بویِ خوشِ زندگی

بایگانی
آخرین مطالب

۵ مطلب در شهریور ۱۴۰۳ ثبت شده است

nobody konws

دوشنبه, ۲۶ شهریور ۱۴۰۳، ۰۹:۴۳ ب.ظ

*اسپویل فیلم

 

خواهر کوچک مرده است.خواهر و برادر بزرگ ترش بعد از اینکه از بالای صندلی می افتد کاری برایش نمی کنند.نمی کند چون کاری بلد نیستند که انجام بدهند.او در سکوت و چمدان و نادیدگی به خانه ای می آید که مادر ندارد و در چمدان می رود و دفن می شود کنار هواپیماهایی که در زندگی ندید.

چشم های نابینا

يكشنبه, ۲۵ شهریور ۱۴۰۳، ۰۸:۵۶ ب.ظ

چشم هایم خوب نمی بیند.از بعد از همان عمل.درست نشد که نشد.نمی توانم طولانی کاری کنم.رانندگی کنم یا با لپ تاپ کار کنم.نمی دانم تا به حال شده که چاق و ساکن و به درد نخور شده باشید یا نه،اما اگر شده اید می فهمید که دنیا مال شما نیست.باید مدام گوشه گیر تر بشوید.خیلی گوشه.

درد کشیده

چهارشنبه, ۲۱ شهریور ۱۴۰۳، ۱۲:۰۹ ق.ظ

یک

مامان چند روز پیش آنژیو تشخیصی داشته.پادگان بودم و نتوانستم پیشش باشم.فکر می کردم خوب و راجت انجام شده.ولی حالا که تعریف می کند می فهمم که احتمالا آریتمی پیدا کرده بوده و بدحال شده.آنژیویی که لازم هم نبوده با توجه به شرح حالش.امروز ظهر می گوید که:"سن ما دیگه سنی شده که کم کم انالله صداش داره میاد"!ناراحت می شوم از نبودنمان و البته بی توجه بودنم.از نفهمیدنم.مورد آزاردهنده ی قدیمی خودم را می شناسم.اضطرابِ بدونِ توجه.کسی که نمی تواند درست احساسات دیگران را لمس کند اما مدام اضطرابشان را دارد.به روزهایی فکر می کنم که دانستن و نتوانستن چه قدر آزارم می داد و انگار از جایی به بعد تنها می خواستم ندانم.اما این هم می شود اضطرابِ بیشتر.باید بگردم و پیدا کنم ناگفته هارا.

دو

به گذشته برمی گردم و دلم برای چیزهای زیادی تنگ می شود.برای لحظه ها.احساسِ درستی از آدم ها ندارم اما دلم برای لحظه ها تنگ است.حسرتِ روزهای از دست رفته شاید کمی زود شروع شده.حالا ریشه ی کتاب های در لحظه زندگی کن را می فهمم.

سه

جسمم قطع ارتباط کرده با سلامتی.هر روز یک جایش درد می گیرد و این وسط افسردگی قدیمی هم نمی گذارد ورزش کنم.قرار است بیخیالم بشود.زود.جسمم را می گویم.از حرف هایش می فهمم.شبت بخیر.

شروعِ حسرت

سه شنبه, ۱۳ شهریور ۱۴۰۳، ۰۹:۱۰ ب.ظ

مثل پیرمردها شده ام.شروع کرده ام به حسرت خوردن.

شهر آلوده ی دوست نداشتنی

جمعه, ۲ شهریور ۱۴۰۳، ۰۸:۵۳ ب.ظ

از پیر شدن پدر و مادرم می ترسم.از اینکه نتوانم به اندازه ای که باید کنارشان باشم.از غرق شدن در چیزهای بی ارزشی که به نظرم ارزش دارند.اضطراب رفتن،حسته ام کرده.مثل اسپری اضطراب می پاشد به تمام وجودم.کلامم را از دست داده ام.اشتباه کرده ام.ذهنم شفاف نیست نسبت به اتفاقات گذشته ام و بی اهمیت بودنم در طول و عرض جغرافیایی و تاریخی عمگینم کرده.غمگین.