بویِ خوشِ زندگی

بایگانی
آخرین مطالب

تا تو به داد من رسی...

پنجشنبه, ۱۷ مرداد ۱۳۹۸، ۱۰:۲۱ ب.ظ

بسم الله

بیست روز از بخش قلب گذشت.بیست روزی که شلوغ و پر هیجان بود.

 

بعضی وقت ها برمیگردم به کارهایی که قبلا برام خیلی پر معنی بودند و حالا ازشون دور شدم.بعد رفعِ دلتنگی میشه و به زندگی برمیگردم.مثل شعر خوندن.

 

تو تضادهای خودم دارم غرق میشم.بودن پیش بقیه و نیاز به تنهایی.خواستن های زیاد و تلاش های کم.

آخر هفته ها اینجا برایم غمگین تر میشه.برای منی که میفهمم بعد چهار سال دیگه کسی رو زیاد ندارم که باهاش جایی برم و حرف بزنم.برای منی که کلی دوست تو گوشیم سیو دارم ولی نمیتونم به کسی زنگ بزنم.که هر کدوم تو رابطه ها و خونواده ها و فکراشون غرق شدن.که روز به روز داره دورم خلوت تر میشه.دلم برای سه چهار نفر خیلی تنگ شده.رفیقای تهران و شمال و تبریز که جای خود.ولی کسایی رو اینجا داشتم که باهاشون همیشه میرفتم اینور اونور.که کلی روزهای خوب درست میکردیم.ولی یک ساله که اینقدر کم شده که دونه دونه باید بشمرشون.میدونم از این به بعد از این هم کمتر میشه.روزها همه مثل هم میشه و روزی که داریم میریم فقط قراره با دو تا قطره اشک بریم سمت قصه ی خودمون.ولی این روزا شاید بیشتر بهشون نیاز داشتم و جاشون خالیه.که تا تو به داد من رسی من به خدا رسیده ام.

برای همین این روزا بیشتر قدر میدونم.مهربون تر شدم و بیخیال خودم شدم.میخوام تهِ قصه همه با یه خاطره ی خوب بریم !

جمعه ظهر ها

جمعه, ۱۱ مرداد ۱۳۹۸، ۱۱:۴۷ ق.ظ

سلام.


جمعه ظهر ها همیشه برایم یادآور بوی غذای خونه ی مادربزرگم و سر و کله زدن با پسرخاله ها و خوراکی گرفتن از دست خاله هایم است.حالا که خیلی دور شدم از این فضا دلم میخواهد دوباره شروع کنم و هر جمعه یک آهنگ با حال و هوای خوش اینجا بگذارم و غرقش بشوم.به یاد روزهایِ سرخوشیِ بی انتها!

اگه عمری باشه میخوام مرتب تر بنویسم.یه روز از شعر یه روز از فیلم یه روز از کتاب و مجله یه روز از... و با هم بیشتر حرف بزنیم راجع بهشون!


امروز رویاها از مرجان فرساد

میتونید آهنگ رو از اینجا گوش کنید


پرواز کن با رویاهات، رویاهات قشنگن
انگار که همیشه ، تازه و خوش رنگن
نگاه کن به باغمون ، گل هامون دلتنگن
برو به یه جایی که، پروانه هاش می خندن
برو برو من خوب می دونم
می دونم تو چه مهربونی
برو برو دیگه چی بگم
خودت همه چیزُ می دونی
پرواز کن برو نترس، فرداها قشنگن
از اون بالا بالا بالاها، بخند خنده هات قشنگن
برو دنیا اینجور نمی مونه
آدم که تا ابد تنها نمی مونه
برو نترس من همین جام
چشمام برات همیشه به آسمونه
پرواز کن از رویاها
رویاها قشنگن
انگار که همیشه با حقیقت در جنگن
پرواز کن 


صبح های لواسون

جمعه, ۱۱ مرداد ۱۳۹۸، ۰۹:۰۷ ق.ظ

بسم الله


بالاخره بعد از کلی وقت برگشتم تهران.برگشتم و دوستامو دیدم و دیروز هم با مامان بابام اومدیم لواسون خونه ی خالم.باغِ بزرگ و باد خنک شب ها و بالکنِ خیلی بزرگ برایم یادآور حس های خوبِ از دست رفته است.دورهم جمع شدن های شلوغِ فامیل و بازی کردن تا دمِ صبح.ولی حالا صبح ها که بیدار میشوم کسی کنارم نخوابیده است.به آرامی رخت خواب خودم را جمع میکنم و پای لپ تاپ مینشینم و بعد یکم در حیاط میگردم و گیلاس میخورم و عصر میشود و بعد هم دوباره برمیگردیم تهران.همیشه سعی میکنم از بُعدِ مکانی خارج باشم و فکرم را همیشه در یک اوجِ متوسط نگه دارم و بهش اجازه ندم تحت تاثیرِ محیط قرار بگیره!نمیدونم واقعا موفق بودم یا نه ولی همیشه دارم این کار رو تمرین میکنم!

