بویِ خوشِ زندگی

بایگانی
آخرین مطالب

فضا فضا فضا

شنبه, ۲۳ شهریور ۱۳۹۸، ۰۹:۴۷ ب.ظ

بسم الله

 

دو روز برای گاوبانگی رفتم جنگل های نوشهر.گاوبانگی یک دوره ی حدودا بیست روزه در اواخر شهریور و اوایل مهر است که مرال(گوزن قرمز)در آن جفت گیری انجام میدهد و تولید مثل میکند.این گوزن ها در این مدت دچار سرمستی و شور میشوند و به همین دلیل نسبت به محیط اطراف خود کم توجهی میکنند و راحت تر شکار میشوند.برای همین و به علت کم بودن محیط بان های حیات وحش کم جانِ ایران فراخوانی دادند و ما رفتیم کمک!

 

طبیعت و سفر همیشه برای من دوستی های عمیقی ایجاد کرده است.دوستی هایی که در مدت کم ایجاد میشوند و در طولانی مدت در روح آدم جا میگیرند.نمیدانم به خاطر آرامش و اصالت طبیعت است یا دلیل دیگری دارد ولی همه ی آدم هایی که آن جا میبینی به نوعی با حس مشترکشان فضا را میسازند.حس جزئی از طبیعت و جهان بودن.

 

این روزها پادکست "رواق" را گوش میکنم که در موردِ کتاب روان درمانی اگزیستانسیال از یالوم است.حرف های زیادی راجع به مواجه با مرگ و مرگ آگاهی میزند که خودم را در آن ها حس میکنم.در حقیقت من حدود دو یا سه سال پیش در خودم هادی قبلی را کشتم.شاید دو دلیل برای این اتفاق داشتم.مواجه عمیقی که یک بار با مرگ داشتم و اتفاقاتی که با کسانی که فکر میکردم نزدیک ترین آدم های اطرافم هستند رخ داد.بعد از همه ی این اتفاق ها حالا دنیا برایم تصویرهای دیگری روشن کرده است.تغییر فصل ها و صدای باران حالا چیزهای خیلی مهم تری هستند تا بسیاری از آدم های اطرافم.دنیا را بیشتر حس میکنم و از زندگی لذت بیشتری میبرم.

کسی از ما

جمعه, ۱۵ شهریور ۱۳۹۸، ۰۳:۰۷ ب.ظ

بسم الله

 

این که چرا نسل ما آدم بزرگ کم دارد قصه ی دور و درازی دارد.قصه ای که نمیدانمش ولی حسش میکنم و میبینم.خودم را میگویم.که همیشه میخواستم یک چیزی از تارکوفسکی بفهمم و ساز بزنم.در دانشگاه رشته ی درست و حسابی بخوانم و شغل خوب داشته باشم.با بقیه ارتباط خوب داشته باشم و بفهممشان.کتاب بخوانم و مجله ها را همه را ورق زده باشم تا یک جایی اگر حرفش شد دستم خالی نباشد.اساطیر یونان را به اسم حفظ باشم و قصه ی هر کدام را بدانم.خودم میدانم که به هیچ کدام درست نرسیدم و کاری نکردم.کاری نکردم و آدم بزرگی هم نمیشوم.میشوم یکی مثل بقیه.که فقط خیره میشود و چند لحظه می ایستد و بعد دوباره میرود.برایش مهم نیست کجا میرود.فقط میخواهد برود.برود که برسد.به جایی که حتی آن را درست نمیشناسد.ما آدم های سردرگمی هستیم.هر چیزی را که میخواهیم سخت به دست می آوریم ولی خوشحالمان نمیکند.سخت خوشحال میشویم و راحت غمگین.از اینستاگرام و توییتر شخصیت میگیریم.از کسانی که حتی دقیق نمیشناسیم ولی یک لایک آن ها را با بودن کنار پدر و مادر عوض میکنیم.همین هاست که همیشه حسرت داریم و همیشه احساس گنگ بودن میکنیم.روابطمان سریع و سرسری شده و هر کسی که ده روز نباشد برایمان میمیرد و فراموشش میکنیم.همین الان "هایدگر و تاریخ هستی" روی میزم هست.کنار سنتورم.کنار جزوه های اعصاب نخوانده ام.کنار لپ تاپ و بازی و فیلم.و میدانم هیچ کدام را درست نمیفهمم.توی گوشم پادکست پخش میشود و میدانم فقط میخواهم انجامش بدهم.آرامش ندارم و فقط بی قرارم میکنند.این است که سطحی میمانم و سطحی هم میمیرم.این است که مردن هم زیاد مفهومی ندارد برای این زندگی.

