یک
مامان چند روز پیش آنژیو تشخیصی داشته.پادگان بودم و نتوانستم پیشش باشم.فکر می کردم خوب و راجت انجام شده.ولی حالا که تعریف می کند می فهمم که احتمالا آریتمی پیدا کرده بوده و بدحال شده.آنژیویی که لازم هم نبوده با توجه به شرح حالش.امروز ظهر می گوید که:"سن ما دیگه سنی شده که کم کم انالله صداش داره میاد"!ناراحت می شوم از نبودنمان و البته بی توجه بودنم.از نفهمیدنم.مورد آزاردهنده ی قدیمی خودم را می شناسم.اضطرابِ بدونِ توجه.کسی که نمی تواند درست احساسات دیگران را لمس کند اما مدام اضطرابشان را دارد.به روزهایی فکر می کنم که دانستن و نتوانستن چه قدر آزارم می داد و انگار از جایی به بعد تنها می خواستم ندانم.اما این هم می شود اضطرابِ بیشتر.باید بگردم و پیدا کنم ناگفته هارا.
دو
به گذشته برمی گردم و دلم برای چیزهای زیادی تنگ می شود.برای لحظه ها.احساسِ درستی از آدم ها ندارم اما دلم برای لحظه ها تنگ است.حسرتِ روزهای از دست رفته شاید کمی زود شروع شده.حالا ریشه ی کتاب های در لحظه زندگی کن را می فهمم.
سه
جسمم قطع ارتباط کرده با سلامتی.هر روز یک جایش درد می گیرد و این وسط افسردگی قدیمی هم نمی گذارد ورزش کنم.قرار است بیخیالم بشود.زود.جسمم را می گویم.از حرف هایش می فهمم.شبت بخیر.