پشت همین میز قشنگ و منِ بد قواره

سه شنبه, ۸ مرداد ۱۳۹۸، ۱۱:۳۸ ب.ظ

بسم الله


سه سالی شده که بیشتر شب های سال را پشت همین میز گذرانده ام.میز بزرگ و قهوه ای سوخته ام که شاهد لحظه های زندگی بی اهمیتِ من بوده.شب های خوشحالی و ناراحتی.نگرانی های بی سر و ته.فکر های خوب و جرقه های امید و بعد نا امیدی محض.سکوت های طولانی و دود سیگار و بعد آواز های تاریکی.همه را گذرانده و مرا نیز خواهد گذراند.احتمالا بیشتر از من عمر کند.جنسش درست و حسابی است و حالا حالا سرِ خراب شدن ندارد.مثل من بد قواره و زشت نیست.میخواهد بماند.با هر وسیله ای که روی این میز هست عاشقانه زندگی کردم.هر کادو و چیزی که رویش بوده برایم مفهوم و بوی خاطره ای دور را میدهد.خاطره ای که آدم هایش دیگر پیشم نیستند ولی خاطره اش برایم باقی مانده است.شب ها در تاریکی دست روی میزم میکشم تا خاطراتم را زنده کند.هنوز هم همان دلهره های قدیم را دارم.نکند به موقع به چیزی که باید نرسم.نکند نکند نکند.و همان دلهره ی همیشگی را هم دارم:"من در چیزی استعداد ندارم".چه غمگین.اینکه همیشه فکر میکنم قرار نیست در کاری درست و حسابی موفق بشوم و خودم را نشان دهم.همیشه در سایه خواهم بود.سایه ی آدم هایی که کارهای بزرگ کرده اند و همیشه سعی میکنم خودم را کنار آن ها بکشم و به زور به آن ها بچسبم.چه حسِ بدی و چه آه از تهِ دلی میکشم هر وقت یاد این حرف می افتم.تلاشم را بیشتر میکنم و میدانم همه اش نرسیدن است.نرسیدن...

ریتم سینوسی

سه شنبه, ۸ مرداد ۱۳۹۸، ۰۵:۴۰ ب.ظ

اول باید ریتم و رِیت رو پیدا کنی.بعد بگردی دنبال اَبنورمالیتی ها.میفهمی چی میگم؟بشین نمودارش رو بکش بعد بگرد دنبال این چیزا!

مورنینگ

دوشنبه, ۷ مرداد ۱۳۹۸، ۰۸:۳۵ ق.ظ
بسم الله

صبح ها در این تابستان کسل کننده شش و نیم از خواب بیدار میشم.میزنم بیرون و دو دقیقه بعد بیمارستانم!این از خوبی های شهر کوچک و خلوت است!!میرسم سی سی یو و شرح حال میگیرم و بعد بعضی وقت ها مثل امروز مورنینک!از مورنینگ ها چیز زیادی نمیفهمم و کسلم میکند و با همان حس چرت دم صبح و گشنگی و خماری صبحگاهی سر میکنم.بعد دوباره راند با استاد و بعد خواب عصرگاهی در خانه!این ها تازه اول قصه است!باید به ملالم عادت کنم!

آدم های قدیمی در لباس نو

يكشنبه, ۶ مرداد ۱۳۹۸، ۱۱:۲۷ ب.ظ

بسم الله


بعد از چهار سال گذشتن از دوران دانشجویی به عقب برمیگردم.به روزهای سردرگم و پر خنده ی ترم اول و خوابگاه و هیجان هایی که برای بار اول تجربه میکردم.آشنایی با دوستان و دوستی و بعد جدایی های ترم های بعدش تا ترم پنج.جدایی از دوستانم و حس عمیق تنهایی و جدا افتادن از کسانی که روزهای زیادی را با هم گذرانده بودیم.دوباره حس تنفر نسبت به آدم ها و جدا شدن.بعد دوباره دل بستن به دوست های جدید و امیدواری و بعد دوباره نا امیدی و تنهایی و دوباره آدم های جدید.مثل یک نمودار سینوسی که بالا پایین دارد و یک خط طولانی دارد درست میکند ولی یک نقطه توی این نمودار هر لحظه نمیداند کجای قصه ایستاده است.در اوج داستان یا در نشیبِ آن.که بالاتر خواهد رفت یا میماند در یک خط راست یا سقوط میکند.خودم را هیچ وقت جدی نشان ندادم.نمیدانم چرا.شاید فکر میکردم باید با خوشحالی جلو رفت و لذت برد و غم ها را جایی توی باغچه چال کرد و با اشک خودم به آن ها آب بدهم تا جوانه بدهند و درخت بشوند.بعد میوه هایش را که خوشی ها هست تقسیم کنم.مگر من از رنج کشاورز چیزی میدانم؟من تنها چیزی که میدانم همین شیرینی میوه است که گازش میزنم و تمام میشود میرود.فردا میوه ای جدید.همین است که گاهی حس میکنم نیاز دارم تا جدی تر باشم و به بقیه نشان بدهم که چیزهایی هست که میفهمم.ولی بعد پشیمان میشوم و دل میسپارم به لبخندِ بعد از گاز زدن صبحگاهیِ یک سیبِ رسیده.دل میسپارم و میروم پی کارم...

