بویِ خوشِ زندگی

بایگانی
آخرین مطالب

بودا شده بود

سه شنبه, ۷ خرداد ۱۳۹۸، ۱۱:۴۵ ب.ظ

از گرمای تابستان دلم برای سرمای زمستان تنگ میشود.برای روزهای برفی.از دل تنگی ام میفهمم که دلم میخواهد خیلی زنده بمانم.سال ها.اما خب نمیشود.این راز زندگیست و تنها معنایش.دلم برای همه چیز میتواند تنگ شود؟


بیمارستان رفتن باید تبدیل به عادت شود،ولی دیدن دردهای دیگران نه.اخلاق مهم ترین بخش کار است.باید اخلاق و تعهد و تخصص را با هم داشت.هر سه مهم و ضروری هستند.چه چیزهای سنگینی و چه دنیای دوری.دور مثل همین روزها.مثل بیست و سه سالگی.و چه حرف سنگینی.مثل مردن.


دلم میخواهد کاری کنم.کاری که تا به حال نکرده ام و فقط یکبار بتوانم انجام بدهم.کاری معنا دار برای همه ی بی معنایی ها.


زیر آسمان پر ستاره دراز کشیدن و دیدن نورهایی که رفته اند.بوی گذشته را حس کردن...



حرف های زیادی برای نگفتن هست

دوشنبه, ۲۳ ارديبهشت ۱۳۹۸، ۱۱:۳۹ ب.ظ

بسم الله


صبح ها بیمارستان،خواب آلود از اینکه تا سحر ها بیدارم.وضعیت نه چندان خوب خانه.رویم نمیشود بعضی چیز ها را بگویم.به خیلی ها.

مریض های خنده رو و گاه بدحال.آهنگ گوش دادن یک مرد مریض با لباس آبی و همسرش در حیاط بیمارستان.آهنگ دوپس دوپسی با صدای بد خواننده و صدای بدتر موبایل ارزان قیمت مرد.کیفیت پایین زندگی در حیاط بیمارستان.امید داشتن به زندگی .بدونِ اینکه بدانی چگونه و کجای جهان هستی به ادامه دادن فکر کنی.هر جوری که هست،فقط تلاش کتی که ادامه بدهی.تا یک روز که دیگر نتوانی و چشم هایت را آرام روی هم بگذاری.که این البته آرزوی هر آدمیست.که راحت بمیرد.راحت مردن به نظرم مهم ترین نقطه ی زندگی آدم است.همه ی سختی های پیش از آن در مقابل سخت مردن هیچ است.گذاشتن و رفتن وقتی سراسر از زشتی باشی سخت تر میشود.خیلی.


روزهای معمولی ای شده.باد شب های اردیبهشت توی صورتم.ماشینم که باید ببرم موتورش را تنظیم کنم و درس و کارهای همیشگی.در هوای اردیبهشت جای همه خالی میشود.

گل به یک تند باد

پنجشنبه, ۱۹ ارديبهشت ۱۳۹۸، ۰۲:۱۹ ق.ظ

بسم الله

فکرم خیلی وقت است که درگیر تبلتم شده که توی خانه گمش کردم.فکر میکردم آدم قوی ترم باشم و چیزهای کوچک مرا به هم نریزد.اما نه.اینگونه نیست.من گهگاه خیلی ضعیف میشوم و گاهی خیلی قوی.روزهای سختی شده.خیلی سخت.تنها راه ماندن امیدواریست برای روزهای بهتر.

