آخری ها
خب
باید آروم آروم برم سراغش.فک کنم راه اینه.یعنی الان که شروع می کنم به نوشتن،یه چیزایی هی میکشدتم عقب.فکر اینکه حالا پاشو یه نخ سیگار بکش،یا اصلا برای چی مینویسی،یا خوابت میاد،یا چشمت بازم نمیبینه یا این حرفا.ولی هیچ کدوم نیست.میترسم نزدیکش بشم.نزدیک.من اون هسته ای که باهاش فکر می کردم رو از دست دادم.چیزی ازش نمونده.تصویرم از "ارزش" به هم خورده.چیزی نمونده.همین.برای همین نمیتونم به آدما نزدیک بشم دیگه مثل قبل.نمیدونم چطوریم واقعا.من معنای خودمو رو یه چیزایی گذاشته بودم که یهو جلوی چشمم شکستن.حالا با درد روی شیشه ها راه میرم.همین.