بویِ خوشِ زندگی

بایگانی
آخرین مطالب

ز پس صبر تو را او به سر صدر نشاند

جمعه, ۱۹ مهر ۱۳۹۸، ۰۱:۰۱ ق.ظ

بسم الله

 

خاطراتم را بیشتر از دوازده سیزده سالگی به بعد به یاد دارم.از قبلش هم چیزهایی یادم مانده ولی اصلش میشود از اولِ راهنمایی به بعد.دورانی که برایم پر از تجربه های زیبا و لذت بخش بود.آدم های جدید با قصه هایی که هر کدامش انگار برایم یک دنیای جادویی میساخت.همه ی آن سال هایِ پر هیجان را به یاد دارم.کلاس های درسِ عاشقانه ای که داشتیم.یادم می آید سرِ کلاس های انشا با سیاوش پیریاییِ عزیز انیمیشن کوتاه میدیدم و تمرینِ نوشتن میکردیم.همه ی این وبلاگ نوشتن ها و انگار نیاز به نوشتن ها از همان روزها مانده.همه ی عشقم به ورزش از گل کوچیک و زو بازی کردن وسطِ برفِ زمستان برایم مانده.این ها چیزهایی بود که مرا گرم میکرد.دبیرستان سمیناری داشتیم که مسئولیتی کوچک در آن داشتم و گرمم میکرد.تا نصفه شب بیدارم نگهم میداشت.تا ده شب در مدرسه.با همه احساسِ نزدیکی عجیبی داشتم.با همه ی تفاوت ها دوست بودیم.خیلی دوست.

 

سه شنبه تصمیم گرفتم کلاس چهارشنبه را نباشم و بروم تهران.نزدیکِ عوارضی بودم که فهمیدم استاد پیگیر شده که این اکسترن ها کجا رفته اند.مجبور شدم برگردم.خیلی برنامه ریخته بودم برای این سه چهار روز.یخ کردم ولی مجبور بودم برگردم.فردا صبح برای مورنینگ کنار کسی نشستم که دوستش ندارم.شبش دو میز آن ور تر توی کافه یک دوست قدیمی را دیدم که زمانی هر شب کنار هم میخوابیدیم و حالا خیلی فاصله داریم.یک میز آنورتر دو نفر را دیدم که سال پیش سالگردشان توی خونه ی من بود و امسال حتی به من خبر هم نداده بودند.آخر شب هایش هم یک رفیق دیگر را دیدم و فیلم دیدیم.

این دو روز کسانی که همیشه برای مسافرت ها و خوش گذرانی ها و ... صدایشان میکردم خبری از من نگرفتند.با اینکه دو کوچه با هم فاصله داریم ولی حتی یک زنگ کوچک هم نبود.این بین فهمیده ام امتحان هایم را هم افتاده ام.این چند روز برایم خیلی حرف داشت.اینکه کجاها خودم شخصیتِ منفی غصه هستم و از آدم هایی که فکر میکنم دوستم هستند بی خبرم.از خانواده ام.دیگر اینکه فاصله ی مکانی حالا بی نهایت بی ارزش شده.آدم میتواند در یک خانه هم باشد و از هم دور باشد.بعد به این فکر میکنم که خودم چگونه بودم این سال ها که حالا کسی سراغم را نمیگیرد؟این تقصیر من است یا دیگران؟نمیدانم.راستش چشمِ امیدی به کسی نیست.امشب برای فردا قصدِ کوه کردم.بعد از چهار سال حالا زنجیرِ هر کس بسته به قفسِ سلولی که من در آن نیستم.روزهایی که دلگیر میشود شهر انگار اکسیژنِ کمتری به سلول های مغزم میرسد.انگار دچار یک ارتفاع زدگیِ دائمی میشوم.فکرم فقط به دنبالِ برگشتن است.به دنبالِ رسیدن.همه ی این اتفاق ها برایم نشانه است.نشانه ای که خیلی خیلی از راه را اشتباه آمده ام.جاهایی وقت گذاشته ام که به درد نمیخوردند.آدم ها و فضاها.بدترین چیز این است که آدم برای خودش دلخوشی درست کند.صبح که میرود بیمارستان به دو سه نفرِ کنار دستش لبخند تحویل بدهد به امید اینکه آن ها هم کنارش هستند.این ها آدم را مریض میکند.اینکه بعد از چهار سال دو سه روز هیچ کارِ مشترکی شاید با کسی به جز بردیا نداشتم برایم این معنی را میداد که جای اشتباهی هستم.یا آدمِ اشتباه.هر کس هر چه میخواهد بگوید.خودم بهتر میفهمم.حسّش میکنم.زندگی اش میکنم.چیزی نمانده است.تمامش میکنم.بعضی حرف ها را باید به آب سپرد.که برود و راه خودش را پیدا کند.