آن

يكشنبه, ۱۵ ارديبهشت ۱۳۹۸، ۰۳:۲۷ ق.ظ

یه روزایی بود که زندگی "آن"داشت.مهم نبود کجا بودم یا با کیا بودم.هر لحظه خودم آن داشتم و یه حس هایی رو میگرفتم و تجربه میکردم که میدونستم برنمیگرده.هر کسی هر مسیری که داشت خودش هم نشده بود یکی از خط کشی های اتوبان.واسه خودش حس خاصی داشت.همون عصری که بابام لواسون آواز میخوند یا روزایی که تهران رو با دوستام بالا پایین میکردیم یا مسافرت ها یا کتاب ها یا قصه ها.همه شون یه حس تازه ای داشتن،چون آدم های تر و تازه ای پشتش بودند.همه ی اون معلم های خوبی که داشتم برام همین حس رو می آوردن.پیدا کردن "آنی"که تو چشم هاشون میدیدیش وقتی حرف میزدن و میخندیدن.ولی اون حس خیلی وقت کم شده.خیلی کم.خودم هم دیگه آنی ندارم.یه خط شدم مثه هزارتاخط دیگه که مهم نیست کی کجا بکششون.تو دانشگاه بچه تر شدم.کم دیدم آدم هایی که جدا بودن از مسیرشون و واسه خودشون آن داشتند.بقیه بودند میرفتند میومدند چیزای خوب خوب گوش میدادند مینوشتند میخوندند عکسای قشنگی داشتند ولی اون حس رو نداشتند.هیچ وقت نداشتند.میدونی اون فاز گم شده.هی برمیگردی عقب که فکر کنی روزای فوق العاده ای بود.ولی نه.فقط اون حس پریده.مثل صدای گنجشک بین اذان و طلوع و نسیم که بعد بخوابی و ببین آفتاب تند سر ظهر میخوره تو سرت.همینقدر گیج و سریع.یهو هیچ صدایی نیست.

بیشتر روز ها همین گونه میگذرند

شنبه, ۷ ارديبهشت ۱۳۹۸، ۱۰:۳۵ ب.ظ

بسم الله


راستش چیز خاصی برای نوشتن ندارم.بی حوصلگی های مداوم برای کارهای لذت بخش یعنی یک جای کار خراب شده.خراب شده و انگار نمیخواهد هم درست شود.همیشه بعضی آهنگ ها مرا میبرد در جایی که حالم بی نهایت زیباست.میخندم و هر لحظه فکر جدیدی به ذهنم میرسد و ذوق میکنم.ذوق.اما خب دنیای ذوق کردن چند وقتیست که همان جا مانده.بین فکرهای سه تا پنج عصر که بیشتر از سرخوشی آفتاب دم غروبند  و نه چیز دیگری.از آدم های اطرافم فاصله میگیرم و دور میشوم.بعد نزدیک.دوباره دور و دوباره نزدیک.مثل شکاری که پایش را بکشد سفت تر میشود و نکشد میپوسد در بند شکارچی.بوی کسانی را حس میکنم که سال هاست ندیدمشان.

دشت ها نام تو را میگویند...

کوه ها شعر مرا میخوانند...


کوه باید شد و ماند...

رود باید شد و رفت...

دشت باید شد و خواند...


دلم که میگیرد یاد تصویر درخشش آفتاب روی برف های تازه می افتم.صدای قطره های آبِ برف هایی که با یک آفتاب بد موقع شروع به ریختن کرده اند.بوی برگ های تازه ریخته و خیابان های تنها.

اینجا خیابان های تنهای زیادی دارد.شب ها که میروم راه بروم همه ی آن ها با من حرف میزنند.من صدای همه را میشنوم.همه پر از خاطرات روزهای گرمی هستند که دیده اند.مینشینم و به همه گوش میدهم.به هر خیابانی که بخواهد حرفی بزند.تا هر وقتی که بخواهد گوش میدهم.

قصه ی من طولانی شده.شاید باید کمترش کنم تا حوصله را سر نبرد.حوصله ی خودم را و بیشتر بقیه را.کارهای بهتری باید بکنم.

