فاصله
یه وقتایی من فاصله میسازم،یه وقتایی فاصله ها منو.
اصلا اینطوری نیست که من نخوام به شما راستشو بگم ولی واقعا ساعت دقیقش یادم نمیاد.یعنی بعدش رفتم حموم و بعدشم سه تا تیکه مرغ سوخاری سرخ کردم و گرفتم خوابیدم.خونه ی من پنجره نداره،یعنی اصلا در واقع خوشم نمیاد تو اتاقم از بیرون نور بیاد چون وقتی نور میاد انگار باید حواستو به شب و روز بیرون جمع کنی و یه ساعتایی بخوابی و یه ساعتایی بیدار شی.منم تو تلویزیون شنیدم که مثلا شب خوابیدن واسه بدن خوبه و از این حرفا ولی خب خیلی چیزای دیگه هم واسه بدن خوبه ولی تو تلویزیون اونارو که نمیگن.میگن؟مثلا تلویزیون ندیدن برای بدن خوبه.شما تاحالا شنیدی تو تلویزیون بیان بگن:"تلویزیون ندیدن برای بدن خوبه؟" خب معلومه که نمیگن.چون اگه اینو بگن دیگه کسی تلویزیون نمیبینه که بخوان بهش بگن تلویزیون ندیدن برای بدن خوبه.میبینی؟اینا هر چی رو دلشون بخواد میگن.منم منظورم اینه که خب آدم هر وقت خوابش بگیره میخوابه هر وقت هم حال کنه بیدار میشه دیگه مگه غیر از اینه؟یعنی حالا صبر کنم یه نوری بیاد تو خونه که بیدار شم؟نه آقا من اینطوری کلافه میشم.آهان بله حق با شماست.اصل مطلب.اصل مطلب این که من داشتم میگفتم که نمیدونم در واقع ساعت چند بود ولی احتمالا باید طرف های صبح بوده باشه.چون بعدش که بیدار شدم رفتم یه قدمی بزنم و نون و کره بگیرم برای و دیدم که شب شده.حالا اینکه چه قدر خوابیدم رو نمیدونم.به همون دلایلی که گفتم ساعت هم تو خونه جلو چشمم نمیذارم.آدمو میترسونه که وقتت داره تموم میشه.بعد هی به این فکر میکنی که وقتم داره تموم میشه و همزمان که داری به این فکر میکنی که وقتت داره تموم میشه همون وقتت میگذره.میدونی چی میگم؟منظورم اینه که هی بخوای به یه چیزی فک کنی که داره میگذره در واقع همون لحظه هایی که فکر میکنی داره میگذره اون چیزه هم تموم میشه.آره ببخشید الان ادامشو میگم.خلاصه که طرف صبح بود.از وقتی که اومدم اینجا قبل شما هم یه آقای دیگه اومده بودن که گفتن کار تو بوده یا نه.من به ایشونم گفتم که کار من بوده.ولی خب هی به من میگن یه دلیلی باید داشته باشی که این کارو کردی.من نمیدونم باید چی بگم.مگه بچه به دنیا آوردن تو این دنیا دلیل میخواد که کشتنِ کسی دلیل بخواد.حالا گیرم که اون آدم مادرت باشه یا هر کس دیگه.یعنی اینجا انگار الان همه دنبالِ یه دلیلِ خاصی یه چیزی خاصی میگردن که من بگم که بشه تو جای خالی پرونده نوشت.من واقعا چیز خاصی ندارم که بگم.الان شما برو زایشگاه بپرس برا چی دارن بچه به این دنیا اضافه میکنن؟چند تاشون دلیل دارن؟من فکر نکنم شما هر کسی که اونجا بی دلیل بچه تولید کرده رو بردارید بیارید اینجا بشونید،چون اگه این کارو میکردید دیگه اینجا اصلا جا نبود آدم بشینه.من نمیفهمم چرا باید برای کشتن دلیل بیارم.قبلِ شما هم پرسیدن که باهم مشکل خاصی داشتیم یا نه.به چه مشکلی میشه گفت خاص تو این دنیا؟دیگه مشکل مشکله.حالا من بگم خاص بوده اوضاع بهتر میشه؟فک نکنم.مثل این میمونه که شما فکر کنی من دیوونه شدم.خب وقتی به من میگی که دیوونه شدم اگه بگم دیوونه نشدم کمکی میکنه؟تازه بیشترم فک میکنی که من دیوونه شدم که میگم دیوونه نشدم.اون آقا هم پرسید که از قبل برنامه ریزی کرده بودم یا نه.من تا اون لحظه ای که بالش رو فشار میدادم به هیچ چی فکر نکرده بودم.حتی اون موقع هم به چیزی فکر نمیکردم.یعنی میکردم ولی چیزای مسخره ای به نظر میان.اینکه مثلا نوک کفشم دیروز تو بارون چسبش باز شده و باید درستش کنم.از این جور چیزا.دیوونه که نیستم بشینم فکر کنم که مامانمو چطوری بکشم.بالاخره هر چی باشه آدم الکی که مامانشو نمیکشه.یعنی شاید بکشه ولی خب برنامه ریزی براش نمیکنه.دشمنش که نیست،حالا شاید یه بار تو لحظه به این نتیجه رسید،اون حسابش فرق داره.یعنی اگه برنامه ریزی میکردم انگار واقعا میخواستم این کارو بکنم ولی واقعا برنامه ای نداشتم،یعنی خیلی هم برام فرق نمیکرد بود و نبودش.فقط مامانم نه ها.کلا بود و نبود آدما انگار خیلی برام فرق نداره.