بویِ خوشِ زندگی

بایگانی
آخرین مطالب

امیر و احمد

سه شنبه, ۲۵ ارديبهشت ۱۳۹۷، ۰۲:۰۱ ق.ظ

بسم الله


ظهر زدم بیرون و رفتم اداره بابام.شرکت خودروسازی.رییس تدارکات اونجا بودن یعنی جایی باشی که هزارتا چیز کوچک رو باید حواست باشه که به موقغ بخری.که مبادا خط(تولید) بخوابه و تعطیل شه.سر نهار دیدم یدونه جوون هم تو این شرکت نیست.به قول بابام اینجا همه فسیلن!همه آدم های بازنشسته و سن بالا.واسه همینه که خودروسازی ما 45 ساله داره نیسان آبی تولید میکنه و بازم حالا حالا ها تولید خواهد کرد.عصری با دوستای بابام یه فوتبال خوب و سرحال کننده!


بعدش با امیر رفتیم یه چرخی بزنیم و شام بخوریم.حرف زدیم از سال هایی که تو سمپاد تهران میترکوندیم و الان تو دانشگاه چه وحشتناک تنها شدیم.یهو علی احمدی اومد از پشت چشمای امیر رو گرفت!علی احمدی یکی از معلم ها خوب راهنمایی من بوده که ابراهیم لاری(سگ پز)و امیرحسین شیرازی دوران عجیب و غریب من تو گروه زیست علامه حلی دو تهران رو ساختند.یهو همه کتکایی که با شیلنگ ازشون خوردم اومد جلو چشمم و فهمیدم پسر تو چه دوره های فوق العاده ای تو زندگیت داشتی!علی احمدی و دوستش که پزشک هم بود (مار از پونه...)از استادیوم اومده بودند.البته رفیقش یه پسر خیلی خوب و آدم حسابی بود!این علی احمدی یکی از پایه های بازی و تفریح و این حرفاست و البته به شدت اهل مسافرت.یه رونیز داره که فهمیدم بعد ده سال نگهش داشته و میره اینور اونور.قهرمان کلی مسابقات غواصی شده و هنوزم اهل این جور کاراست.اسکیپ روم و همه جور بازی رو اهلشه و بازی میکنه.دلم یهو خیلی خواست کاش جاش بودم و شغلم تو سفر بود و اهل این چیزا.کاش اقلا تهران میموندم تا باهاش چهار جا میرفتم.اکیپ داشتیم.گفت تو این پزشکی میسوزید برید یه رشته ای که خوب باشه اینهمه رشته.واقعا راست میگفت.حس کردم یهو چه قدر اونجا تنهام از داشتن آدم و این جرفا.فهمیدم امیرحسین شیرازی بعد از تموم کردن پزشکیش دکترای فیزیکش رو هم گرفته.چه قدر این آدم مغزش خوب بود!فردا بهش زنگ میزنم!


بعد شام با امیر رفتیم تا کهف الشهدا.نشستیم و یه بند حرف زدم و خندیدیم و یدونه هم سیگار کشیدیم و برگشتیم!چه روز خوبی.


آهنگ جان عاشق بهرام حصیری رو گوش دادید؟


داد بلد نیستم.

دوشنبه, ۲۴ ارديبهشت ۱۳۹۷، ۰۱:۲۰ ق.ظ

بسم الله


حرفامو بلد نیستم داد بزنم .دلم میخواد با همه حرف بزنم ولی نمیزنم.


میدونی،آدم به حرفای کسی که دوستش داره گوش میده.قشنگ میشینه حرفاش رو میشنوه حتی اگه حرفاش قشنگ نباشه.

