منزوی
بسم الله
هم چو خامُشان ، بسته ام زبان
حرف من بخوان ، از اشاره ها
از اشاره ها!
بسم الله
هم چو خامُشان ، بسته ام زبان
حرف من بخوان ، از اشاره ها
از اشاره ها!
بسم الله
فک کنم آدم تا به یه حدی از زندگی متنفر نشه نمیتونه عاشق هیچ چیزی بشه!عشق یعنی بیا در آعوش من و ببرمت هرجا و فکر هیچ چیز دیگه رو هم نکن!
بسم الله
شاید یک روز روانکاو شدم و عصرها نشستیم با بقیه کیس هامون رو بررسی کنیم!تنها چیز باحالِ این رشته شاید!
بسم الله
ساعت پنج و نیم صبح
صبح یک ظهر با امیر بیدار شدیم و تصمیم گرفتیم بزنیم به غار دانیال!رفتیم وسط جنگل و با گوگل مپ امیر و گم کردن پا کوب سه ساعت توی جنگل گم شدیم و صخره نوردی کردیم و به سختی برگشتیم پایین.با دست و پاهای زخمی بالاخره به غار رسیدیم و رفتیم وسط رودخونه ی آبی !سرما و تاریکی محض همش باهامون میومد و کلی شعر خوندیم و خوش گذشت!تو غار پام گیر کرد و حسابی مصدوم شدم!
بعد هم استراحت و شام و فسادهای این مردم در متل قو!
فهمیدم که شغلم هر چی باشه میخوام یه سرش به طبیعت وصل باشه!طبیعت حرکت داره ولی شهر و ساختمونا نه!نمیدونم آینده چی پیش میاره برام ولی میخوام زنده باشم!
چند روزه حس میکنم فقط دارم روی نداشته هام و از دست رفته هام تمرکز میکنم!خونواده ای که هر روز دارن برام زحمت میکشن و یادم نمیمونه!پوریا میگفت نسل سستی شدم و فک کنم واقعا راست میگفت!چند بار واسه چیزی یه مدت طولانی زحمت کشیدم تا بهش برسم؟نمیدونم شاید هیچ وقت!
حرف های خوبی زدم.کاش خدا قدری از لطافتش را به من بدهد تا با قسمت های لطیف زندگی رفیق تر بشوم!بچه ها،پیرها،و هر چیزی که فاصله اش تا خدا کم و کمتر شده است.به دنیا می آییم با فاصله ی کمی از خدا و بعد جوانی و دور شدن از خدا قدم به قدم و باز پیری و حس خدا... .خدا این وسط را به خیر بگذراند!کاش قبل از اینکه زندگی یکهو آدم های خوبش را از من بگیرد خودم با تمام وجود حسِ شان کنم!
--------------
یهو پلنگ صورتی افتاد تو فکرم!دیرین دیرین دین دین دین...
بسم الله
چی شده؟چی شده که از من فرار کردی؟چشماتو بستی و فک کردی همه مشکلات دنیارو حل کردی؟اون موقع هارو یادت میاد که سرحال نبودی زنگ میزنی پا میشدم میدوییدم میومدم با اینکه یه وقتایی خسته بودم کار داشتم شاید دلم میخواست بخوابم حتی.ولی میخواستم پیشت باشم.چی شدش که یهو دیدی نباشم بهتره؟فک کردم باید پام وایسی؟تا روزات سخت شد بابات مریض شد یکم بهم نزدیک شدی کم آوردی؟مگه نمیگفتی دوسم داری؟این بود دوست داشتن؟این بود رفاقت؟که تا تو اون دانشگاه مزخرف اینطوری شد زود بکشی بری و بگی ولش کن.من "الان"اینطوری بهترم؟باشه.خسته نباشی.دمت گرم.خیلیم دمت گرم.ولی دیگه جای من اونجا نیست.
