بویِ خوشِ زندگی

بایگانی
آخرین مطالب
داستان درس خواندن در دانشگاه برایم همیشه داستانِ غریبی بوده و هست.اینکه زندگی هزار نکته ظریف و زیبا دارد و کنکور و دانشگاه و حتی مدرسه ها از ما میخواهند فقط روی درس تمرکز کنیم که عافیت همان جاست.اما عافیت آن جا هم نیست.من وبلاگ یکی از بچه های سال هفت رو میخونم.این دختر خانم سال هفتمِ پزشکی در شهر خودشونه .اما نوشته هاش جوریِ که انگار داره برای جنگ آماده میشه و همه ی این ها برای امتحان تخصص دادنه.من کاری به ارزش اخلاقی و عظمت علم ندارم و معتقدم هیچ لذتی واقعا در دنیا بزرگ تر از "فهمیدن" نیست.شیرینی فهمیدن برای من خیلی لذت بخش و زیباست.ولی واقعا قصه دانشگاه قصه ی فهمیدن چیزیه یا فقط رد شدن؟رد شدن تا کجا؟تو وبلاگش مینویسه ساعت سه شب با سوزش مری از خواب پا شدم و قرص خوردم و داشتم میمردم و ساعت شش صبح از خواب بیدار شدم ولی خوابم میاد ولی من نباید عقب بیفتم نباید نباید... . خب از چی؟از کجا؟من این جنگ درونی رو نمیفهمم.رسیدنی تو کار هست؟برای همین است که کشتیبان را سیاست دیگری آمده و خودم را یکم سپرده ام به باد و بادبان و سکّان را بازی بازی میدهم.به قول مولوی تو اون شعر عجیبِ "چه دانستم" که میگه:"تا کی آرد باد را آن بادران..."

پ.ن:یاد شعر حافظ هم افتادم! تا چه رخ بازی نماید بیدقی خواهیم راند.بیدق یعنی سرباز شطرنج.

داستانِ مردم

شنبه, ۲۲ تیر ۱۳۹۸، ۱۲:۲۷ ق.ظ

بسم الله


بخش ارتوپدی دارد تمام میشود.سرشار از بیهودگی.همان طور که از بیمارستان انتظار داشتم.مبارکم باد.


ناداستان میخوانم و میروم گم میشوم لای زندگی دیگران.چیزی که خودم نبوده ام ولی میخواهم حس کنم.


از تمام خقیقت های دنیا مرگ همیشه برایم جذاب تر از بقیه بوده.چیزی که نمیشود تعریفش کرد و راه برگشتی ندارد و برای همه ی آدم های دنیا به یک شکل اتفاق می افتد.همین است که بیشتر تجربه های زندگی ام را در مقابل این حقیقت بالا پایین میکنم تا وزنشان دستم بیاید.آدمی که مرگش نزدیک باشد از چیزی نمیترسد و مگر پنجاه سال نزدیک نیست؟


آخر هفته ی خوبی نبود.شاید هفته ی بعد بروم سبلان.قله زدن همیشه جواب میدهد.

نیمه تاریک وجود،روز دختر و چند چیز دیگر

پنجشنبه, ۱۳ تیر ۱۳۹۸، ۰۶:۳۶ ب.ظ

بسم الله

اولش را با صدای پیانوی جواد معروفی شروع میکنم که همیشه به من میگفت در رویاها آدم خوشبختی هستم و البته زندگی را باید به سمت رویا برد.از لینکش را میندازم داخل آنجایی که آهنگ ها را میگذارم.بروید خیرش را ببینید.