در شهر یکی کس را

پنجشنبه, ۱۸ مهر ۱۳۹۸، ۰۲:۲۶ ب.ظ

حالا که این حال بر من پیروز شده و چاقویش را بر گلویم فشرده است،دستی میخواهم که نجاتم دهد.یکی دو نفر به کمکم آمدند ولی این بار این غول سنگین تر از این حرف هاست.بعد از این مرگ دیگر دلم برای کسی اینجا تنگ نخواهد شد و کسی را نمیبینم.

ز جهان

سه شنبه, ۱۶ مهر ۱۳۹۸، ۱۰:۳۸ ب.ظ

بسم الله

 

درازکش روی شن های ساحل.صدای دریا و آسمانِ پر ستاره.همین قدر دور.همین قدر دست نیافتنی.

مرز

جمعه, ۱۲ مهر ۱۳۹۸، ۰۷:۵۹ ب.ظ

بسم الله

 

به احترام امتحان روان پزشکی دو سه قسمت پادکست رواق گوش دادم و یه قسمت از رادیو مرز به اسمِ "بعد از خودکشی".تو این قسمت رفته بود سراغ نردیکان کسانی که خودکشیِ موفق داشتند و از دنیا رفته بودند.یه جایی یکیشون میگه کسی که افسردگی پیدا میکنه یه جایی پرخاش میکنه و دست خودش نیست و بقیه رو از خودش دور میکنه.خب بقیه هم اکثرا دور میشن میرن ولی اون آدم در واقع الان به بقیه نیاز داره فقط نمیتونه بگه و این رفتارش که دور کردن بقیه است در واقع نشون میده که حالش خوب نیست.تو این حالت ها موندن پیشِ بقیه خیلی سخته.یاد خودم افتادم که شاید خیلی وقت ها همچین آدمایی رو از زندگیم کنار گذاشتم و البته یه وقت هایی هم بوده که خودم یه جوری نشون دادم که در واقع حال و حوصله ی بقیه رو ندارم ولی اتفاقا همون موقع نیاز داشتم کسی پیشم باشه.به هر حال با این تعداد خودکشی که شنیدم بیشتر حواسم به اطرافم و آدما خواهد بود و سعی میکنم بیشتر همه رو درک کنم.خودم این چند وقت رو به راه نیستم زیاد و حال و حوصله ی همه چی از سرم پریده.نمیدونم به خاطرِ پاییزِ یا چیز دیگه ای ولی اینو میدونم که نسبت به امتحان و درس و خیلی چیزها بی تفاوت شدم و الان که حتی فردا امتحان دارم برام مهم نیست که حتی پاس میشم یا نه.این بی علاقگی و بی تفاوتی رو باید بندازم پای هورمون هام و زندگی رو جلو ببرم.

فصل مسافرت شده برام.پاییز رو برای سفر بیشتر از همه ی فصل ها دوست دارم.احتمالا آخر هفته ای رو نمونم یه جا.

دلم میخواد یه ویدئو ضبط کنم و رو نت آپلود کنم که یه روز دور از جونم اگه قبل شما مردم حرفامو زده باشم!این روزها با مرگ بیشتر درگیرم.نشسته وسطِ زندگیم.شایدم زندگیم وسطِ مرگ.

سی سالگی

يكشنبه, ۷ مهر ۱۳۹۸، ۱۱:۰۷ ب.ظ

بسم الله

 

برای سی سالگیم کلی نامه تو وبلاگ نوشتم که منتشر بشه.نمیدونم تا اون موقع زنده باشم یا نه ولی اگر نبودم لطفا تا قبل از اون نخونیدشون!اینو به کسایی میگم که لپ تاپم تو دستشون میاد!میخوام بدونم هادی 22 ساله چه حالی داشته که اینارو نوشته و حالا اون هادی 30 ساله از کدوم یکی از اون حرفاش پشیمون شده!

دو راهی ها

يكشنبه, ۷ مهر ۱۳۹۸، ۱۱:۰۵ ب.ظ

اگر حساب کنم که همین یک بار را زنده ام و بعد میمیرم و دیگر هم متولد نمیشم،باید از چند چیز دوری کنم.اولین چیز بیشتر آدم ها هستند.از آنجایی که آدم خودش را همیشه زود میبازد و با همه قاطی میشود این خطرناک ترین آسیبی است که میتوان به یک بار زندگی زد.دیگر اینکه بیشتر چیزها ارزش فکر کردن ندارند.آن هایی هم که ارزش فکر کردند دارند بیشترشان ارزش گفتند ندارند.از آن هایی که ارزش گفتند دارند هم بیشترشان ارزش بحث کردند ندارند و هیچ بحثی هم به نظر ارزش غمگین شدن ندارد.پس آسیب از دیگران معنایی ندارد.در تئوری اقلا.