خیلی دور خیلی نزدیک

يكشنبه, ۳ شهریور ۱۳۹۸، ۰۱:۳۵ ق.ظ

بچه‌ها همه سلام می رسونن. ما دیگه داشتیم می‌رفتیم سراغ سفرهٔ هفت سین خودمون. هفت سین؟ سحابی‌ها … می خوایم به سحابی جبار نگاه کنیم، می گن اگه وقت سال تحویل به سحابی جبار نگاه کنی و آرزو کنی، آرزوت برآورده می شه. البته اینو دخترا می گن. حالا کجاست؟ چی؟ همین سحابی‌هایی که می گین. آهان … اگه به سمت غرب نگاه کنین، سه تا ستارهٔ پر نور می بینین که تو یه خطن، اون کمربند جباره اگه بیشتر دقت کنین سه تا ستاره کم نور دیگه هستن که پائین‌تر از بقیه هستن… اون ستاره وسطیه خود سحابی جباره. پیداش کردین؟ بله ا… البته این فقط صورت فلکیشونه‌ها. بیشتر سحابی‌ها رو فقط با تلسکوپ می شه دید. جبار یه زایشگاهه؛ ولی سحابی اسکیمو هم خیلی دیدن داره. قشنگ‌ترین قبرستونیه که توو عمرم دیدم. قبرستون؟ آره، سحابی هم محل تولد، هم محل مرگ ستاره هاست. همه شون بر می گردن به همون جایی که ازش متولد شدن. مو نمی دونستُم ستاره‌ها هم می میرن. همه شون میمیرن. خیلی از ستاره‌هایی که ما می‌بینیم شاید میلیون‌ها سال پیش مردن ولی ما به خاطر مسافتی که باهاشون داریم هنوز داریم اونها رو می‌بینیم. یعنی اینقدر دورن؟ خیلی دور خیلی نزدیک! وقتی با دنیای خودمون مقایسه کنیم خیلی دورن اما اگر با کهکشان‌های دیگه مقایسه کنیم تازه می‌فهمیم چقدر به ما نزدیکن و ما خبر نداریم.

 

 

قسمتی از دیالوگِ فیلم خیلی دور خیلی نزدیک.

 

یه مدتی فک کنم کمتر بنویسم.از سرِ لوس بازی شاید.دلم میخواد صدای کیبردم برای خودم باشه.از چیزهایی بنویسم که نمیخوان دیده و گفته بشن.از نیمه ی تاریک وجودم.یا شاید همه ی وجودِ تاریکم.

سفید پوشیده بودم با موی سیاه اکنون...

جمعه, ۱ شهریور ۱۳۹۸، ۱۱:۳۴ ب.ظ

بسم الله

 

امروز بزرگداشتیست برای پیوندم با دنیایی که آدم هایش را خوب نفهمیدم.دنیایی که باعث شد رفیق های جدید پیدا کنم و حس کنم ممکن است یک روزی به درد بخورم.روزهایی که نا امیدم کرد و بعد احساس رهایی پیدا کرد.

 

پ.ن:همیشه به همه میگم و بازم میگم.برام خیلی مهم نیست کجا باشم و تو چه فضایی.بیشتر به نظرم باید خودم را مثل یه لوحِ سفید نگه دارم تا بتونم چیزهای بیشتری درونِ خودم بنویسم.این تنها قدرتیِ که مونده برام.

معشوق جان به بهار آغشته ی منی

يكشنبه, ۲۷ مرداد ۱۳۹۸، ۰۹:۲۳ ب.ظ

حال ولی زمانه چه مسکین است!

اجسادمان     چون روزنامه های مچاله      در کوچه های پرت جهان      می پوسند

روزی پیاله را سر می کشم  سر می کشم

لبخند حسن نیت ساقی      آخر مرا خواهد فریفت

 

براهنی

 

زندگی چه مسکین است که ما را از هم دور نگه داشته است.که ما را برده به جاهایی که خودش میخواهد که قدرت نمایی کند.نمیداند دلِ ما بی قرار است و بی مکان!هر جا که بخواهد ما را ببرد ما به بوی گلِ کوچکی برمیگردیم...

 

*عنوان شعری از براهنی است.

پلِ عابر پیاده

جمعه, ۲۵ مرداد ۱۳۹۸، ۱۱:۳۴ ب.ظ

صبح ها که بیدار میشوم دنبالِ پلِ عابر پیاده میگردم.دنبال پلی میگردم که بتوانم خیابان را دور بزنم و بیخیال و سر به هوا این شلوغی را رد کنم.اما نیست.صبح ها که بیدار میشوم باید تنه به تنه بشوم با آدم های توی خیابان.با سرعت و هیجانش خودم را وفق بدهم.کاری که نمیتوانم بکنم.تولد و عروسی و دور همی ها بی نهایت برایم بی اهمیت شده اند.این ها را در حالی مینویسم که همزمان دارم یه آهنگِ بی نهایت شاد گوش میدم!چه تناقضِ کسل کننده ای دارم همیشه!

