بویِ خوشِ زندگی

بایگانی
آخرین مطالب

آدم های قدیمی در لباس نو

يكشنبه, ۶ مرداد ۱۳۹۸، ۱۱:۲۷ ب.ظ

بسم الله


بعد از چهار سال گذشتن از دوران دانشجویی به عقب برمیگردم.به روزهای سردرگم و پر خنده ی ترم اول و خوابگاه و هیجان هایی که برای بار اول تجربه میکردم.آشنایی با دوستان و دوستی و بعد جدایی های ترم های بعدش تا ترم پنج.جدایی از دوستانم و حس عمیق تنهایی و جدا افتادن از کسانی که روزهای زیادی را با هم گذرانده بودیم.دوباره حس تنفر نسبت به آدم ها و جدا شدن.بعد دوباره دل بستن به دوست های جدید و امیدواری و بعد دوباره نا امیدی و تنهایی و دوباره آدم های جدید.مثل یک نمودار سینوسی که بالا پایین دارد و یک خط طولانی دارد درست میکند ولی یک نقطه توی این نمودار هر لحظه نمیداند کجای قصه ایستاده است.در اوج داستان یا در نشیبِ آن.که بالاتر خواهد رفت یا میماند در یک خط راست یا سقوط میکند.خودم را هیچ وقت جدی نشان ندادم.نمیدانم چرا.شاید فکر میکردم باید با خوشحالی جلو رفت و لذت برد و غم ها را جایی توی باغچه چال کرد و با اشک خودم به آن ها آب بدهم تا جوانه بدهند و درخت بشوند.بعد میوه هایش را که خوشی ها هست تقسیم کنم.مگر من از رنج کشاورز چیزی میدانم؟من تنها چیزی که میدانم همین شیرینی میوه است که گازش میزنم و تمام میشود میرود.فردا میوه ای جدید.همین است که گاهی حس میکنم نیاز دارم تا جدی تر باشم و به بقیه نشان بدهم که چیزهایی هست که میفهمم.ولی بعد پشیمان میشوم و دل میسپارم به لبخندِ بعد از گاز زدن صبحگاهیِ یک سیبِ رسیده.دل میسپارم و میروم پی کارم...

فاز قدیم

سه شنبه, ۱ مرداد ۱۳۹۸، ۰۹:۳۶ ب.ظ

بسم الله


همیشه از این جور آدما بودم که با صدای آروم برم بیام.شوخی های ریز ریز بکنم.با همه رفیق باشم.برم دنبال نقطه قوت هر کس و بهش تاکید کنم تا حالش بهتر شه.یه جوری نقطه ضعفش رو یادآوری کنم که دلش نگیره ولی بخندیم.شاد شیم و بعد دیگه همه چی یادمون بره.هر چی دارم قسمت کنم.اینا همه تعریف از خود حساب میشه.میدونم.دارم از خودم تعریف میکنم.تا بگم قصه ها عوض میشه.آدمام عوض میشن.منم عوض میشم.منم حالا عوض شدم.آدم باحال قصه دیگه نیستم.منزوی و تنها.تو سلف تو راهروهای بیمارستان تو زندگی.با بقیه هستم ولی دیگه مثل قبل ذوقی ندارم.انگار شدم "موتوا قبل عن تموتو".مُردم.بعضی چیزای کوچک و بعضی ها رو هنوز خیلی دوست دارم.ولی از بیشتر آدم های قصه کندم.کندم چون بودن ولی دلشون اینجا نبود.بودن ولی عاشق این زندگی نبودن.به زور بودن.به خاطر جا و لذت خودشون.جاشون دیگه خالی نیست.جای هیچ کدوم.کسی دو و سه نصفه شب با سیگار و "اونسس"م نبود.اون ساعتا مال خودم بود و خودم.کم کم بزرگش کردم.کم کم شده بیشتر روزم.دیگه حال نمیکنم کسی رو زیاد ببینم و بخندم با کسی.همه کسایی که بهشون امید داشتم حالا دارن غرق میشن تو این زندگی.دارن میرن تو چیزایی که خودشونم دقیق نمیدونن چیه.چیزایی که بهشون دیکته میشه.کجا رفت اون فازهای سرخوشانه ی تور سه سال پیش با "حیات"؟کجا رفت شب نشینی ها تو کافه ها و حرف زدن ها و خجالت و لذت ها؟حالا جاش چی گرفتیم تو دستمون که اینقدر داریم از هم دور میشیم؟