؟

يكشنبه, ۲۳ ارديبهشت ۱۳۹۷، ۱۰:۵۸ ب.ظ

بسم الله



چرا هیچ کس اینجا را نمیخواند؟

رضا براهنی

شنبه, ۲۲ ارديبهشت ۱۳۹۷، ۱۱:۵۰ ب.ظ

نام تمامی پرنده‌هایی را که در خواب دیده‌ام
برای تو در این‌جا نوشته‌‌ام
نام تمامی آن‌هایی را که دوست داشته‌ام
نام تمامی آن شعرهای خوبی را که خوانده‌ام
و دست‌هایی را که فشرده‌ام
نام تمامی گل‌ها را در یک گلدان آبی
برای تو در این‌جا نوشته‌ام
وقتی که می‌گذری از این‌جا یک لحظه زیر پاهایت را نگاه کن
من نام پاهایت را برای تو دراین‌جا نوشته‌ام
و بازوهایت را – وقتی که عشق را و پروانه را پل می‌شوند، و کفترها را در خویش می‌فشرند
برای تو در این جا نوشته‌ام
یک دایره در باغ کاشته‌ام که شب آن را خورشید پر می‌کند، و روز، ماه
و یک ستاره‌ی آزاد گشته از تمامی منظومه‌ها
می‌روید از خمیره‌ی آن
آن را هم برای تو در این‌جا نوشته‌ام
مرا ببخش من سال‌هاست دور مانده‌ام از تو
اما همیشه، هر چه در هرهمه جا، در شب ، یا روز، دیده‌ام
و هر که را بوسیده‌ام برای تو در این جا نوشته‌‌ام
تنها برای تو در این جا نوشته‌ام
در دوردستی و با دلبستگی؛
حجم پرنده‌ی درشتی، در آشیانه مانده، از خستگی؛
روح تمامی نگرانی، در چشم‌های منتظر، متمرکز؛
من رازهای اقوام دربدر را
برای تو در این‌جا نوشته‌ام
افسوس رفته‌اند جوان‌هایی که دوش به دوشم از جاده‌های خاکی بالا می‌آمدند
من نام یک‌یک آن‌ها را می‌دانم
و داغ می‌شوم
وقتی که نام یک‌یک آن‌ها را می‌خوانم
آن‌ها همه فرزند خواب‌های جهان بودند
تعبیرهای من از خواب‌هایشان
وِردِ زبان مردم دنیاست
تعبیرها را هم برای تو در این جا نوشته‌ام
در باغ‌ها
بعضی درخت‌های میانسال سال‌هاست که می‌گریند
زیرا که آشیان چلچله‌هاشان را
توفان ربوده است
من گفته‌ام که شمع‌های جوان را
دور درخت‌ها روشن کنند
نام درخت‌های میانسال را
نام تمام چلچه‌ها را
برای تو در این جا نوشته‌ام
و مردگان دو گونه بودند
تا من کنار می‌زنم این پرده را از روی مرگ
تو چشم خویش را ورزیده کن که ببینی

یک دسته از این مردگان
انگار هیچگاه نمی‌مردند
بلکه، با قبرهای فسفری از راه قبرستان‌ها بر می‌گشتند
و شهرها را روشن می‌کردند
نور چراغ‌های آینده‌های زمین بودند؛
و دسته‌ی دیگر
مظلوم بودند
انگار هرگر نبوده بودند؛
از بدو زندگانی، انگار مرده بودند
یک جاروی بزرگ زیرزمینی
می‌روفت خاکه اره‌ی تن‌های آن‌ها را
و در چاه‌های بی ته می‌ریخت
این رُفت و ریخت ذات طبیعت بود
من نام‌های هر دو گونه مرده را
برای تو دراین جا نوشته‌ام
من دوست داشتم که صورت زیبایی را
بر روی سینه‌ام بگذارم
وَ بمیرم
اما چنین نشد
وَ نخواهد شد
هستی خسیس‌تر از اینهاست
بنگر به مرگ و زندگی «حافظ »
«حافظ» چگونه زیستنش نسبی است
ما هیچ‌گاه نمی فهمیم «حافظ» چگونه مُرد
انگار مشت بسته‌ی مرگش را همچون فریضه‌ی مکتومی با خویش برده است
حالا
از راه‌ها که می‌گذری
بنگر به چاه‌های عمیقی که من از آن‌ها پایین خزیده‌ام
این چاه‌ها دهان دایره‌ای دارند
از آسمان که بنگری انگار هر دهانه دفی کهنه است که انگشت‌های دف‌زن آن را سوراخ کرده است
اما
پشت جداره‌ی این چاه‌ها هم
دف می‌زنند
دف‌های کُردی
اینگونه من
از این جهان به رؤیت خورشید رفته‌ام
-از توی یک دف کهنه وقتی که اطراف من دف می‌زدند-
دنیا برای من معنی ندارد
من دوست داشتم که صورت زیبایی را بر روی سینه‌ام بگذارم
وَ بمیرم
اما نشد
هستی خسیس‌تر از این‌هاست
دردی که آدم حسی
احساس می‌کند
بی‌انتهاست
من این چکیده‌های اول و آخر را هم
برای تو در این جا نوشته‌ام

