چیزی که هست
چیزی که هست،یک کلمه ی بزرگ تر در وجود هر کدام از ماست.وقتی هست،هر چیز دیگه ای دروغ میشه و وقتی نیست،حرفی نیست.گاهی مثل دلفین ها میاد روی سطح آب و نفس می گیره و دوباره میره پایین و گاهی اون پایین خودشو نگه دار تا نفسش بگیره.خیلی وقته اون حرف ها شاید نور آفتاب رو ندیدند.نمیدونم میتونند دوباره برگردند به سطح یا نه.شاید همون زیر باقی بمونند.
به هر حال امشب اولین ماه اینترنیم تموم شد.بخش روان پزشکی.هرچند که قبل تر خیلی علاقه داشتم اما تحمل دائمی رنج این جنس آدم ها وقتی خودم تا حد زیادی درگیرش بودم برام خیلی مشکل بود.اون فاصله ای که برای درمان لازم بود پیدا نمیکردم.مدام پرت می شدم به قصه های خودم.به خیلی چیزهای خودم.تموم شد.امشب شاید آخرین تصویرِ یک اورژانسِ تاریکِ روان پزشکی زندگیم رو دیدم.سه چهار تا زندانی،راننده ی تاکسی ای که فکر می کرد بهترین خواننده ی ایرانه و وقتی مسافر نداشت با جن ها حرف می زد،دختر 8 ساله ای که یک هفتست نمیتونه راه بره،پرستارهای کم حوصله و رزیدنت های بی حوصله تر.نگهبان های چهارشونه و سکوتِ ترسناکِ آدم هایی که در رنج خودشان غرق می شوند و انگار کسی نمی فهمدشان چون اگر بفهمد دیگر برگشتی ندارد.جایی برای خودم نیست فعلا.شاید وقتی دیگر.