دومش را میروم سراغ نیمه ی تاریک وجود هر کس که دلش نمیخواهد بقیه ببینند و یا فرصتی برای ارائه اش ندارد.شاید برای من حسادت باشد یا خشمی که توی خودم جمع میکنم و نمیشود که آشکارش کنم.این ایده را از آن قسمت بلک میرر برداشت کردم که مردم از زجر کشیدن یک نفر دیگر لذت میبرند و مثل باغ وحش آن را میبینند و فیلم میگیرند.گفتم باغ وحش و یاد ناراحتیِ همیشگی ام از باغ وحش و دیدن حیوان های پشت قفس افتادم.چه غمگین است نگاهشان و آدمیزاد چه بی رحمانه روی زمین ظلم میکند.بین حرف خدا و فرشتگان سمت حرف فرشته هاییم فعلا انگار.


سومش هر وقت آهنگ شادی میشنوم یاد شوهرخاله ام میفتم.همش دنبال آهنگ های شاد قدیمیست که خودش را با آن ها تکان بدهد و یکمی قرش بدهد تا روز را شب بکند.هیچ وقت این مدلی نبودم و نمیدانم چه حالی دارد.همیشه در عروسی ها یک گوشه مینشستم و در مقابل درخواست فک و فامیل توی مهمانی ها که برایشان یک چرخی بزنم میرفتم وسط و با رقص "گلابی چیدن" که حرکات همزمان دو دست برای چیدن گلابی از روی درخت است هنرنمایی میکردم.همین و بس.


چهارمش روز دختر بر هر کسی که در این گروه قرار میگیرد مبارک باشد.خودم هیچ وقت خواهر و یا دختر هم سن و سال توی فامیل نداشتم و اهل بازی در کوچه هم نبودم.برای همین تا قبل از دانشگاه دختری هم سن خودم نمیشناختم و درکی از آن سن و سال دختر ها ندارم.به نظر روزهای سختی دارند در ایران.نمیدانم.اما موجودات گیج کننده ای برای من بوده اند همیشه.برای منی که خط فکری ام صاف و راحت و شاید یکمی صفر و صدی بوده و هست.مبارک است.


پنجمش فردا روز کنکور تجربی است.برایم من کنکور دوران خوبی بود به نسبت دوران بعدی اش که در دانشگاه گذراندم چون آخرین جایی بود که تعداد زیادی از آدم های مورد علاقم را میدیدم و با هم بودیم.روز کنکور هم برایم یک روز معمولی بود و مثل آزمون های آزمایشی گذشت ولی بعدش مطمئن بودم که خراب کرده ام و دنبال رشته های اقتصاد در به در دانشگاه ها را زیر و رو میکردم.که خب آخرش نشد و افتاده ام در این ورطه ی بی پایان!روز قبل کنکور را گفته بودند که تا ظهر درس بخوانم و شبش بروم سینما با خانواده.من هم دست در دست خانواده رفتم فیلم "من مارادونا نیستم".از اسمش به نظر میاد فیلمِ کمدی ای باشد ولی یک فیلم بود سرتاسر دعوا و دیالوگ.خلاصه با فکری سرشار برگشتم خانه و سر ساعت رفتم به رختخواب.به علت مشکل همیشگیِ زندگی من که دستشویی رفتنِ دائمیم بود تصمیم گرفته بودم شب کنکور آب نخورم.آخر شب از بی خوابی آمدم و با مراقبت و دقت بسیار یک ته لیوان آب خوردم و رفتم خوابیدم.با همان ته لیوان آب کلِ اختصاصی ها دستشویی داشتم و کنکورم اینگونه گذشت!

فضای فکری

چهارشنبه, ۱۲ تیر ۱۳۹۸، ۱۱:۴۴ ق.ظ

بسم الله

یک:

بردیا امروز رفت که بره تبریز خونشون.کلی خوش گذروندیم این مدت و کارهای خوب کردیم.

دو:

حال و حوصله ی خانه را ندارم ولی جایی هم برای رفتن ندارم.بیشتر خونه میمونم و مینویسم و میخونم و بازی میکنم و یکم هم شاید ساز بزنم.آدم ها قشنگ حرف میزنند ولی قشنگ زندگی نمیکنند.

سه:

درگیر بخش ارتوپدی بیمارستانم که چیزی زیاد به من یاد نداده است!شاید روزی دیگر!