خیلی وقت ها میشود داستانی را یک نفر با هیجان برایم تعریف میکند و در ذهنم سر سوزنی هم جنبشی احساس نمیکنم.نمیدانم چه باید بکنم.خودم را هیجان زده نشان بدهم یا فقط رد بشوم از کنارِ داستان.سرعتِ دنیا از سرعت من خیلی بیشتر شده.از هر کاری که فکرش را بکنید کندترم.تا به خودم می آیم ماه ها پشت سر هم دارند میروند و من میمانم و خاطره های محو.زمان به اتفاق هایی که در آن رخ میدهد میبازد.شاید یک روزی باشد که اینقدر کار کنم که شبش انگار هزار سال زندگی کرده باشم.از این روزها کم دارم.خیلی کم.کسی را درست و حسابی نمیبینم و اتفاق درست و حسابی ای هم رخ نمیدهد.

آدم های منظم را بی نهایت دوست دارم!چیزی که خودم هیچ وقت نشدم و از حسرت هایِ ناتمامِ زندگی ام شده!

 

پ.ن:متاسفانه تازگی ها به این پی بردم که شاید بیشتر از ده درصد چیزهایی که در ذهنم هست نمیتوانم بنویسم.نمیدانم به خاطر بی حوصلگی یا کلافگی یا ضعفِ لغتی یا .... چیست.کاش میشد از همه اش حرف میزدیم.

جمعه ها

جمعه, ۲۵ مرداد ۱۳۹۸، ۰۱:۴۰ ب.ظ

بسم الله

 

جمعه شده و یه آهنگ به احترام روزهایی که گرد و غبار روزگار داره کم کم محوشون میکنه...

 

https://soundcloud.com/fereydoun-farrokhzad/fereydon-farokhzad-ba-sedaye

 

با صدای رفتنت ستاره افتاد و مرد
ترس تنهایی اومد همه فکرمو خورد
آخه عادتم نبود بتونم تنها باشم
طاقت آوردن من کار سختی شد واسم
می‌دیدم با رفتنت چشم بارون صفتم
واسه یک لحظه شده نمیذاره راحتم
دیو تنهایی من عاشق گریه‌هامه
دیدنت وقتی بیای کمکی به چشمامه
سختی راهو نذار با ادامش واسه من
کاری کن فاصله‌ها از میون ما برن
با تو آسون میشه رفت هرجا راهمون بره
می‌تونه اومدنت مددی بمن بده
چیزی مثل تو نبود تا تو شعرم بیارم
با حروف بی‌صدا دیگه جرئت ندارم
کوه و دریا و علف واسه گفتنت کمه
کمر شعر منم پیش قامتت خمه
با نوشتن نمیشه همه حرفامو بگم
روی کاغذ با قلم حس دستامو بگم
حرف آخرم اینه واسه من همیشگی
خبر اومدنو کی می‌خوای بمن بگی
با نوشتن نمیشه همه حرفامو بگم
روی کاغذ با قلم حس دستامو بگم
حرف آخرم اینه واسه من همیشگی
خبر اومدنو کی می‌خوای بمن بگی

 

 

فریدون فرخزاد

 

محبوب همه باش،معشوقِ یکی

دوشنبه, ۲۱ مرداد ۱۳۹۸، ۰۹:۱۵ ب.ظ

بسم الله

 

امروز بعد از چهار روز جسد فرناز دولتخواه کوهنوردی که در جبهه ی شمال شرقی دماوند گم شده بود پیدا شد.صفحه اینستاگرامش را بالا پایین میکنم و شوقِ زندگی را از عکس هایش میبینم.شوقی که خودم هم خوب میفهمم و درکش میکنم.این مرگ برایم لذت بخش ترین مرگ دنیاست.مردن در راهی که برایم معنی بزرگی در این روزگارِ بی معنی دارد.در صفحه اش این جمله تحت تاثیرم قرار داد:


✨محبوب همه باش،
معشوق یکی...
مهرت را به همه هدیه کن،
عشقت را به یکی...

 

شب به خیر خانم دولت خواه.خواب های خوب ببینی...

شیندلر لیست

جمعه, ۱۸ مرداد ۱۳۹۸، ۰۱:۱۱ ق.ظ

صحنه ی آخر شیندر لیست برام حس عجیبی داشت(خطرِ اسپویل!)

 

لحظه ای که سنچاق سینه اش رو میکنه و میگه این طلا بود و میشد باهاش جون یه انسان رو نجات بدم.یه انسان و بعد میزنه زیر گریه!خیلی خودمون رو توش دیدم که توی خواسته های بی نهایتمون غرق شدیم در حالی که شاید میشه با این چیزا جون کلی آدم رو نجات بدیم!

نامرئی

پنجشنبه, ۱۷ مرداد ۱۳۹۸، ۱۰:۳۱ ب.ظ

یک جایی خواندم آدمی که پرسه زدن و قدم زدن بلد باشد زیر فشار زندگی خم نمیشود.چون راه می افتد و شانه خالی میکند و نامرئی میشود.همه ی خنده ها و شوخی هایم برای همین است.نامرئی شدن برای من با همین هاست.