بهش فکر نمیکنم زیاد.تا الان بود حالا یه مدتم نیست.نگرانِ خلوت شدن دنیا نیستم.خنده داره نه؟حتما خنده داره که شمام میخندی.مشکل؟فقط با هم یه مشکل کوچیک داشتیم.به من میگفت خیلی حرف میزنی و موقعی که من حرف میزدم بعضی وقت ها خمیازه میکشید یا بی حوصله میشد.میگفت اوهوم آره میفهمم ولی خوب نمیفهمید چون خوب گوش نمیداد.اینو به من میگفت که بیخیالش بشم ولی من بی توجهی رو بو میکشم.میدونی حرف که میزنم انگار یه لیوان شیر گذاشتم رو گاز.طرفم باید دائم با قاشق همش بزنه وگرنه یهو سر میره و بوی کثافت میگیره.میگفت برو بیرون برا خودت دوست دختر پیدا کن با اون حرف بزن گپ بزن راه برو یکم حال و هوات عوض شه ولی من همیشه بهش میگفتم تو نمیخوای به حرفای من گوش کنی و فقط میخوای آدمو دک کنی.اختلافمون همین بود فقط.البته بین مادر و بچه ها پیش میاد دیگه نه؟من از تو چشمای آدمو میخونم که حواسشونو به منه یا نه.یعنی تنها چیزی که میره رو مخم اینه که با یکی حرف بزنم ولی حواسش به من نباشه.دوست دارم همونطوری خفه اش کنم. من زیاد با کسی غیر از مامانم حرف نزده بودم تو زندگیم که نظر بقیه رو راجع به خودم درست و حسابی بدونم ولی مامانم همش بهم میگفت پر حرف.جناب سرهنگ به نظر شما هم من زیاد حرف میزنم؟
یک فکری به ذهنم میرسد.واکنش های شیمیایی در نورون ها.رسیدن قدرت به انگشتان و زدن دکمه ها روی کیبورد.
حوصله ات سر میرود.می آیی که به من سر بزنی.میخوانی.تحریک سلول های بینایی.واکنش شیمیایی در نورون ها.تحلیلِ فکر های من.
میخواهم فکر هایم را برایت بنویسم.از اول تا آخرش.بدون اینکه چیزی را جا بیاندازم.حوصله ام سر میرود و نمیتوانم بنویسم.واکنش شیمیایی در نورون ها.میخوابم.
منتظر من میمانی.دلت برایم تنگ میشود.منتظری که چیزی بگویم.نمیدانی حوصله ندارم.در موردِ من فکری میکنی.مثلا فکر میکنی که دوستت ندارم.واکنش شیمیایی در نورون ها.قهر میکنی.
صبح میشود.همه ی فکرهای دیشبم را فراموش کرده ام.همه ی نوروترنسمیتر ها حالا دوباره جذب شده اند.به چیزهای جدید فکر میکنم و گذشته را از یاد میبرم.واکنش شیمیایی در نورون ها.لبخند میزنم.
تکرار یک تجربه ی تکراری به امید درکِ حس های جدید.
چه بیهوده.
برگشتن به اینترنت شلوغ و پلوغ برام با کسالت همراه شده.این یعنی فک کنم خیلی جام اینجا نبوده و به زور خودم رو میخوام بذارم اینجا.همین باشه احتمالا.از بچه های زنجان غیر از سه چهار نفر دل کندم.حال و حوصله ی کسی نیست دیگه.آدم های شلوغ و پلوغ با حرف های تو خالی.دیگه فاز نمیدن.همین.
تنهایی تلفنیست که زنگ میزند مدام
صدای غریبهایست که سراغ دیگری را میگیرد از من
یکشنبهی سوتوکوریست که آسمان ابریاش ذرّهای آفتاب ندارد
حرفهای بیربطیست که سر میبرد حوصلهام را
تنهایی زلزدن از پشت شیشهایست که به شب میرسد
فکرکردن به خیابانیست که آدمهایش قدمزدن را دوست میدارند
آدمهایی که به خانه میروند و روی تخت میخوابند و چشمهایشان را میبندند امّا خواب نمیبینند
آدمهایی که گرمای اتاق را تاب نمیآورند و نیمهشب از خانه بیرون میزنند
تنهایی دلسپردن به کسیست که دوستت نمیدارد
کسی که برای تو گل نمیخرد هیچوقت
کسی که برایش مهم نیست روز را از پشت شیشههای اتاقت میبینی هر روز
تنهایی اضافهبودن است در خانهای که تلفن هیچوقت با تو کار ندارد
خانهای که تو را نمیشناسد انگار
خانهای که برای تو در اتاق کوچکی خلاصه شده است
تنهایی خاطرهایست که عذابت میدهد هر روز
خاطرهای که هجوم میآورد وقتی چشمها را میبندی
تنهایی عقربههای ساعتیست که تکان نخوردهاند وقتی چشم باز میکنی
تنهایی انتظارکشیدن توست وقتی تو نیستی
وقتی تو رفتهای از این خانه
وقتی تلفن زنگ میزند امّا غریبهای سراغ دیگری را میگیرد
وقتی در این شیشهای که به شب میرسد خودت را میبینی هر شب
وقتی ارتباطات کم میشود دوباره دیدم به زندگی را پایین و بالا میکنم.حسابی نگاهش میکنم تا شفاف ترش کنم و گرد و خاکش را از بین ببرم.که ببینم حالا با از دست دادن چیزهایی که داشتم کجای قصه ام و توی کوله پشتی خودم چی دارم.این تجربه ها رو دوست دارم.
