کاش آخر این سوز...
ﮐﺎشکی ﺑﺪ ﻧﺸﻮﺩ ﺁﺧﺮِ ﺍﻳﻦ ﻗﺼّﻪی ﺑﺪ
ﮐﺎشکی ﺑﺎﺯ ﺑﺨﻮﺍﺑﻴﻢ... ولی ﺗﺎ ﺑﻪ ﺍﺑﺪ...
ﮐﺎشکی ﺑﺪ ﻧﺸﻮﺩ ﺁﺧﺮِ ﺍﻳﻦ ﻗﺼّﻪی ﺑﺪ
ﮐﺎشکی ﺑﺎﺯ ﺑﺨﻮﺍﺑﻴﻢ... ولی ﺗﺎ ﺑﻪ ﺍﺑﺪ...
به هر حال اگر بخواهم به این شرایط معنی ببخشم نیاز به تفسیر دارد.تفسیر دلایل اینکه چرا اینجا تنها مانده ام و یا چرا یک ساعت دیگر گم میشوم در شلوغی این شهر.اما این تفسیر ها تا چند روز میمانند و بعد باز بی معنی میشوند چون شرایط دیگر شرایط سابق نیست و خب معانی جدید میطلبد.برای همین هاست که این لحظات معنی خود را از دست میدهند.چون که تفسیری برایشان نمانده است.اینکه چرا به دنبال معنی هستم هم نیاز به یک تفسیر طولانی تر دارد.که بعدها گم میشود و باز بی معنی.تصویر یک شب کنار آتش در کویر و صدای گیتار که نمیدانم چند سال از آن گذشته است همان قدر برایم گنگ شده که تصویر جمله ای که چند دقیقه پیش به تو گفتم.همه ی آن ها در لحظه ی وقوع برایم درخشان ترین تصویر دنیا بودند و حالا تلنبار شده اند در انبار این تصاویر گنگ و ابدی.تصویرِ کویر میرود کنار شش بعد از ظهر قبرستان ظهیرالدوله ی تهران و همان شب های تکراری رو به روی پلاسکو.همه ی این تصویر هاست که میگویم این تنهایی پنج شنبه شب معنی ای ندارد.مطلقا.همان طور که سه سال پیش خنده ای از ته دل بی معنی بود.تکرار ریتم گم شدن خاطره ها در دلِ لحظاتِ بی معنی.
بسم الله
من کسی را میشناختم که دنیایش سراسر امید بود و خنده از لبش نمی رفت.یک شب برف زیادی میبارید.گفتم بزنم بروم به خیابان.شاید کسی را یادم بیاورد.برف می آمد.سه نصفه شب رفتم وسط خیابان.ولی هیچ کسی را یادم نمی آورد.راستی کسی که همه ی دنیایش سراسر امید بود کجا رفت؟نکند گمش کرده باشم؟همیشه وسط همین روزهای تنهایی پیدایش میشد.می آمد و دستم را میگرفت.اما امشب خیلی برف می آمد ولی او نبود.من دلم برایش تنگ شده است.همیشه غم وجودش را میگرفت و بعد میخندید.
باد سردی می آمد.برف روی صورتم میپاشید.هیچ وقت یادم نمیرود ساعت سه را.که چه غمگینانه دنبالت میگشتم.تویی که دنیایت سراسر امید بود،اما خودت را از من قایم میکنی.
بسم الله
آخرین باری که یک دقیقه تنها شدی و خاطرات بد سراغت نیامد کی بود؟این مسیر عجیب نیست.تکرار خاطرات بد برای هزارمین بار و رد شدن از کنار خاطرات خوب.از سفر تازه برگشتم.تصویرِ نگاه کردن سبحان به من وقت نماز خواندنم شاید خوشحال ترین تصویر این روزها بود.از تبریز تا اهر.یک شب خانه ی میلاد مهمان بودن و هیات و خستگی بی نهایتم.روستای مرتضی و نهار دادن و دعا خواندن بعدش و یکهو بلند شدنِ همه ی مردم بعد از دعا!راستی حوصله ام میکشد بروم یک گوشه ی این کشور و بمانم برای چند سالی؟شاید.هیچ نمیدانم و این مهم ترین جهت زندگیِ من است.
بسم الله
عینکم دو سه هفته ای است کج شده.کم کج شده البته.ولی این چند وقت چشمم هر مشکلی که پیدا میکند میگویم به خاطر همین کج بودن این عینک لعنتی است.که درستش هم نمیکنم.چون میدونم مشکل جای دیگه ایه ولی من دلم میخواد همه چیز رو حواله بدم به همین عینک لعنتی.همین عینکِ کجِ لعنتی...
بسم الله
یک سطل بزرگِ رنگ گذاشته ام کنار.سر بزن.دست هایم را در آن ها فرو خواهم کرد و صورتت را از بی رنگی در می آورم
سر بزن
هنوز مدادم را برایت تیز نگه داشته ام.بگذار تصویرت را روی کاغذ بکشم
سر بزن
دنیا که تا همیشه همینقدر آرام نمی ماند
هر لحظه که نباشیم یک نفس به جدایی هدیه داده ایم
جیب های عشق دارد خالی میشود
سر بزن...
بسم الله
قدیم تر ها محرم با گریه هاش ردیف میشد همه چی و کارا میرفت جلو.الان به جای گریه میخوام حرف بزنم ولی نمیشه.عادت نکردم دیگه.
بسم الله
یک عادت بد دارم و آن این است که وقتی چیزی را مینویسم انگار ارضا شدم و دیگه سمت اون کار نمیرم!