بویِ خوشِ زندگی

بایگانی
آخرین مطالب

نمایشنامه نویسی

شنبه, ۱۸ خرداد ۱۳۹۸، ۰۱:۵۵ ق.ظ

بسم الله


نمایشنامه نویسی هم برایم از آن کارهایی بود که از دور قشنگ قشنگ بود و جزو علایقی بود که فکر میکنم کعبه ی آروزهاست و میروم و طواف کنان خودم را در آغوشش میاندازم و زندگی ام را زیر و رو میکند.مثل هر چیز دیگری که قرار بود زندگی را زیر و رو کند ولی نکرد.که هیچ چیز نکرد.فقط آدم های دوست داشتنی برایم این کار را کردند.بعد از مدت ها یک نمایشنامه ی فرانسوی خواندم به اسم "کشتن روی نوک زبان".کتاب با فرهنگ ما خیلی سازگار نیست و زاده ی فرهنگ دیسکو نشینی و مست کردن های فرانسوی و بوسه های شبانگاهی در کوچه پس کوچه های پاریس است.اما برای منی که همیشه برده ی تئاتر و نمایشنامه بوده ام باز هم جذابیت دارد.حال آدم هایی که چیزی ندارند و در حال "نماند هیچش الا هوس قمار دیگر"ند و فقط خوش میگذرانند.درکی از این شرایط ندارم.هیچ وقت مست نکرده ام و سه چهار سالی هست که مثل قدیم لحظه را نمیتوانم پیدا کنم و لذت ببرم.هرچند از تمام لحظاتم راضی ام.ولی این فکرها را دوست دارم.این آدم ها را.در اوج خالی بودن دست ولی خوشحال بودن.بهرام میگه"تو اضطراب دست های پر آرامش دست های خالی نیست".یعنی همین شب هایی که تو می مانی و یک شیشه ی مشروب توی دستت و بارهای کثیف و تاریک و دخترهای سن بالا و رقص های ناموزون و صدای سازهای ناکوک.ولی درک لحظه و بعد خوابِ مستی که میگویند حال خاصی دارد.حال صبح بعد از مستی را میخواهم!

نداشتن ولی داشتن

جمعه, ۱۷ خرداد ۱۳۹۸، ۰۱:۴۲ ق.ظ

بسم الله


از بچگی هر چیزی را خراب میکردم عذاب وجدان میگرفتم.از اینکه میتوانستم بیشتر مراقب باشم و نبودم و حالا خرابش کردم و زحمتی میشود برای خانواده ام.هیچ وقت پدرم برای خراب کردن هیچ چیزی حرفی به من نزد.حتی وقتی ال نود نو را مادرم داد که توی پارکینگ بزنم و من که شونزده سالم بیشتر نبود بیش از حد گاز دادم و خورد به در و مجبور شدیم دو تا از درهایش را عوض کنیم پدرم هیچ چیز به من نگفت.اما همیشه چون از خودم کسب و درآمدی نداشتم به خراب کردن چیزها حس بدی پیدا میکنم.انگار امانتی دستم باشد و نتوانم از آن نگهداری کنم.یک روز خودم به دست می آورم و جبران میکنم...

حرف صد تا یه غاز تا ابد است

پنجشنبه, ۹ خرداد ۱۳۹۸، ۱۰:۱۵ ب.ظ

بسم الله


روزگاری میگفتند نویسنده باید تلاش کند که ننویسد و بعد ببیند که نمیتواند.نوشتن او را به سمت خودش بکشد و مجبورش کند بنویسند.مثل عشق مادر به بچه ای که نمیخواسته اش و حالا در آعوشش مانده.آن روزگار گذشت.حالا همه مینویسیم و به هم حال میدهیم.به هر نوشته ای فاز مثبت میدهیم و همه چیزهای تکراری مینویسیم و حس خوبی میگیریم.این یعنی ما.یعنی ما که دیگر عاشق هیچ چیز و هیچ کس نیستیم.دنیایمان وحشتناک بزرگ شده و میخواهیم هر کاری که شده بکنیم و لا قید و بند برویم جلو.این است که همیشه از این کیفیت زندگی شاکی هستم.چون عاشق نیستم.


ما آدم های مصلحت اندیش...


مصلحت اندیشی از یک جایی به بعد دیوانه وار میشود.آدم فقط خودش را میبیند.دیگر همین میشود که عاشق چیزی نمیشود.عاشقی بها دارد و ما آدم های حساب گر را نمیخواهد.