یک بار در مصاحبه ای با رضا امیرخانی یک نفر پرسیده بود اگر بخواهی بروی در یک اتاق و تنها چند وسیله برداری چه چیزهایی است؟و حالا یک جوابی داده بود.راستش به این فکر میکنم که اگر محدودیتی داشته باشم چه چیزی برمیدارم؟اگر قرار باشد ده سال آینده را تنهایی با ده وسیله سپری کنم چه چیزهایی برمیدارم؟راستش یک جورهایی شبیه زندان است ولی شاید فرقش این باشد که کسی را نبینم و البته باغی داشته باشم برای راه رفتن و گشتن و البته این زندان خودخواسته شاید آزادی ای در ادامه اش نباشد.این ده چیز را همین الان بدون فکر قبلی میخواهم بنویسم.اگر کسی خواند و حوصله کرد بنویسد برای دل خودش و لینک بدهد من هم بخوانم!
1-عکس های کسانی که دوستشان دارم که یادم نرود در دنیا تنها نبوده ام.
2-لیست آرزوها و خواسته هایی که داشتم که بدانم دنیا به نرسیدن هاست و زندگی همچنان باقی است.
3-سیگار خوب که هفته ای یک بار بکشم.
4-یک سری آلبوم همایون و بنان و کلهر و ...
5-لپ تاپ که بتوانم صدای کیبرد را زنده نگه دارم.
6-سری فیلم های کلاسیک و از همه مهم تر پاپیون.
7-پاستیل
8-عطر خوش بو
9-مداد و کاغذ
10-ده هزار داستانِ کوتاه.
بسم الله
این روز و شب ها برگشته ام به گذشته.به گذشته ای که در آن نبوده ام ولی انگار حالا درکش میکنم.این روزها چیزی نمانده جز همین وبلاگ نوشتن.هیچ راه ارتباط دیگری برای ارتباط با آدم های غریبه ندارم.باید کنار برف آخرِ آبان بنشینم و شیر داغ بخورم و بنویسم.بعد بخوانم و بعد راه بروم و بعد ساز و بعد بنویسم.ولی این روزها هیچ کدامش مزه نمیدهد.همه اش نگرانیم که آخرش چه میشود.نمیدانم توی دنیا چه خبر است و چه میشود اصلا!حالا ارتباطم با نزدیکانم بیشتر و با بقیه کم و کمتر میشود.حالا جایی نداریم که خودمان را برایش نشان بدهیم.چه روزهای خوبیست.دوستشان دارم.انگار دیگر همه اش نگران نیستم که بقیه چه گفته اند مبادا از دست بدهم.میبینم که همه چه قدر تنهاییم و فکر میکنیم دوست داریم.حالا بیشتر باید بنویسم و بخوانم و ببینم.باید دنیا را از نگاه خودم ببینم نه از نگاه دیگران.
چند روایت شنیدم از آدم های بی گناهی که این روزها کشته شدند.یی گناهی برایم سنگین ترین مرگ دنیاست.مثل بمبی که بر سر بچه ای می افتد.همه چیز به هم ریخته است و همه سر در گمیم.چند نفر این شب ها آرزوی مرگ کرده اند؟
بسم الله
بهترین چیزها برام تو آبان دیدن رفیقام به بهانه ی تولدمه.از اینور اونور همه رو یک جا میبینم و خوشحال میشم که دارمشون و همچین آدمایی رو تو زندگی شناختم.خوشحالم که دنیا رو با اون ها میبینم و جلو میرم و مسیرم یه جایی کنارشون افتاده و با هم راه رفتیم.این روزا یعنی همه خیلی خسته و گرفته ایم ولی داریم میخندیم و سرحال کنار هم راه میریم.خستگی ها رو میریزیم تو کوله ی خودمون و مسیرو برا همدیگه بیشتر باز میکنیم.
بسم الله
مامور اعدام مک دونا رو تموم کردم.فضاسازی قتل رو کلا دوست دارم و انگار تو هر داستان و یا یادداشتی در مورد قتل زندگی رو میبینم.
شب ها تا ساعت دو و سه میشینم به خوندن هر چیزی که گیرم بیاد و حسابی سر حالم میکنه!