برای تو که در خیابان دهم دیدمت و گمت کردم

يكشنبه, ۹ تیر ۱۳۹۸، ۰۱:۰۱ ق.ظ

خیلِ کارها سرم می ریزد و فکر میکنم در این دنیای بی سر و ته کدامش را بکنم که برسم به جایی.بعد یادم می افتد که نمیدانم میخواهم به کجا برسم.که سعادت چیست.که سعادت را در روزهایم گم کرده ام.مثل تو که یک بار در خیابان دیدمت و حالا هر شب میروم که پیدایت کنم.ولی رفته ای.همای بام سعادت به دام ما افتد؟

بهار بهار

جمعه, ۳۱ خرداد ۱۳۹۸، ۱۰:۱۳ ب.ظ

بسم الله


شب آخر خرداد شد.



نشسته ام روی پشت بام خانه و باد خنک آخرین روزِ بهاریِ زنجان پوستم را نوازش میکند.چهارمین بهار من هم در زنجان به سر رسید.باید برایش یک مفهوم خاصی پیدا کنم و بنویسم.ولی چیز خاصی برای گفتنش ندارم.مثل همه ی فصل ها پر تلاطم بود.زیبا و گاهی غمگین.

فردا اولین روزی میشود که من باید به عنوان استاجر بروم بیمارستان و روپوش سفید بپوشم.هر وقت تلویزیون را روشن میکنی یک شبکه را میبینی که با هیجان سوالات کنکور را حل میکنند و نوید روزهای بهتر در رشته های علوم پزشکی را میدهند.نمیدانم.شاید روزهای بهتری باشد نسبت به بقیه ی روزهای زندگی.خودم وقتی رتبه ام آمد دلم میخواست بروم جایی که به درد بخورم.از تهران زدم و آمدم اینجا.راستش در دانشگاه درس خوان نبودم.البته در مدرسه هم نبودم.کنکور هم یک اتفاق بود مثل قبول شدنم در حلی 2 تهران.دو حادثه ی هفت ساله برایم رقم خورد.اولی وقتی اول راهنمایی تیزهوشان قبول شدم و دیگر هیچ وقت بعدش نتوانستم درس بخوانم و قبول شدن دانشگاه.فقط جنس درس نخواندن ها فرق داشت.توی راهنمایی و دبیرستان عاشق زیست شناسی و حیوانات و طبیعت شدم چیزی که هنوز هم با من مانده و از معدود دلخوشی هایم است.یادم نمیرود که سال دوم دبیرستان وقتی توی تیم سمینار دبیرستان بودم برایم چه دوران زیبا و پر غروری بود.همان سالی که پروژه ی نوروساینسم رفت تا رتبه ی چهار کشوری خوارزمی و غمگین شدم که سوم نشدم و عضو بنیاد ملی نحبگان و این جور چیزها.هر چند نخبه هم نبودم و نیستم.بیشتر حس میکردم شانسم خوب بوده یا یه همچین چیزی.درس نخواندن دانشگاه ولی از سر بی حوصلگی و کارهای دیگر بود.آدمی شدم که نتوانست با محیط اطرافش کنار بیاید.با کسانی که عاشقانه همه ی درس ها را میخواندند و رفرنس به دست اینور و آنور میرفتند.من برای هیچ امتحانی تا صبح بیدار نموندم و یکبار هم که ماندم خود امتحان را خواب موندم و نرفتم!برای همین است که سال هاست من با درس غریبه ام و جاهایی درس خواندم که همه فکر میکردند همیشه با گردن خم و عینک سرم روی کتاب خم شده ام.البته عینک را به عشق بازی با لپ تاپ برای خودم دارم و حسابی چشمم ضعیف است و در استخر راحت قابل شناسایی ام!کسی که با چشمان خیره به شما نگاه میکند و انگار نه انگار که همدیگر را میشناسید منم!بگذریم.فردا روز اول بیمارستان.


