاه.لمس هزار شکل احساس در چند ساعت.باید بیشتر و بهتر کار کنم.امین حرف خوبی میزد که تصمیم های این روزهاست که آینده را میسازد.آینده چه میشود؟خدا میداند.

 

درّاب مخدوش را از کف انقلاب گرفتم و میخوانم.یادداشت های بیست سالگیِ نامجو.اینکه چرا یادداشت های بیست سالگیِ نامجو ارزشی دارد یا نه را نمیدانم.بیشتر انگار یک رفیق یادداشت هایش را داده تا بخوانم.همچین حسی دارم.یک هفته ی دیگر واردِ بیست و چهار سالگی میشوم.این یادداشت ها هم مربوط به همین روزهای نامجو بوده.من هم تا حدی نسبت به آینده و خودم و همه چیز گیجم.این آدم های گنده ی دنیا بیست و سه سالگی چه شکلی بودند؟ولگردی میکردند مثلا ما ؟نمیدانم.فقط باید خودم را پر کنم.از هنر و علم و بینش و احساس و مهم تر از همه غشق.که روز به روز خالی تر میشود انگار در آدم.باید حواسم باشد.

 

من سال 94 به زنجان آمدم.یک ترم خوابگاه بودم و بعد هم خونه گرفتم.شب های زنجان سال اول خیلی سرد بود.در این سه چهار سال آن سرما هنوز تکرار نشده.تنها زندگی میکردم و درِ خونه ام هم وقتی باد میومد صدا میداد.شب ها خودم را زیر پتویِ سنگ پشم شیشه ای جا میکردم و چنل بی گوش میدادم.چنل بی را علی بندری تعریف میکرد و اولین پادکستِ فارسی ای بود که من شنیدم و هنوز هم البته گوش میکنم.قصه های واقعی را تعریف میکند و البته صدایش درامِ صدای قصه گوهای زندگی را دارد.این ها را به بهانه ی امروز نوشتم که در راه وقتی از جاده ی کفی خسته میشوم با صدای علی بندری حسِ زندگی برمیگردد.قطغا برایم از دانشگاه یکی از بهترین خاطره ها شده است.

فرق میخورد توی سرت

چهارشنبه, ۸ آبان ۱۳۹۸، ۱۰:۰۸ ب.ظ

بسم الله

 

به خیابان که میروی در فاصله ی ده قدم عشق را میبینی و نفرت.دو عاشق دست در دست هم و چرخ های گاری چرکِ مردی خسته از روزگار.نمیفهمی که عاشق زندگی باشی یا غصه ی همه چیز را یکجا بخوری.فکرت این است که نهار پیتزای استیک بخوری یا پپرونی و بیرون بچه ی فال فروش را میبنی و فکرت میرسد به آخرِ شب که این بچه کجاست و تو کجا.میخواهی حودت را غرق کتاب و فیلم و هنر و درس و کار بکنی ولی آخرش را نمیدانی.نمیدانی حتی بهت حال میدهد یا نه.نمیدانی آخرش باید چه کنی یا کجا باشی.فقط همین فرق ها را میبینی و میگذری.

مرد تنها

سه شنبه, ۷ آبان ۱۳۹۸، ۰۱:۱۰ ق.ظ

بسم الله

 

امشب مستند "نان گزیده ها" راجع به کارگران هپکو رو دیدم و بغض کردم.اولش بغضم به خاطر روزهای خوبِ از دسته رفته ی این خاک به خاطر دزدی های ناتموم این آدم ها بود.ولی بعدش بغضم به خاطر ناتوانی خودم بود.که انگار هیچ کاری از دستم برنمیاد و فردا صبح همه ی این ها از یادم میره.از یادم میره و انگار اصلا وجود نداشته.میرم گم میشم تو زندگیِ پر از هوس و لذتِ خودم.انگار نه انگار که کلی آدم همین امشب شب رو با عذاب گذروندن و من هیچ کاری براشون نکردم.یه جای مستند میگه یکی از کارگرا مادرش انگشتش به خاطر دیابت نکروز شده و چون پول نداشته ببره دکتر یه دکتر خونگی میاره تو خونه که قطغش کنه.آدم از این غم نمیره چه کنه؟

مردِ تبر به دست

دوشنبه, ۶ آبان ۱۳۹۸، ۰۵:۲۲ ب.ظ

بسم الله

 

سه روز رفته بودم تالش.بیرون از دنیا.بالای کوه ها.کلبه ای چوبی که با بخاری هیزمی گرم میشد و نان داغی که همان حوالی

می پختند.انگار رفته بودم به گذشته ی بشریت.بی خیال دنیا و همه چیز.گوشی خاموش درون کیف و رخت و خواب و چراغ نفتی.دست خودم نیست.سخت با زندگی شهری کنار می آیم و نمیتوانم خیلی چیز ها را تحمل کنم.این ها بعد از اینکه از تهران رفتم بدتر هم شد.دیگر حتی حوصله ی تهران را هم نداشتم.بوی زندگی میداد این چند روز برایم.انگار دنیا راهش را از ما جدا کرده بود و هزار سال از هم فاصله داریم.وقتی به زندگی ساده ی این مردم نگاه میکنم میفهمم چه قدر زندگی را برای خودمان سخت کردیم و دور خودمان را شلوغ کردیم و وابستگی های به درد نخوری داریم.به چیزهایی که واقعا برای خوشحالی نیازشان نداریم و اتفاقا باعث دردسر هم هستند.باز هم برخواهم گشت به این طبیعت.به زودی.

But the gravity always win

سه شنبه, ۳۰ مهر ۱۳۹۸، ۱۱:۲۹ ق.ظ

بسم الله

 

آدم هیچ وقت دنیای بیرونش را درست نمیفهمد.نمیفهمد که آدم ها چه خوشی هایی دارند و چه دردهایی میکشند.روزهایشان چگونه شب میشود و به امید چه چیزی از خواب بیدار میشوند.انگار خودم را مرکز عالم میدانم و دنیای اطراف برایم کمرنگ تر شده.

 

یک جمله ای در کتابِ ادبیات مدرسه داشتیم که یک چیزی بود در مایه های:"ای کاش زیبایی در نگاه تو باشد نه چیزی که به آن نگاه میکنی." این جمله را همیشه مسخره میکردیم.با بچه ها مینشستیم و میگفتیم:"آههه پاراپاگوس،کاش زیبایی در عمه ی تو باشد و ...". ولی حالا این روزها تازه معنی این جمله را میفهمم.حالا که همه چیز سخت تر میشود و به هم میریزد و بعد دوباره زیبا میشود.حالا همه چیز را قشنگ مییبینم.از شب نشستن ها با دوستان تا مورنینگ ها و بحث های عمیق علمی اساتید! و مریض هایی که کم حوصله اند.از هانس زیمر گوش دادن روی برگ هایی پاییزی لذت میبرم و کمر دردِ رانندگی های طولانی را دوست دارم.هرچند میدانم همه ی این ها شاید فصلیست و آدم پیچیده تر از این جور چیزهاست و البته ضعیف تر که بخواهد خودش همه چیز را در دست بگیرد.ولی این حالا آخرین خشاب باقی مانده برایم است.لمسِ دنیا از پشت شیشه های عینکی که تمیزش کرده ام.

پریا

جمعه, ۱۹ مهر ۱۳۹۸، ۰۸:۰۵ ب.ظ

پریای نازنین،چطونه زار میزنین؟

از اینجا بشنوید