همیشه میخواستم از چیزی شخصیت نگیرم.به جاش کسی باشم که بهش شخصیت میدم.ولی اینطوری نمیشد.برای همین هیچ وقت هیچ جا نزدم که تو فلان مدرسه درس خوندم یا رشتم فلان چیزه یا کوه دوست دارم یا هر چی.چون نمیخواستم به زور خودمو یه جا بذارم و از اونجا برای خودم شخصیت بسازم.دوست داشتم قصه ی درست و حسابی خودم رو داشته باشم.قصه ای که به جایی وصل نیست ولی خودش پر مایه دراومده.ولی زندگی داره کم کم دست و پام رو میگیره.مثل یه پیچک که آروم آروم هر روز یه قدم میاد جلو و میپیچه دور پات.با غرورت تو لباس سفید.با حس برتری داشتن رو نوک قله .با همه ی این چیزا.یعنی پات داره گیر میفته.یعنی گیری آقا گیر!

سبلان

يكشنبه, ۳۰ تیر ۱۳۹۸، ۰۶:۱۹ ب.ظ

بسم الله


از پنج شنبه یک صبح تا جمعه دوازده شب.بعد از یک سال دوباره رفتم کوهنوردیِ جدی.صعود به سبلانِ بزرگوار!با گروهی از شهر زنجان که کسی از آن ها را نمیشناختم!روز قبل از رفتن کمی دلشوره گرفته بودم.وقتی مدت طولانی ای توی چادر نمیخوابم و کیسه خواب بالا پایین نمیکنم و به زندگی شهری عادت میکنم دوباره جدا شدن از راحتی خانه برایم سخت میشود.هرچند که همیشه میخواستم بی خانه و کولی وار زندگی کنم اما در واقع دلم برای خانه ام تنگ میشود.مسیر شابیل تا پناهگاه را پیاده رفتیم و غروب تمرین هم هوایی کردیم و شب هم در کیسه خوابم جا گرفتم.صبح ساعت سه بیدار باش بود و چهار حرکت به قله و هشت و چهل دقیقه هم کنار دریاچه ی سبلان ایستاده بودم.در حقیقت مشکل اصلی من با کوهنوردی و گروه های کوه مشکل آرامش است.کوهنوردان گروهی معمولا آرامش کوه را از آن میگیرند.من همیشه هدفم از کوه خودسازی و آرامش و تفکر بوده و هست.لحظه ی طلوع را دیدن،باد خنک ارتفاع 4500 را روی پوست صورت حس کردن و لذت بردن از سکوت و نور آفتاب خالص کوه.اما برای خیلی ها اینگونه نیست.دیوانه وار فقط میخواهند صعود کنند تا این قله را هم بگذارند جز لیست موفقیت هایشان و مدام از آن حرف بزنند.من خودم فردای روزی که برمیگردم دیگر در موردش با کسی حرف نمیزنم چون به نظرم گذشته و باید بماند همان جا.ناب و دست نخورده.به هر حال جای دوست های کوهنوردم به شدت خالی بود.امین و صدرا و هومن و مسیح و نادر که چه غار و دشت و کوه هایی با هم رفتیم.یدونه عکس از دریاچه سبلان!

در ضمن تصمیم گرفتم یکم مرتب کنم موضوعات بلاگ رو که دیگه راحت تر بشه پیدا کرد!

مشت و سبلان

سه شنبه, ۲۵ تیر ۱۳۹۸، ۱۱:۵۸ ب.ظ

بسم الله




سلام.

اول اینکه حاجیتون تمرینات بوکسش رو شروع کرده.از فردا با استادا درگیرم!

خب از این بگذریم.

گذشتیم.


پنج شنبه چهار صبح دارم میروم سبلان.با گروه سن بالاهای از خود راضیِ غرغرو.این ها همه از بی کسیِ که باید با این جمع ها بروم.اما از دست روزگار!

خیلی حرف ها و خاطره ها از کوه رفتن هایم دارم!ولی حوصله اش نیست!دوباره مینویسم.


دوشنبه ی بعدی امتحان ارتوپدی دارم.نمیدانم چه میشود ولی زیاد مهم نیست.خودم دارم یاد میگیرم!