نامه ای به ویدا

چهارشنبه, ۴ ارديبهشت ۱۳۹۸، ۰۶:۱۷ ب.ظ

ویدای عزیزم:

از آن روز که تو مرا به اینجا آورده ای که حالم بهتر شود چهار سال میگذرد.من از خودم هوش و نبوغ زیادی نشان دادم و مسئول آسایشگاه مرا برای انتقال به بالاترین طبقه انتخاب کرد.از این انتخاب مدت کوتاهی هیجان زده بودم.اما متاسفانه اینجا نمیگذارند از تختم خارج شوم.هدف همه ی ما اینجا این است که یک روز پشتی تختمان را بتوانیم آنقدر بالا بیاوریم تا تمام منظره ی جلوی آسایشگاه را بتوانیم ببینیم.ما حدود صد نفر در این اتاق هستیم و هر روز آدم های متفاوتی با تخت های رنگارنگ و پشتی های بالا به ما سر میزنند و کمکمان میکنند تا پشتی تخت های خودمان را بالا بیاوریم.خیلی علاقمند هستم که با آن ها دوست شوم اما بیشترشان عجله دارند و میگویند اگر مراقب پشتی تخت خود نباشند در سال های پیری دچار مشکل میشوند.حق دارند.ویدا جان من اینجا زیاد حرفی با کسی نمیزنم جز چند نفر که با هم سرخوشی های کوچکی را تجربه میکنیم و بعد دوباره جدا میشویم.من فکر میکنم دنیا باید چیزهای بیشتری از دیدن هر روزه ی یک منظره ی تکراری از این پنجره ها داشته باشد اما انگار جسمم و بیشتر از آن روحم اینجا گرفتار شده است.میشود دوباره به سراغم بیایی و برویم جای دیگر؟این بار قول میدهم آرام تر باشم.

از تمام دنیا

شنبه, ۳۱ فروردين ۱۳۹۸، ۰۳:۳۶ ب.ظ

بسم الله


از تمام دنیا همین روزهای خوش مارا بس.

روزهای آخر

جمعه, ۲۳ فروردين ۱۳۹۸، ۰۱:۱۳ ق.ظ

بسم الله

روزهای آخر دانشکده شده.باید سعی کنم برای این سه چهار سال معنایی پیدا کنم.همه ی کسانی که با هم بوده ایم و روزهارو با هم گذرانده ایم باید در یک جایی از فکرم بمانند و بهشان فکر کنم.باید سعی کنم برای همه این دوران معنایی پیدا کنم.ولی حس میکنم هیچ کدام معنایی ندارند .فقط گذشته و رفته اند.خیلی بی معنا و بیشتر تکراری.اما دلم میگوید باید یک معنایی داشته باشد.نمیخواهم باور کنم همه ی این روزها بی معنی گدشته است.برای همین است که این روزها را حسابی بالا پایین میکنم تا چیزی از آن در بیارم.هر چند میدانم چیزی نبوده.یک نقطه ی گذرا بوده و بی معنی.که گدشت و تمام شد.


تنها چیزی که باید برداری دست های خالی خودت است.

پنجشنبه, ۱۵ فروردين ۱۳۹۸، ۰۱:۱۵ ق.ظ

گهگاه فکر میکنم شاید تمام این ها یک بازیست.بازی ای که در آن باید از گذشته یک چیز را فراموش کنی تا در آینده یک چیز جدید به سوی تو بیاید.اگر واقعا قصه اینگونه باشد چه چیز هایی را باید زمین بگذارم و کوله ام را خالی کنم تا چیز های جدید بردارم؟نمیدانم.این نوشتن ها دیگر کمکی به من نمیکند.روزهایی میشود که فکر میکنم خب وقتش است که بنویسم و حرف هایم را بزنم و دنیایم را برای بقیه تصویر کنم.اما شب ها میبینم که حرفی نیست.حرفی نیست از این جنس که آرامش ذهنی و آشوب ذهنی ام مرزی ندارند تا از یکی بنویسم و دیگری را برای خودم نگه دارم.همه چیز در جوش و خروش و رفت و آمد است و هیچ کدام را توان گفتن نیست.نیست نه اینکه کسی به من گوش نمیدهد.از آن جهت که خیلی فضاها آدم را مدام تحریک میکند که بنویسد و بگوید.ولی شاید چیزی برای گفتن نیست و فقط حس اینکه اگر نگویی فراموش میشوی تو را تشویق به نوشتن میکند.