توی گروه کلاس نگاه میکنم و بیو های مد استیودنت و روپوش های سفید را میبینم و کلافه میشوم.از خودم و از همه.راستش نمیدانم به کجا میخواهم بروم.همه میگویند تخصص چه میخواهی و من تمام کردن درسم برایم هیجان انگیز تر از همه چیز است.


راستش از این چهار سال تنهایی زندگی کردن حس های زیادی را گرفتم.رفتن و جدا شدن.دلبستن و شکستن همه ی دنیاهایی که یک زمانی توی ذهنم برای خودم بزرگش کرده بودم.همیشه آدم های بزرگی که دکتر بودند ولی یک کار دیگری تو زندگی کرده بودند برایم الگو بودند.از چه گوارا تا بولگاکف و چخوف.خاطرات یک پزشک جوان بولگاکف برایم هیجان انگیز بود و کارهایی که آلیور ساکس کرده برایم قابل احترام.ولی پزشکی الان را دوست ندارم.عافیت طلبی وحشتناکی دارد و خشم و استرس و دنبال راه رهایی گشتن.به قول بهرام:"مثل برگ تو مسیر باد هر وری بوزه راه میریم."یعنی دیگه همه چی خودمم و رهایی.ساعتی میزان آنی ساعتی موزون این...

پ.ن:توی این هوا دلکش گوش میدهم و توی ماشین "خاطره" از رض.


برای شمال و تصویر های تکراری

جمعه, ۳۱ خرداد ۱۳۹۸، ۰۱:۲۹ ب.ظ


دوشنبه شب با امیر توی خیابون تصمیم گرفتیم که بریم شمال.همون برنامه و کار همیشگی.هراز،خونه ی امیر اینا.

وسایل رو ریختیم پشت ماشین و رفتیم تو جاده.بهش گفتم نشد ما روز جاده هراز رو ببینیم که ببینیم چه شکلیِه آخه.عادت ما اینه که نصفه شب میریم شب هم میایم.

من و امیر خیلی شمال رفتیم!هم گیلان که خونه ی خاله ی منه هم مازندران که خونه ی امیر ایناست.برای همین یه سری برنامه ی ثابت تو جاده داریم که هر بار مثل یه مراسم الهی باید انجام بشن و اگه انجام نشن انگار خوش نگذشته بهمون.مثلا همیشه ریمیکس شادمهر باید گوش کنیم و بخونیم.همه ی پیچ های جاده رو بلدیم و واسه هر کدوم خاطره داریم.اینجا هم یه امامزاده است نوک کوه.بالای ابرا.یه عروس و داماد با عکاس اومده بودن عکس بگیرن و عکاس مدام به سالومه و روزبه میگفت چیکار کنند.ما هم نشسته بودیم یکم اونور تر و هر کاری عکاس میگفت با هم انجام میدادیم!غروب آفتاب رو اون بالا دیدیم و ماه زرد و عکس های رو به ماه یه عروس و داماد.بعد تو جنگل راه افتادیم به سمت پایین و خیال پردازی ها توی تاریکی جنگل.

برای فرداش با امیر و پسر عموش رفتیم وسط جنگل دنبال آبشار و زیرش یکم آب بازی کردیم و برگشتیم و شب هم سوسیس کبابی خوردیم و دود آتیش و حرف های دو تایی وقتی باد توی صورتمون میخورد.

شمال برای من تصویر های تکراری ای دارد که انگار هر چند وقت یک بار باید تکرار کنم تا در تکرارش بیشتر فکر کنم.به همه چیز.

چالش یازده دلیل برای زنده ماندن!