تابستان جای خوبی رفته اید ؟

داستان درس خواندن در دانشگاه برایم همیشه داستانِ غریبی بوده و هست.اینکه زندگی هزار نکته ظریف و زیبا دارد و کنکور و دانشگاه و حتی مدرسه ها از ما میخواهند فقط روی درس تمرکز کنیم که عافیت همان جاست.اما عافیت آن جا هم نیست.من وبلاگ یکی از بچه های سال هفت رو میخونم.این دختر خانم سال هفتمِ پزشکی در شهر خودشونه .اما نوشته هاش جوریِ که انگار داره برای جنگ آماده میشه و همه ی این ها برای امتحان تخصص دادنه.من کاری به ارزش اخلاقی و عظمت علم ندارم و معتقدم هیچ لذتی واقعا در دنیا بزرگ تر از "فهمیدن" نیست.شیرینی فهمیدن برای من خیلی لذت بخش و زیباست.ولی واقعا قصه دانشگاه قصه ی فهمیدن چیزیه یا فقط رد شدن؟رد شدن تا کجا؟تو وبلاگش مینویسه ساعت سه شب با سوزش مری از خواب پا شدم و قرص خوردم و داشتم میمردم و ساعت شش صبح از خواب بیدار شدم ولی خوابم میاد ولی من نباید عقب بیفتم نباید نباید... . خب از چی؟از کجا؟من این جنگ درونی رو نمیفهمم.رسیدنی تو کار هست؟برای همین است که کشتیبان را سیاست دیگری آمده و خودم را یکم سپرده ام به باد و بادبان و سکّان را بازی بازی میدهم.به قول مولوی تو اون شعر عجیبِ "چه دانستم" که میگه:"تا کی آرد باد را آن بادران..."

پ.ن:یاد شعر حافظ هم افتادم! تا چه رخ بازی نماید بیدقی خواهیم راند.بیدق یعنی سرباز شطرنج.

داستانِ مردم

شنبه, ۲۲ تیر ۱۳۹۸، ۱۲:۲۷ ق.ظ

بسم الله


بخش ارتوپدی دارد تمام میشود.سرشار از بیهودگی.همان طور که از بیمارستان انتظار داشتم.مبارکم باد.


ناداستان میخوانم و میروم گم میشوم لای زندگی دیگران.چیزی که خودم نبوده ام ولی میخواهم حس کنم.


از تمام خقیقت های دنیا مرگ همیشه برایم جذاب تر از بقیه بوده.چیزی که نمیشود تعریفش کرد و راه برگشتی ندارد و برای همه ی آدم های دنیا به یک شکل اتفاق می افتد.همین است که بیشتر تجربه های زندگی ام را در مقابل این حقیقت بالا پایین میکنم تا وزنشان دستم بیاید.آدمی که مرگش نزدیک باشد از چیزی نمیترسد و مگر پنجاه سال نزدیک نیست؟


آخر هفته ی خوبی نبود.شاید هفته ی بعد بروم سبلان.قله زدن همیشه جواب میدهد.

نیمه تاریک وجود،روز دختر و چند چیز دیگر

پنجشنبه, ۱۳ تیر ۱۳۹۸، ۰۶:۳۶ ب.ظ

بسم الله

اولش را با صدای پیانوی جواد معروفی شروع میکنم که همیشه به من میگفت در رویاها آدم خوشبختی هستم و البته زندگی را باید به سمت رویا برد.از لینکش را میندازم داخل آنجایی که آهنگ ها را میگذارم.بروید خیرش را ببینید.


دومش را میروم سراغ نیمه ی تاریک وجود هر کس که دلش نمیخواهد بقیه ببینند و یا فرصتی برای ارائه اش ندارد.شاید برای من حسادت باشد یا خشمی که توی خودم جمع میکنم و نمیشود که آشکارش کنم.این ایده را از آن قسمت بلک میرر برداشت کردم که مردم از زجر کشیدن یک نفر دیگر لذت میبرند و مثل باغ وحش آن را میبینند و فیلم میگیرند.گفتم باغ وحش و یاد ناراحتیِ همیشگی ام از باغ وحش و دیدن حیوان های پشت قفس افتادم.چه غمگین است نگاهشان و آدمیزاد چه بی رحمانه روی زمین ظلم میکند.بین حرف خدا و فرشتگان سمت حرف فرشته هاییم فعلا انگار.