این نسلِ برآشفته

يكشنبه, ۴ فروردين ۱۳۹۸، ۰۲:۲۱ ب.ظ

بسم الله


نسل ما نسلِ برآشفته ایست.یک روزگاری بود که درس خواندن و چیزی شدن برای دیده شدن و بودن کافی بود.آن دوران گذشته است.حالا روزگار عوض شده.باید از روزهایم بهترین بهره را ببریم تا بتوانیم دیده شویم و باشیم.وگرنه ما هم گم میشویم در روزهای پر تکرار و ابدیِ تاریخ.


ما استراحت میکنیم تا انرژی کسب کنیم تا دوباره کار کنیم.یعنی مفهوم استراحت برایمان از بین رفته است.استراحت یعنی شارژر موبایلت که دارد تو را شارژ میکند.خودش بی معنیست.زندگی را همین گونه تمام میکنیم در روزهایی که تازه داشتیم برای استفاده کردن از دستاوردهایمان آماده میشدیم.

برای همین هاست که ما هر روز حس میکنیم باید یک غلطی بکنیم که باحال باشد.یک غلطی که دیگران میکنند و باحال است و ما هم باید بکنیم.از توییتر و اینستاگراممان بیشتر از اینکه لذت بگیریم حسرت را برداشت میکنیم.حسرت زندگی های خوب و حسرت کارهای خوب و حتی دیدن و شنیدن.انگار که ما کر شده ایم و هیچ چیزی نمیشنویم و همه ی حرف های خوب را دیگران میزنند.ما حتی واکنشمان به همه چیز در حد چند دقیقه شده.میرویم و متری شش و نیم میبینیم و بعد که تمام شد فکر نمیکنیم که برای همین آدم هایی که در این فیلم دیده ایم و همین نزدیک ما زندگی میکنند چه کاری میتوانیم بکنیم.ما فقط چون آن زندگی را زندگی نکرده ایم برایمان هیجان انگیز است که مثلا معتادها یا فقیر ها یا بقیه چگونه زندگی میکنند.همین.فقط هیجان انگیز است و بس.


ما مسافرت میرویم که رفته باشیم.یعنی خود مسافرت دیگر مهم نیست.اینکه آدم های جدید ببینی و الهام بگیری و بفهمی دنیایت کوچک بوده و به گذشتگان فکر کنی و این ها همه باد هواست.مسافرت میروی که تیکش را بزنی و خیالت را راحت کنی و به چهار نفر هم نشان بدهی و مطمئن شوی انرژی هایت برگشته تا بتوانی برگردی و بیشتر پول در بیاری.همه اش همین است.


من از قهوه هم نمیتوانم لذت ببرم.قهوه میخورم که بیدار باشم و بتوانم بیشتر کار کنم تا بیشتر پول در بیاورم و بیشتر خوشحال باشم.این ها همه یعنی بر هم ریختن زندگی.برای همین است که ما دائم آشفته ایم.میخواهیم همه ی کارها را کرده باشیم و همیشه احساس میکنیم عقب مانده ایم و یک سری دارند تند تند جلو میروند و ما را پشت سر میگذرند و ما همین جا مدام در جا میزنیم.


این است که تمام حس های ما خلاصه میشود در سفر رفتن و دیدن و شنیدنی که چیزی برایمان ندارد.فقط خیالمان را راحت میکند که این کارها را کرده ایم.برای همین هاست که گاهی باید نرفت و ایستاد.حساب کتاب کرد و بعد رفت.که ببینی رفتنت برای چیست اصلا.