شنبه دوباره افطاری مدرسه است.افطاری دوره ی شانزده علامه حلی دو تهران!وقتی که روز اول وارد مدرسه شدم هیچ وقت فکر نمیکردم که اینگونه بخواهم از جایی معنا بگیرم.آدم هایی را دیدم که به آن جا معنا میدادند و معنا میگرفتند.من بیشتر معنا گرفتم و خودم را زیر پرچمش بردم تا آرام شوم.یکی دو سالی هست که سعی میکنم زیر هیچ خیمه و پرچمی نباشم که بودن زیر پرچم چیزی یعنی ندیدن خیلی از چیزها.ولی هنوز هم هیجان انگیزترین دورهمی زندگی ام همین یک روز ماه رمضان است که دور هم روی آسفالت حلی دو جمع بشویم و یاد روزهای خوب کنیم و لبی تر کنیم.صفایی باشد...


یکی از روزهای اول مدرسه در بخش معرفی گروه های مدرسه ما را بردند آز زیست.هنوز هم هیچ جای دنیا برایم آنقدر لذت بخش نشده است.کتابی بود به اسم در میان شامپانزه ها.راجع به خانمی بود که میرود آفریقا برای رفتار شناسی شامپانزه ها چند سالی آنجا میماند.همان جا بود که حس کردم زندگی یعنی همین!و هفت سال بعدش را بیشتر زندگی خارج مدرسه ایم را در آز زیست گذراندم و پروژه کردم و لذت بردم.نوستالژی های لعنتی !بدون شما نمیشود زندگی کرد.ای حالِ بی معنا!


بخشی به عنوان "هدفون بیارید کار داریم" گذاشتیم کنار بلاگ برای گذاشتن موسیقی های مورد علاقه ام!حوصله داشتید نگاه کنید!


بلاگ فارسی خیلی ضعیف شده نسبت به سال هشتاد و هفت که با بچه ها بلاگ مینوشتیم!چه روزهای دوری بود.ولی دلسرد نمیشوم!توییتر دیوانه وار شده و توییتر فارسی دیوانه وار تر!هنوز اینجا بوی خانه را برایم دارد!اگر خواستید برایم نظر بگذارید و به بقیه هم معرفی کنید!دور هم بیشتر خوش میگذرد.

علی سنتوری

چهارشنبه, ۸ خرداد ۱۳۹۸، ۰۳:۲۷ ق.ظ

بسم الله


صحنه ی آخر علی سنتوری برایم صحنه ی با اصالتی شده.خود علی که بعد از اعتیاد تنها چیزی که برایش مانده عشقِ به سازش است.صدای تنبک آماتور کسی که کنارش نشسته در کمپ و بچه ها کمپ که عاشقانه گوش میدهند.تصویر کسانی که روزهای زیادی جلوی چشممان بودند و حالا کنار گذاشتیم و در تنهایی دارند تمام میشوند.کسانی که آن ها را میخواهیم بکشیم ولی هنوز درون ما نفس میکشند و نمیگذارند شب ها راحت بخوابیم.ما میخواهیم که آن ها را نبینیم اما همه چیز دیدن نیست.

پرکا

چهارشنبه, ۸ خرداد ۱۳۹۸، ۰۳:۱۰ ق.ظ

پرکا با مورتوض و امینمن کدومم به نظرتون؟

برای علی

سه شنبه, ۷ خرداد ۱۳۹۸، ۱۱:۴۹ ب.ظ

بسم الله

برایم قصه ی علی همان قصه ای بود که که همه جا بود و هیچ کس هم نمیدیدش تا وقتی که رفت.همه ی زیبایی زندگی برایم همین است.بودن ولی نا بودن.

بودا شده بود

سه شنبه, ۷ خرداد ۱۳۹۸، ۱۱:۴۵ ب.ظ

از گرمای تابستان دلم برای سرمای زمستان تنگ میشود.برای روزهای برفی.از دل تنگی ام میفهمم که دلم میخواهد خیلی زنده بمانم.سال ها.اما خب نمیشود.این راز زندگیست و تنها معنایش.دلم برای همه چیز میتواند تنگ شود؟


بیمارستان رفتن باید تبدیل به عادت شود،ولی دیدن دردهای دیگران نه.اخلاق مهم ترین بخش کار است.باید اخلاق و تعهد و تخصص را با هم داشت.هر سه مهم و ضروری هستند.چه چیزهای سنگینی و چه دنیای دوری.دور مثل همین روزها.مثل بیست و سه سالگی.و چه حرف سنگینی.مثل مردن.