وقتی میخوام با مامانم حرف بزنم ناخودآگاه میزنم زیر گریه.با هیچ کس نمیتونم طولانی مدت حرف بزنم.چی شده حالا؟لای اون سیگارا و کتابا و فیلما و آهنگای عجیب دنبال زندگی میگردی؟میخوای اینا آرومت کنه؟نه هیچی آرومت نمیکنه.دنبالش نگرد.همیشه به خودم میگم گندم بزنن که اومدم جایی که باید با دلخوشی توش میموندم.حالا چی شد که میری و حتی خبرم نمیدی که یه وقت احیانا منو نبینی؟آره برید.برید تو زندگی های فوق العادتون غرق شید.زندگی هایی که هیچ وقت روزهای سخت نداره.هیچ وقت غصه نداره.هیچ وقت موندن نداره.پای سختیش موندن یه روزه.بعد میبندی چشماتو و دوباره از نو.
بسم الله
همه روزهای خوب رو نوشتم و گذاشتم تو یه جعبه.خب.مثکه دیگه قرار نیست تکرار شه.الانم برید با هم خوش باشید و ببینید تهش چی میشه.
حالا من موندم و چیزایی که دارم و خودم باید براش تلاش کنم و به دست بیارم.چیزایی که در دست خودمه.
بسم الله
چشمامو میبندم و به خودم میگم دنیا یعنی همین امشب.همین فرش دوازده متری و همین یه جفت کفش و همین یه کتاب و همین چند کلمه حرف.راستی چند وقت شد که کسی رو جلوم ندیدم و ننشستم باهاش حرف بزنم.هی حرف بزنم هی حرف بزنم و زمان از دستم در بره.
تو جاده،کسی باهام نیست.هر کیلومتر رو حساب میکنم تا زودتر برسم.تا برسم و حس کنم کاری کردم.وقتی کسی باهاته انگار همش داری یه کاری میکنی.ولی وقتی نیست باید یه کاری بکنی که خودتم دقیق نمیدونی چیه.
دلم واسه بچه ها تنگ شده.ولی نیستن .
شبکه های مجازی رو ترک کردم و دارم میفهمم که واقعا چه بی اندازه تنهام.تو این یه هفته فقط با امین و امیر و پوریا تلفنی حرف زده ام و کار دیگه ای نکردم.و حسام و حسن و مرتضی البته.با هر چیزی که به زنجان ربطم میداد قطع رابطه کردم ولی مگه میشه آدم از خودش فرار کنه؟بالاخره که وقتش میرسه برگردم.
داشتم میگفتم.مرکزِ دنیا... .آره دنیا همین جاست.همین من و همه ی وسایل توی این خونه.دنیای تو هم همونجاس.پیش خودت.تهِ قلبت.
اینجوریه که اینقدر دنیاهامون با هم فرق داره.که دنیای همو نمیفهمیم.
راستی میخواستم یه شاهکار بسازم.خوبه.شاهکار نشد.ولی دارم یه کتاب مینویسم:"چگونه به زندگی خود گند بزنیم."فک کنم خوب بفروشه.همه جا دعوتم کنند و بگن ایشون همون کسیه که تونسته به زندگی خودش گند بزنه و حالا در خدمتشون هستیم.استاد چه جوری به زندگیتون گند زدید.و بعدش من با لبخندی از سرِ دلخوری از این سوال های احمقانه میگم:"کاری نداره عزیزان من،بی مهابا دوست داشته باشید و دنبال دلیل نباشید براش.بعد همش به همون ادامه بدید.میبینید که کم کم همه چی رو از دست میدید.و آخرین چیزی که از دست میدید فکرتونه و بعد دیگه زندگی میکنید."
کاراکتر من؟قول داده ام کمک باشم.
بسم الله
دلم برای خیلی روزا تنگ شده.حالا شمال نشستم و تنها تو خونه ی خالم اینا سعی میکنم بنویسم.فقط بنویسم. تا ابد.
بسم الله
امروز یه بچه بستنی دستم دید و میخواست ولی نمیدونم چرا بهش ندادم.شاید خجالت از پدرش یا خساست خودم.ولی بستی دیگه بهم مزه نداد.اینهمه زور میزنی آدم خوبی باشی ولی زندگی همین پیش چشمات داره میره جلو و بهش توجه نمیکنی.چه کار داری میکنی...
دیروز یادم نمی آید برای بار چندم ولی باز هم به خودکشی فکر کردم.این چه مرگیست که برایم هیجان انگیز تر از زندگیست؟
یا للعحب!