گرچه روحم تبلور ویرانی است
اما، ذهنم غریب‌ترین چیز است
هر روز گفتنِ این چیزها برای من از روز پیش دشوارتر شده است
من حافظ تمامی ایام نیستم
اما
حتی اگر بمیرم
چیزی نمی‌رود از یادم
عمری گذشته است و نخواهد آمد
عمر همه نه عمر منِ تنها
من خاطرات عالم و آدم را
در دایره
در باغ کاشته‌ام
آن دایره
در باغ
محصول حِسِّ زندگانی من بود
هر میوه‌ای که می‌افتد از شاخه‌ی درخت می‌افتد در دایره
تکرار می‌شود در دایره
تکرار و فاصله، تکرار و دایره، تکرار دایره‌ها در میان فاصله‌ها
محصول حِسِّ زندگانی من بود
من این نگاه دایره‌ای را هم
برای تو در این جا نوشته‌ام
حالا
نزدیک‌تر بیا و، کلید در باغ را
از من بگیر
نشانی آن باغ را
روی کلید
برای تو در این‌جا نوشته‌ام
من سال‌هاست دور مانده‌‌ام از تو
و می‌روم که بخوابم
من پرده را کنار زدم
حالا تو با خیال راحت
پروانه‌وار
در باغ گردش کن
من بال‌های پروانه‌ها را هم
با رنگ‌های تازه
برای تو در این‌جا نوشته‌ام

http://elhamiyan.blog.ir/post/39

تحریر اوّل ۶۹/۱۰/۱۰ – تهران
تحریر نهایی ۷۱/۹/۹ – تهران

بخند ای صبح نورانی

جمعه, ۲۱ ارديبهشت ۱۳۹۷، ۱۰:۴۸ ب.ظ

بسم الله


بخند ای صبح نورانی پس از شب های طولانی.


دلم میخواست هزار نفر باشم و هزار جای مختلف باشم!

قهر

پنجشنبه, ۲۰ ارديبهشت ۱۳۹۷، ۱۰:۲۱ ب.ظ

بسم الله


من و کلمه های قشنگ با هم قهر کردیم.نه اونا پیش من سر میزنن نه من باهاشون حرف میزنم.حرفام همش شده تکراری و یه جور.بیشتر از ده دقیقه نمیشه بهم گوش داد بعد اون همش حرفای یه جور و بی مصرف میزنم که همه رو خسته میکنه.منظور حرفام پشت لحنام گم میشه.من از کسی دیگه توقعی ندارم.اگه چیزی هست تقصیر خودم و قهر خودم با خودم.بقیش دیگه هیچی نیست.فقط یه سری عصبانیتِ که مونده تو فکرم و جایی ندارم تخلیش کنم.مونده تو خودم و شبا میاد سراغم!کاش ولم کنه این فکرا

مینویسد

چهارشنبه, ۱۹ ارديبهشت ۱۳۹۷، ۰۱:۳۴ ق.ظ

بسم الله


چه بی وقفه میگذرد زندگی.خدایا چرا زندگی لطافت قبل تر ها را ندارد؟


بازگشتم به زنجان استرسِ هر روزه ام شده.دانشگاه،بچه ها،تنهایی،درس ها.فاصله ای که حالا ایجاد شده دیگه فقط جسمی نیست و بیشتر روحی شده.دانشگاهی که یه آدم که با من مشکل داره همش باید درگیر باشم باهاش!تنهایی دائمی خونه که حالا بیشترم میشه.اون روز که گفتن بیا تهران گفتم رفیقم با 203 رفته شهرستان من روم نمیشه حتی اگه جور بشه بیام تهران!امین یه دفعه بهم گفت تو زنجان یه جوری زندگی میکنی انگار یه مسافری که قرار نیست خیلی وقت اینجا بمونه.قراره یه چند روزی باشه و والسلام.نمیدونم.شاید هنوز باور نکردم.خیلی چیزا رو شاید هنوز باور نکردم یا نمیخوام باور کنم.چه قدر عجیب که جمعی که حس میکردم بهش تعلق دارم حالا برام اینقدر سنگین شده که قیدشو زدم و میگم تنهایی بهتره!


