یه نفر
بسم الله
یه نفر که تو همین اتاق کناری آروم خوابیده و داره نفس میکشه، شش صبح از خونه میزنه بیرون و درداش رو یادش میره تا من راحت زندگی کنم.تا خوشحال باشم.تک تک چیزایی که دارم به خاطر همین آدم و نه هیچ کسِ دیگه.
بسم الله
یه نفر که تو همین اتاق کناری آروم خوابیده و داره نفس میکشه، شش صبح از خونه میزنه بیرون و درداش رو یادش میره تا من راحت زندگی کنم.تا خوشحال باشم.تک تک چیزایی که دارم به خاطر همین آدم و نه هیچ کسِ دیگه.
بسم الله
بعدش،آدما به وجود اومدن.باید غذا میخوردن پس دنبال غذا گشتن.غذا دست بعضی ها بود.پس باید پول در میاردن تا بخرن.برای اینکه بیشتر زنده بمونن تا بیشتر غذا بخورن باید کار پیدا میکردن.برای کار پیدا کردن باید تخصص پیدا میکردن.برای تخصص باید یاد میگرفتند.همه جا متخصص نبود پس تخصص هارو نوشتن.پس آدما اونارو باید میخوندن.پس بعضی ها باید از رو نوشته ها تخصص رو یاد میدادن.پس دانشگاه ها باز شدن.پس ما میریم دانشگاه.تا پول در بیاریم.تا بتونیم غذا بخوریم.تا بیشتر زنده بمونیم.تا بیشتر بخوریم.تا بیشتر زنده بمونیم.تا بیشتر بخوریم.
بیا
بیا دستت را بده
تو فکر های مرا تا کجایش خوانده ای؟
دستت را بده
تو را به جایی نمیخواهم ببرم
میدانم که میترسی
اما دستت را بده
دست من بوی راه های دور را میدهند
همیشه این دست ها بر علف های دشت ها کشیده میشد
و حالا فقط بوی دست دیگر را میفهمد
دستت را به من بده
این دست ها نا امیدت نمیکنند
این دست ها شوق یک مادر برای لمس دست فرزندش را ندارد
لذت یک عاشق برای دست معشوقش را ندارد
اما هنوز به اندازه ی انگشتی امید باقی مانده است
حیف
حیف که این روزها دارد دست هایم را از من میگیرد
من بدون دست هایم چه خواهم کرد؟
آن روز که دست هایم را به خاک های سرد بسپارم
چگونه باید به تک تکِ دانه های خاک بگویم که برویید؟
آن ها به من خواهند گفت دست تو چه رویشی داشت که ما را به روییدن میخوانی؟
هیچ
این دست ها زخمِ کسی را تمیز نکرد
اشک کسی را پاک نکرد
این دست ها همیشه تنها روی میز ضرب میگرفت
و وقتی نقطه ی پایان جمله اش را میگذاشت منتظر معجزه ای بود
اما نه
معجزه ای نشد
هیچ معجزه ای نشد
اما
تو دستم را این بار بگیر
میدانم که سرد شده است و دیگر گرم نمیشود
اما تو این بار دستم را بگیر.
بسم الله
خداوند حال هیچ قومی را عوض نمیکند مگر اینکه خودشان بخواهند.
اما خودشان چه را بخواهند؟راستی ما باید بخواهیم حالمان چگونه شود؟
جه قدر مسخره و بی دلیل راه بر عبور هرفکرِ بی انتها میدهیم...
بسم الله
یهو حس مردن بهم دست داده.حس اینکه میدونی فراموش نشدی ولی نیستی.ذهنت دیگه باهات راه نمیاد.فکر اینکه باید بری.تازگی ها قبل از انجام هر کاری فکر میکنم اگه یهو همون لحظه بمیرم چه حسی پیدا میکنم؟خجالت نمیکشم از اینکه توی اون حال مردم؟
بسم الله
گوش کن،اینم چیزی نیست...
جز این چاره ای نیست...
گوش کن اینم میگذره...
تنها نخواهم ماند کلهر گوش میدهم.وقتی دقیقه سه آهنگ دلش از همه دنیا میگیرد و می رود مینشیند یک گوشه برای خودش ناله کند.
بسم الله
بعضی وقت ها که مریض میشم و بد حال میشم همه ی انرژیم تموم میشه.همه ی فکرای مزاحم میرن کنار و میشم یه آدمی که محتاج یه لیوان آبه که یه نفر بده دستش.من خونواده ی خوبی داشتم.خونواده ای که شاید با هم گهگاهی مشکل داشتن اما با من همیشه مهربون بودند.پدری که سرکار میره تا من راحت زندگی کنم و مادری که زندگیش رو برام گذاشته.راستش همه ی اینا برام احساس وظیفه میکنه که بیشتر مراقبشون باشم.راستی الان اون ها تو این سن انرژیشون چه قدر کم شده؟ولی مامانم هیچ وقت نمیگه خستم... همیشه سعی میکنه هر کاری رو لازمه انجام بده تا من راحت باشم و بی دغدغه پیش برم.میدونم خیلی روز ها میشه که دیگه پیششون نیستم و دلم تنگ میشه.همین روزهای کوتاه رو سعی میکنم قدر بدونم تا زندگی کم کم همه ی مارو از هم جدا کنه و به مهمانی ابدی دنیا بریم...