يكشنبه, ۱۹ خرداد ۱۳۹۸، ۰۱:۱۸ ق.ظ

سلام

چند وقت پیش برای خودم یه چالش ساخته بودم که صد و یک دلیل برای زنده موندن بنویسم.بنویسم تا جلوی چشمم باشه و حواسم بهشون باشه برای روزهایی که همه چی اون جوری که حساب کتاب میکردم جلو نرفتم.نوشتم برای خوب بودن تو همین دو روزِ دنیا.بیخیالش شدم از سرِ تنبلی.حالا میخوام دوباره بنویسم و شمارو هم دعوت کنم به نوشتنش.نمیدونم شاید خوندن دلیل های زندگی هامون هیجان انگیز باشه.دلیل ها لازم نیست چیزهای خاصی باشند.هر چه دلی تر،بهتر!


لطفا اگر نوشتید زیر همین پست برام لینکشو کامنت کنید و هر چند نفری رو که خواستید دعوت کنید!


یازده دلیل من برای زنده موندن:


1)دیدن دوباره ی خنده ی پدر و مادرم.

2)گوش دادن و فهم تمام آهنگ های رادیو هد.

3)دیدن خانه ی خدا.

4)سوار شدن کشتی کروز و دیدن یونان.

5)تمام کردن پزشکی و دیدن چهره های شاد مردم.

6)درک ترس ها و چیزهایی که برایم تنفر آور بوده اند.

7)خیال پردازی های زیر درخت و نور آفتاب روی ایوان خانه ی خاله.

8)سیگار کشیدن زیر باران در جاده ی چالوس.

9)انجام فری رایدینگ در کوهستان .

10)صعود قله های بالای 8000 متر دنیا.

11)دیدن خندیدن همسر و بچه هایم در یک عصر پاییزی.

پویش بلاگر ها!

يكشنبه, ۱۹ خرداد ۱۳۹۸، ۱۲:۵۷ ق.ظ

سلام


با تشکر از خانوم فاطمه از وبلاگ "بلاگی از آنِ خود" که منو دعوت کردند!اینجا قراره چند تا چیز از "بیان"بخوام تا به خودشون سر و سامون بدند.


اولین چیز به نظرم راه اندازی اپ اندروید و آی او اسِ که واسه ما انسان های سر به زیرِ گوشی به دست واجب به نظر میرسه.


دومین چیز به نظرم یکم تبلیغات کار خودشون تو فضاهای دیگه اس!من خودم تاحالا تبلیغی از بیان ندیدم هر چند شاید واقعا بنده خداها اینقدر درآمد ندارند که تبلیغ کنند!


چیز دیگه ای ندارم الان!لطفا هر کسی خوند همراه بشه من تو دعوت کردن خنگم یکم!

فکر من مباش مسافر به سپیده ها بیندش

يكشنبه, ۱۹ خرداد ۱۳۹۸، ۱۲:۵۲ ق.ظ

بسم الله


همیشه وقتی یکی بد حال میشود یا فوت میکند یاد دیالوگ لیلا حاتمی به علی مصفا در فیلم (اگر اشتباه نکنم!)در دنیای تو ساعت چند است می افتم.دیالوگ را دقیق یادم نیست ولی چیزی در همین مفهوم است که لیلا حاتمی به علی مصفا زنگ میزند و در حال پیغام گذاشتن میگوید:سلام.خاله فلانی فوت کرد.آدم فکر میکنه این پیرای فامیل تا همیشه زنده میمونن.هیچ وقت توقع شنیدن خبر مرگشونو نداره.یادته برامون این شعرو میخوند... اگه تونستی بیا برای ختمش.


این دیالوگ را حفظ شدم چون توی ساند کلود مدت ها به قسمت های رادیو دیالوگ گوش میدادم و بعد ها خود فیلم را دیدم.همیشه بزرگ تر ها را جوری میبینیم انگار همیشه بوده اند و بعد از ما قرار است کارها را ردیف کنند و بیایند پیش ما.مثل مادری که همه ی کارهای خانه را میکند و بچه اش را با لالایی میخواباند و بعد تازه خودش به رخت خواب میرود.ولی خب اینگونه نیست.این شروع کنار آمدن با رفتن آدم هاست.