داستان از میوه های سر به گردون سای اینک خفته در تابوت  پست خاک می گوید .


اینکه هیچ نمیماند و این مهم ترین راز زندگیست.یا مرگ جدا میکند و یا این روزها.هیچ چیز را باقی نمیگذارد.


شلوغی

سه شنبه, ۱۸ ارديبهشت ۱۳۹۷، ۰۱:۰۵ ق.ظ

بسم الله


کلمه هام دیگه جون ندارند تو این شلوغی راه خودشونو پیدا کنند یا خودشو به کسی نشون بدند.کلمه هام دارن کم کم از بین میرن از دست خودم هم دارن در میان.

----------

چه غم هایی کشیدید ولی من نفهمیدم...

دور

دوشنبه, ۱۷ ارديبهشت ۱۳۹۷، ۰۲:۳۶ ق.ظ
میدونی،دنیا مثلِ یه برج هزار طبقه است.هر زمان یه طبقه اش.من اینورم.بیرونِ این برج.پشت این شیشه ها.از اون بیرون هیچ کس صدای آدما رو نمیشنوه.حتی اگه یکم برم دورتر اون آدما رو دقیق هم نمیتونم ببینم.کین یا چه شکلین.میدونی هیچ کی ما رو نمیبینه.هیچ کی.

--------------

یه جای انیمیشن کوکو یکی از مرده ها به پسره التماس میکنه که عکسشو به دنیای زنده ها برگردونه تا محو نشه.بهش میگه اگه کسی منو یادش بیاد من محو نمیشم.اون مرده در حقیقت بابابزرک همین پسره اس ولی پسره نمیدونه و فک میکنه یه آدم به درد نخوره در حالی که قهرمان قصه اش بوده.آره.آدم قهرمان قصه رو معمولا یادش میره کی بوده...

شب

دوشنبه, ۱۷ ارديبهشت ۱۳۹۷، ۰۲:۰۲ ق.ظ

بسم الله

یه شبی از همون شبا که خوابم نمیبرد میشستم همینجوری هی فک میکردم بود.

ساعت شده بود چهار و پنج صبح.زدم بیرون رفتم تو باغ خونه خالم اینا یه هوایی بود.این نسیمِ دم صبح با بوی گل ها و صدا پرنده ها قاطی میشد.به خودم گفتم بابا این همه چیز قشنگ تو این دنیاست چرا داری اینطوری میکنی.بیا سعی کن از همین لذت ببر.اصلا مگه نمیخواستی با طبیعت ارتباط بگیری؟بیا اینم طبیعت.ببینم چی کار میخوای بکنی آخه..

همش حس میکردم باید یه کار مهمی بکنم.حس میکردم یه معجزه ای باید بشه الان.یه بمبی چیزی بترکه تو وجودم و یهو همه چی درست بشه.یه کلمه ی جادویی ای چیزی رو بگم و از فردا همه چی حل بشه.تو خواب برام میشه.یه شب دیدم همه چی آروم شده  و بی دغدغه داره میره جلو و به هیچ چی دیگه فک نمیکردم.

نشد ولی.اون روز صبح هیچ چی نشد.مثل این مدت که ساعت ها وحشتناک دارند کند میگذرند ولی فرصتی برای بی دغدغه بودن بهم نمیدن.صبح پا میشم و یهو نمیفهمم کی شب شده.قبل و بعد خواب بدون اراده به یه چیزایی فکرمیکنم که با خواب هام قاطی میشه و نمیفهمه دیگه کدوم خوابه و کدوم بیداری.

یهو بی رحم میشم و همه چی رو قضاوت میکنم و فرداش دلم برای همیشه چی تنگ میشه.آدم به یه چیز وابسته میشه بعدش نمیخواد ببینش بعدش دوباره دلش میخواد باشه.وقتی که بفهمه داره از دست میره...

زندگی داره از دست میره؟نمیدونم.شاید همین راه به دست آوردنشه.