بویِ خوشِ زندگی

بایگانی
آخرین مطالب

شلوغی

سه شنبه, ۱۸ ارديبهشت ۱۳۹۷، ۰۱:۰۵ ق.ظ

بسم الله


کلمه هام دیگه جون ندارند تو این شلوغی راه خودشونو پیدا کنند یا خودشو به کسی نشون بدند.کلمه هام دارن کم کم از بین میرن از دست خودم هم دارن در میان.

----------

چه غم هایی کشیدید ولی من نفهمیدم...

دور

دوشنبه, ۱۷ ارديبهشت ۱۳۹۷، ۰۲:۳۶ ق.ظ
میدونی،دنیا مثلِ یه برج هزار طبقه است.هر زمان یه طبقه اش.من اینورم.بیرونِ این برج.پشت این شیشه ها.از اون بیرون هیچ کس صدای آدما رو نمیشنوه.حتی اگه یکم برم دورتر اون آدما رو دقیق هم نمیتونم ببینم.کین یا چه شکلین.میدونی هیچ کی ما رو نمیبینه.هیچ کی.

--------------

یه جای انیمیشن کوکو یکی از مرده ها به پسره التماس میکنه که عکسشو به دنیای زنده ها برگردونه تا محو نشه.بهش میگه اگه کسی منو یادش بیاد من محو نمیشم.اون مرده در حقیقت بابابزرک همین پسره اس ولی پسره نمیدونه و فک میکنه یه آدم به درد نخوره در حالی که قهرمان قصه اش بوده.آره.آدم قهرمان قصه رو معمولا یادش میره کی بوده...

شب

دوشنبه, ۱۷ ارديبهشت ۱۳۹۷، ۰۲:۰۲ ق.ظ

بسم الله

یه شبی از همون شبا که خوابم نمیبرد میشستم همینجوری هی فک میکردم بود.

ساعت شده بود چهار و پنج صبح.زدم بیرون رفتم تو باغ خونه خالم اینا یه هوایی بود.این نسیمِ دم صبح با بوی گل ها و صدا پرنده ها قاطی میشد.به خودم گفتم بابا این همه چیز قشنگ تو این دنیاست چرا داری اینطوری میکنی.بیا سعی کن از همین لذت ببر.اصلا مگه نمیخواستی با طبیعت ارتباط بگیری؟بیا اینم طبیعت.ببینم چی کار میخوای بکنی آخه..

همش حس میکردم باید یه کار مهمی بکنم.حس میکردم یه معجزه ای باید بشه الان.یه بمبی چیزی بترکه تو وجودم و یهو همه چی درست بشه.یه کلمه ی جادویی ای چیزی رو بگم و از فردا همه چی حل بشه.تو خواب برام میشه.یه شب دیدم همه چی آروم شده  و بی دغدغه داره میره جلو و به هیچ چی دیگه فک نمیکردم.

نشد ولی.اون روز صبح هیچ چی نشد.مثل این مدت که ساعت ها وحشتناک دارند کند میگذرند ولی فرصتی برای بی دغدغه بودن بهم نمیدن.صبح پا میشم و یهو نمیفهمم کی شب شده.قبل و بعد خواب بدون اراده به یه چیزایی فکرمیکنم که با خواب هام قاطی میشه و نمیفهمه دیگه کدوم خوابه و کدوم بیداری.

یهو بی رحم میشم و همه چی رو قضاوت میکنم و فرداش دلم برای همیشه چی تنگ میشه.آدم به یه چیز وابسته میشه بعدش نمیخواد ببینش بعدش دوباره دلش میخواد باشه.وقتی که بفهمه داره از دست میره...

زندگی داره از دست میره؟نمیدونم.شاید همین راه به دست آوردنشه.

موبایل!

دوشنبه, ۱۷ ارديبهشت ۱۳۹۷، ۰۲:۰۲ ق.ظ

بسم الله


موبایلم را چک میکنم.عکس های قشنگ.فکر میکنم چرا اینطوری ام.حرف های فوق العاده ای برای گفتن ندارم،نوشته هایم را به هیچ کس نشان نمیدهم.بلد نیستم جورِ خاصی بخندم یا گریه کنم یا حتی اخم کنم.راستی چند وقت شده که اخم نکردم؟هیچ وقت اخم کردن بلد نبودم.یعنی هیچ وقت لازمم نمیشد انگار!به هر حال.عجیب شده.مرز خواب و بیداری ام را نمی فهمم.نکند همه ی این ها فقط اولین خوابِ کوتاهِ نوزادی ام باشد در زندگی؟نکند یکهو بیدار شوم و ببینم که خواب بوده ام؟


منزوی

يكشنبه, ۱۶ ارديبهشت ۱۳۹۷، ۰۷:۵۹ ب.ظ

بسم الله


هم چو خامُشان ، بسته ام زبان

حرف من بخوان ، از اشاره ها


از اشاره ها!

نشده.

جمعه, ۱۴ ارديبهشت ۱۳۹۷، ۱۱:۲۷ ب.ظ

بسم الله


فک کنم آدم تا به یه حدی از زندگی متنفر نشه نمیتونه عاشق هیچ چیزی بشه!عشق یعنی بیا در آعوش من و ببرمت هرجا و فکر هیچ چیز دیگه رو هم نکن!