سومش هر وقت آهنگ شادی میشنوم یاد شوهرخاله ام میفتم.همش دنبال آهنگ های شاد قدیمیست که خودش را با آن ها تکان بدهد و یکمی قرش بدهد تا روز را شب بکند.هیچ وقت این مدلی نبودم و نمیدانم چه حالی دارد.همیشه در عروسی ها یک گوشه مینشستم و در مقابل درخواست فک و فامیل توی مهمانی ها که برایشان یک چرخی بزنم میرفتم وسط و با رقص "گلابی چیدن" که حرکات همزمان دو دست برای چیدن گلابی از روی درخت است هنرنمایی میکردم.همین و بس.


چهارمش روز دختر بر هر کسی که در این گروه قرار میگیرد مبارک باشد.خودم هیچ وقت خواهر و یا دختر هم سن و سال توی فامیل نداشتم و اهل بازی در کوچه هم نبودم.برای همین تا قبل از دانشگاه دختری هم سن خودم نمیشناختم و درکی از آن سن و سال دختر ها ندارم.به نظر روزهای سختی دارند در ایران.نمیدانم.اما موجودات گیج کننده ای برای من بوده اند همیشه.برای منی که خط فکری ام صاف و راحت و شاید یکمی صفر و صدی بوده و هست.مبارک است.


پنجمش فردا روز کنکور تجربی است.برایم من کنکور دوران خوبی بود به نسبت دوران بعدی اش که در دانشگاه گذراندم چون آخرین جایی بود که تعداد زیادی از آدم های مورد علاقم را میدیدم و با هم بودیم.روز کنکور هم برایم یک روز معمولی بود و مثل آزمون های آزمایشی گذشت ولی بعدش مطمئن بودم که خراب کرده ام و دنبال رشته های اقتصاد در به در دانشگاه ها را زیر و رو میکردم.که خب آخرش نشد و افتاده ام در این ورطه ی بی پایان!روز قبل کنکور را گفته بودند که تا ظهر درس بخوانم و شبش بروم سینما با خانواده.من هم دست در دست خانواده رفتم فیلم "من مارادونا نیستم".از اسمش به نظر میاد فیلمِ کمدی ای باشد ولی یک فیلم بود سرتاسر دعوا و دیالوگ.خلاصه با فکری سرشار برگشتم خانه و سر ساعت رفتم به رختخواب.به علت مشکل همیشگیِ زندگی من که دستشویی رفتنِ دائمیم بود تصمیم گرفته بودم شب کنکور آب نخورم.آخر شب از بی خوابی آمدم و با مراقبت و دقت بسیار یک ته لیوان آب خوردم و رفتم خوابیدم.با همان ته لیوان آب کلِ اختصاصی ها دستشویی داشتم و کنکورم اینگونه گذشت!

فضای فکری

چهارشنبه, ۱۲ تیر ۱۳۹۸، ۱۱:۴۴ ق.ظ

بسم الله

یک:

بردیا امروز رفت که بره تبریز خونشون.کلی خوش گذروندیم این مدت و کارهای خوب کردیم.

دو:

حال و حوصله ی خانه را ندارم ولی جایی هم برای رفتن ندارم.بیشتر خونه میمونم و مینویسم و میخونم و بازی میکنم و یکم هم شاید ساز بزنم.آدم ها قشنگ حرف میزنند ولی قشنگ زندگی نمیکنند.

سه:

درگیر بخش ارتوپدی بیمارستانم که چیزی زیاد به من یاد نداده است!شاید روزی دیگر!

برای تو که در خیابان دهم دیدمت و گمت کردم

يكشنبه, ۹ تیر ۱۳۹۸، ۰۱:۰۱ ق.ظ

خیلِ کارها سرم می ریزد و فکر میکنم در این دنیای بی سر و ته کدامش را بکنم که برسم به جایی.بعد یادم می افتد که نمیدانم میخواهم به کجا برسم.که سعادت چیست.که سعادت را در روزهایم گم کرده ام.مثل تو که یک بار در خیابان دیدمت و حالا هر شب میروم که پیدایت کنم.ولی رفته ای.همای بام سعادت به دام ما افتد؟

بهار بهار

جمعه, ۳۱ خرداد ۱۳۹۸، ۱۰:۱۳ ب.ظ

بسم الله


شب آخر خرداد شد.