 

همزمان شدن تمرینِ سنتور و روان پزشکی خواندن و اپروچ به هایپر ازتمی و گشت و گذار با بچه ها و دلتنگی برای همه کس و فیلم دیدن و "ترجمان" خوندن و فار کرای 3 بازی کردن و آشپزی و مورنینگ رفتن و سردرد نشون میده که تقریبا به هیچ کدوم قرار نیست برسم و درست حسابی انجامشون بدم و باید بیخیال یه سری بشم و مثل همیشه نمیتونم بیخیال هیچ کدوم بشم!

 

معنی دل بستن

جمعه, ۵ مهر ۱۳۹۸، ۱۱:۰۰ ب.ظ

بسم الله

 

یکم :

به هر حال اسباب کشی به آدم نشون میده که خیلی چیزها لازم نیست تو زندگی باشن و فقط چون یه موقعی گذاشتیشون یه جا موندن همونجا و جا گرفتن و حواست بهشون نیست.مثل خیلی از آدم هایی که هر روز کنارشون هستی ولی اضافین در واقع!

 

دوم :

 

بخش های بیمارستان رو دارم تند تند رد میکنم و تلاش میکنم که یاد بگیرم ولی انگار یه چیزی همش کمه که نمیدونم چیه.شاید انگیزه شاید فکر درست یا هر چی.به هر حال این راهِ درست نیست.تقریبا مطمئنم.

 

سوم :

 

پاییز بهترین فصل برای پیاده روی و شب گردی های طولانیِ که میتونه بهترین انگیزه ی این روزهام باشه.از فردا باید برم دنبالشون.

 

 

شب های آخر

شنبه, ۳۰ شهریور ۱۳۹۸، ۱۱:۰۸ ب.ظ

بسم الله

 

امشب آخرین شبیِ که بی خیال توی هوایِ خنک زنجان روی پشت بام خونه لم دادم و دارم مینویسم.دوشنبه باید خونه رو عوض کنم و بعد از تقریبا چهار سال از اینجا برم.از همه ی دلبستگی های اینجا رها بشم و برم به خونه ی بعدی.هرچند که همیشه میگفتم خونه ها به خودیِ خود ارزشی ندارند و ارزش هر مکانی به صاحبشه ولی حالا که روزهای آخر شده انگار سنگین شدم و بار احساسات رو دارم حس میکنم.همه ی شب هایی که با آدم های مختلف این جا گذروندم رو یادم میاد و دچار تردید میشم.که آدم های درستی بودند؟واقعا همون چیزی بود که باید باشه؟نمیدونم.فقط بیشتر الان برام ناراحت کننده شده که باید از همه چیز بگدرم و برم.حالا انگار میفهمم که رفتن و جدا شدن از این زندگی چه قدر سخت میتونه باشه.زندگی که آدم واسه دل کندن از چهار تا ستونش اینطوری توی فکر بره وقتی قرار بشه همه اش رو بذاری بری چه حسی پیدا میکنی؟

بیشتر خاطرات این خونه آدم های خوب بوده.آدم هایی که کلا خندیدیم،گناه کردیم و حرف های ناجور زدیم و فکر کردیم و تا صبح حرف زدیم و فیلم دیدیم.حالا همه اش رو همین گوشه دفن میکنم و میرم.شاید که شکوفه بزنه و درختی بشه شاید هم یه بوته خار.نمیدونم.فقط حالا فصلِ کاشتن دوباره داره میرسه.فصلِ تجربه های حدید.

ماه مهر

جمعه, ۲۹ شهریور ۱۳۹۸، ۱۱:۱۴ ق.ظ

به یاد همه ی نوجوانی ای که با بیدار شدن های صبح زود و کلافگی گذشت و بوی ماه مهر و تلقین این که تنها راه خوشبختی همین جاست.

 

https://soundcloud.com/mohsen-ghaemi/w0zsa4y1xui2

 

روزی که رفت بر باد/روزی که ماند در یاد...

رودخانه های فراموشی

چهارشنبه, ۲۷ شهریور ۱۳۹۸، ۱۱:۱۷ ق.ظ

باید از آب رودخانه های فراموشی بنوشم تا دوباره متولد شوم.اما اگر اشتباه کنم و آب رودهای حافظه را بنوشم چه میشود؟حاضرم با فکر این دنیایی که از سر گذراندم بار دیگر زندگی دیگری را شروع کنم؟

برداشتی از پنلوپیاد اثر مارگارت آتوود