دلم میخواهد کاری کنم.کاری که تا به حال نکرده ام و فقط یکبار بتوانم انجام بدهم.کاری معنا دار برای همه ی بی معنایی ها.


زیر آسمان پر ستاره دراز کشیدن و دیدن نورهایی که رفته اند.بوی گذشته را حس کردن...



حرف های زیادی برای نگفتن هست

دوشنبه, ۲۳ ارديبهشت ۱۳۹۸، ۱۱:۳۹ ب.ظ

بسم الله


صبح ها بیمارستان،خواب آلود از اینکه تا سحر ها بیدارم.وضعیت نه چندان خوب خانه.رویم نمیشود بعضی چیز ها را بگویم.به خیلی ها.

مریض های خنده رو و گاه بدحال.آهنگ گوش دادن یک مرد مریض با لباس آبی و همسرش در حیاط بیمارستان.آهنگ دوپس دوپسی با صدای بد خواننده و صدای بدتر موبایل ارزان قیمت مرد.کیفیت پایین زندگی در حیاط بیمارستان.امید داشتن به زندگی .بدونِ اینکه بدانی چگونه و کجای جهان هستی به ادامه دادن فکر کنی.هر جوری که هست،فقط تلاش کتی که ادامه بدهی.تا یک روز که دیگر نتوانی و چشم هایت را آرام روی هم بگذاری.که این البته آرزوی هر آدمیست.که راحت بمیرد.راحت مردن به نظرم مهم ترین نقطه ی زندگی آدم است.همه ی سختی های پیش از آن در مقابل سخت مردن هیچ است.گذاشتن و رفتن وقتی سراسر از زشتی باشی سخت تر میشود.خیلی.


روزهای معمولی ای شده.باد شب های اردیبهشت توی صورتم.ماشینم که باید ببرم موتورش را تنظیم کنم و درس و کارهای همیشگی.در هوای اردیبهشت جای همه خالی میشود.

گل به یک تند باد

پنجشنبه, ۱۹ ارديبهشت ۱۳۹۸، ۰۲:۱۹ ق.ظ

بسم الله

فکرم خیلی وقت است که درگیر تبلتم شده که توی خانه گمش کردم.فکر میکردم آدم قوی ترم باشم و چیزهای کوچک مرا به هم نریزد.اما نه.اینگونه نیست.من گهگاه خیلی ضعیف میشوم و گاهی خیلی قوی.روزهای سختی شده.خیلی سخت.تنها راه ماندن امیدواریست برای روزهای بهتر.

آن

يكشنبه, ۱۵ ارديبهشت ۱۳۹۸، ۰۳:۲۷ ق.ظ

یه روزایی بود که زندگی "آن"داشت.مهم نبود کجا بودم یا با کیا بودم.هر لحظه خودم آن داشتم و یه حس هایی رو میگرفتم و تجربه میکردم که میدونستم برنمیگرده.هر کسی هر مسیری که داشت خودش هم نشده بود یکی از خط کشی های اتوبان.واسه خودش حس خاصی داشت.همون عصری که بابام لواسون آواز میخوند یا روزایی که تهران رو با دوستام بالا پایین میکردیم یا مسافرت ها یا کتاب ها یا قصه ها.همه شون یه حس تازه ای داشتن،چون آدم های تر و تازه ای پشتش بودند.همه ی اون معلم های خوبی که داشتم برام همین حس رو می آوردن.پیدا کردن "آنی"که تو چشم هاشون میدیدیش وقتی حرف میزدن و میخندیدن.ولی اون حس خیلی وقت کم شده.خیلی کم.خودم هم دیگه آنی ندارم.یه خط شدم مثه هزارتاخط دیگه که مهم نیست کی کجا بکششون.تو دانشگاه بچه تر شدم.کم دیدم آدم هایی که جدا بودن از مسیرشون و واسه خودشون آن داشتند.بقیه بودند میرفتند میومدند چیزای خوب خوب گوش میدادند مینوشتند میخوندند عکسای قشنگی داشتند ولی اون حس رو نداشتند.هیچ وقت نداشتند.میدونی اون فاز گم شده.هی برمیگردی عقب که فکر کنی روزای فوق العاده ای بود.ولی نه.فقط اون حس پریده.مثل صدای گنجشک بین اذان و طلوع و نسیم که بعد بخوابی و ببین آفتاب تند سر ظهر میخوره تو سرت.همینقدر گیج و سریع.یهو هیچ صدایی نیست.