نشسته ام روی پشت بام خانه و باد خنک آخرین روزِ بهاریِ زنجان پوستم را نوازش میکند.چهارمین بهار من هم در زنجان به سر رسید.باید برایش یک مفهوم خاصی پیدا کنم و بنویسم.ولی چیز خاصی برای گفتنش ندارم.مثل همه ی فصل ها پر تلاطم بود.زیبا و گاهی غمگین.

فردا اولین روزی میشود که من باید به عنوان استاجر بروم بیمارستان و روپوش سفید بپوشم.هر وقت تلویزیون را روشن میکنی یک شبکه را میبینی که با هیجان سوالات کنکور را حل میکنند و نوید روزهای بهتر در رشته های علوم پزشکی را میدهند.نمیدانم.شاید روزهای بهتری باشد نسبت به بقیه ی روزهای زندگی.خودم وقتی رتبه ام آمد دلم میخواست بروم جایی که به درد بخورم.از تهران زدم و آمدم اینجا.راستش در دانشگاه درس خوان نبودم.البته در مدرسه هم نبودم.کنکور هم یک اتفاق بود مثل قبول شدنم در حلی 2 تهران.دو حادثه ی هفت ساله برایم رقم خورد.اولی وقتی اول راهنمایی تیزهوشان قبول شدم و دیگر هیچ وقت بعدش نتوانستم درس بخوانم و قبول شدن دانشگاه.فقط جنس درس نخواندن ها فرق داشت.توی راهنمایی و دبیرستان عاشق زیست شناسی و حیوانات و طبیعت شدم چیزی که هنوز هم با من مانده و از معدود دلخوشی هایم است.یادم نمیرود که سال دوم دبیرستان وقتی توی تیم سمینار دبیرستان بودم برایم چه دوران زیبا و پر غروری بود.همان سالی که پروژه ی نوروساینسم رفت تا رتبه ی چهار کشوری خوارزمی و غمگین شدم که سوم نشدم و عضو بنیاد ملی نحبگان و این جور چیزها.هر چند نخبه هم نبودم و نیستم.بیشتر حس میکردم شانسم خوب بوده یا یه همچین چیزی.درس نخواندن دانشگاه ولی از سر بی حوصلگی و کارهای دیگر بود.آدمی شدم که نتوانست با محیط اطرافش کنار بیاید.با کسانی که عاشقانه همه ی درس ها را میخواندند و رفرنس به دست اینور و آنور میرفتند.من برای هیچ امتحانی تا صبح بیدار نموندم و یکبار هم که ماندم خود امتحان را خواب موندم و نرفتم!برای همین است که سال هاست من با درس غریبه ام و جاهایی درس خواندم که همه فکر میکردند همیشه با گردن خم و عینک سرم روی کتاب خم شده ام.البته عینک را به عشق بازی با لپ تاپ برای خودم دارم و حسابی چشمم ضعیف است و در استخر راحت قابل شناسایی ام!کسی که با چشمان خیره به شما نگاه میکند و انگار نه انگار که همدیگر را میشناسید منم!بگذریم.فردا روز اول بیمارستان.


توی گروه کلاس نگاه میکنم و بیو های مد استیودنت و روپوش های سفید را میبینم و کلافه میشوم.از خودم و از همه.راستش نمیدانم به کجا میخواهم بروم.همه میگویند تخصص چه میخواهی و من تمام کردن درسم برایم هیجان انگیز تر از همه چیز است.


راستش از این چهار سال تنهایی زندگی کردن حس های زیادی را گرفتم.رفتن و جدا شدن.دلبستن و شکستن همه ی دنیاهایی که یک زمانی توی ذهنم برای خودم بزرگش کرده بودم.همیشه آدم های بزرگی که دکتر بودند ولی یک کار دیگری تو زندگی کرده بودند برایم الگو بودند.از چه گوارا تا بولگاکف و چخوف.خاطرات یک پزشک جوان بولگاکف برایم هیجان انگیز بود و کارهایی که آلیور ساکس کرده برایم قابل احترام.ولی پزشکی الان را دوست ندارم.عافیت طلبی وحشتناکی دارد و خشم و استرس و دنبال راه رهایی گشتن.به قول بهرام:"مثل برگ تو مسیر باد هر وری بوزه راه میریم."یعنی دیگه همه چی خودمم و رهایی.ساعتی میزان آنی ساعتی موزون این...

پ.ن:توی این هوا دلکش گوش میدهم و توی ماشین "خاطره" از رض.