بعد ها

جمعه, ۱۴ ارديبهشت ۱۳۹۷، ۱۰:۰۴ ب.ظ

بسم الله


شاید یک روز روانکاو شدم و عصرها نشستیم با بقیه کیس هامون رو بررسی کنیم!تنها چیز باحالِ این رشته شاید!



خار و غار و بار

جمعه, ۱۴ ارديبهشت ۱۳۹۷، ۰۵:۵۰ ق.ظ

بسم الله

ساعت پنج و نیم صبح

صبح یک ظهر با امیر بیدار شدیم و تصمیم گرفتیم بزنیم به غار دانیال!رفتیم وسط جنگل و با گوگل مپ امیر و گم کردن پا کوب سه ساعت توی جنگل گم شدیم و صخره نوردی کردیم و به سختی برگشتیم پایین.با دست و پاهای زخمی بالاخره به غار رسیدیم و رفتیم وسط رودخونه ی آبی !سرما و تاریکی محض همش باهامون میومد و کلی شعر خوندیم و خوش گذشت!تو غار پام گیر کرد و حسابی مصدوم شدم!

بعد هم استراحت و شام و فسادهای این مردم در متل قو!

فهمیدم که شغلم هر چی باشه میخوام یه سرش به طبیعت وصل باشه!طبیعت حرکت داره ولی شهر و ساختمونا نه!نمیدونم آینده چی پیش میاره برام ولی میخوام زنده باشم!


چند روزه حس میکنم فقط دارم روی نداشته هام و از دست رفته هام تمرکز میکنم!خونواده ای که هر روز دارن برام زحمت میکشن و یادم نمیمونه!پوریا میگفت نسل سستی شدم و فک کنم واقعا راست میگفت!چند بار واسه چیزی یه مدت طولانی زحمت کشیدم تا بهش برسم؟نمیدونم شاید هیچ وقت!


حرف های خوبی زدم.کاش خدا قدری از لطافتش را به من بدهد تا با قسمت های لطیف زندگی رفیق تر بشوم!بچه ها،پیرها،و هر چیزی که فاصله اش تا خدا کم و کمتر شده است.به دنیا می آییم با فاصله ی کمی از خدا و بعد جوانی و دور شدن از خدا قدم به قدم و باز پیری و حس خدا... .خدا این وسط را به خیر بگذراند!کاش قبل از اینکه زندگی یکهو آدم های خوبش را از من بگیرد خودم با تمام وجود حسِ شان کنم!




--------------

یهو پلنگ صورتی افتاد تو فکرم!دیرین دیرین دین دین دین...


چی شده؟

سه شنبه, ۱۱ ارديبهشت ۱۳۹۷، ۰۲:۳۷ ق.ظ

بسم الله


چی شده؟چی شده که از من فرار کردی؟چشماتو بستی و فک کردی همه مشکلات دنیارو حل کردی؟اون موقع هارو یادت میاد که سرحال نبودی زنگ میزنی پا میشدم میدوییدم میومدم با اینکه یه وقتایی خسته بودم کار داشتم شاید دلم میخواست بخوابم حتی.ولی میخواستم پیشت باشم.چی شدش که یهو دیدی نباشم بهتره؟فک کردم باید پام وایسی؟تا روزات سخت شد بابات مریض شد یکم بهم نزدیک شدی کم آوردی؟مگه نمیگفتی دوسم داری؟این بود دوست داشتن؟این بود رفاقت؟که تا تو اون دانشگاه مزخرف اینطوری شد زود بکشی بری و بگی ولش کن.من "الان"اینطوری بهترم؟باشه.خسته نباشی.دمت گرم.خیلیم دمت گرم.ولی دیگه جای من اونجا نیست.

وقتی میخوام با مامانم حرف بزنم ناخودآگاه میزنم زیر گریه.با هیچ کس نمیتونم طولانی مدت حرف بزنم.چی شده حالا؟لای اون سیگارا و کتابا و فیلما و آهنگای عجیب دنبال زندگی میگردی؟میخوای اینا آرومت کنه؟نه هیچی آرومت نمیکنه.دنبالش نگرد.همیشه به خودم میگم گندم بزنن که اومدم جایی که باید با دلخوشی توش میموندم.حالا چی شد که میری و حتی خبرم نمیدی که یه وقت احیانا منو نبینی؟آره برید.برید تو زندگی های فوق العادتون غرق شید.زندگی هایی که هیچ وقت روزهای سخت نداره.هیچ وقت غصه نداره.هیچ وقت موندن نداره.پای سختیش موندن یه روزه.بعد میبندی چشماتو و دوباره از نو.

تهِ دریا.

دوشنبه, ۱۰ ارديبهشت ۱۳۹۷، ۱۰:۵۶ ق.ظ

بسم الله


همه روزهای خوب رو نوشتم و گذاشتم تو یه جعبه.خب.مثکه دیگه قرار نیست تکرار شه.الانم برید با هم خوش باشید و ببینید تهش چی میشه.


حالا من موندم و چیزایی که دارم و خودم باید براش تلاش کنم و به دست بیارم.چیزایی که در دست خودمه.