فاز قدیم

سه شنبه, ۱ مرداد ۱۳۹۸، ۰۹:۳۶ ب.ظ

بسم الله


همیشه از این جور آدما بودم که با صدای آروم برم بیام.شوخی های ریز ریز بکنم.با همه رفیق باشم.برم دنبال نقطه قوت هر کس و بهش تاکید کنم تا حالش بهتر شه.یه جوری نقطه ضعفش رو یادآوری کنم که دلش نگیره ولی بخندیم.شاد شیم و بعد دیگه همه چی یادمون بره.هر چی دارم قسمت کنم.اینا همه تعریف از خود حساب میشه.میدونم.دارم از خودم تعریف میکنم.تا بگم قصه ها عوض میشه.آدمام عوض میشن.منم عوض میشم.منم حالا عوض شدم.آدم باحال قصه دیگه نیستم.منزوی و تنها.تو سلف تو راهروهای بیمارستان تو زندگی.با بقیه هستم ولی دیگه مثل قبل ذوقی ندارم.انگار شدم "موتوا قبل عن تموتو".مُردم.بعضی چیزای کوچک و بعضی ها رو هنوز خیلی دوست دارم.ولی از بیشتر آدم های قصه کندم.کندم چون بودن ولی دلشون اینجا نبود.بودن ولی عاشق این زندگی نبودن.به زور بودن.به خاطر جا و لذت خودشون.جاشون دیگه خالی نیست.جای هیچ کدوم.کسی دو و سه نصفه شب با سیگار و "اونسس"م نبود.اون ساعتا مال خودم بود و خودم.کم کم بزرگش کردم.کم کم شده بیشتر روزم.دیگه حال نمیکنم کسی رو زیاد ببینم و بخندم با کسی.همه کسایی که بهشون امید داشتم حالا دارن غرق میشن تو این زندگی.دارن میرن تو چیزایی که خودشونم دقیق نمیدونن چیه.چیزایی که بهشون دیکته میشه.کجا رفت اون فازهای سرخوشانه ی تور سه سال پیش با "حیات"؟کجا رفت شب نشینی ها تو کافه ها و حرف زدن ها و خجالت و لذت ها؟حالا جاش چی گرفتیم تو دستمون که اینقدر داریم از هم دور میشیم؟

همیشه میخواستم از چیزی شخصیت نگیرم.به جاش کسی باشم که بهش شخصیت میدم.ولی اینطوری نمیشد.برای همین هیچ وقت هیچ جا نزدم که تو فلان مدرسه درس خوندم یا رشتم فلان چیزه یا کوه دوست دارم یا هر چی.چون نمیخواستم به زور خودمو یه جا بذارم و از اونجا برای خودم شخصیت بسازم.دوست داشتم قصه ی درست و حسابی خودم رو داشته باشم.قصه ای که به جایی وصل نیست ولی خودش پر مایه دراومده.ولی زندگی داره کم کم دست و پام رو میگیره.مثل یه پیچک که آروم آروم هر روز یه قدم میاد جلو و میپیچه دور پات.با غرورت تو لباس سفید.با حس برتری داشتن رو نوک قله .با همه ی این چیزا.یعنی پات داره گیر میفته.یعنی گیری آقا گیر!

سبلان

يكشنبه, ۳۰ تیر ۱۳۹۸، ۰۶:۱۹ ب.ظ

بسم الله


از پنج شنبه یک صبح تا جمعه دوازده شب.بعد از یک سال دوباره رفتم کوهنوردیِ جدی.صعود به سبلانِ بزرگوار!با گروهی از شهر زنجان که کسی از آن ها را نمیشناختم!روز قبل از رفتن کمی دلشوره گرفته بودم.وقتی مدت طولانی ای توی چادر نمیخوابم و کیسه خواب بالا پایین نمیکنم و به زندگی شهری عادت میکنم دوباره جدا شدن از راحتی خانه برایم سخت میشود.هرچند که همیشه میخواستم بی خانه و کولی وار زندگی کنم اما در واقع دلم برای خانه ام تنگ میشود.مسیر شابیل تا پناهگاه را پیاده رفتیم و غروب تمرین هم هوایی کردیم و شب هم در کیسه خوابم جا گرفتم.صبح ساعت سه بیدار باش بود و چهار حرکت به قله و هشت و چهل دقیقه هم کنار دریاچه ی سبلان ایستاده بودم.در حقیقت مشکل اصلی من با کوهنوردی و گروه های کوه مشکل آرامش است.کوهنوردان گروهی معمولا آرامش کوه را از آن میگیرند.من همیشه هدفم از کوه خودسازی و آرامش و تفکر بوده و هست.لحظه ی طلوع را دیدن،باد خنک ارتفاع 4500 را روی پوست صورت حس کردن و لذت بردن از سکوت و نور آفتاب خالص کوه.اما برای خیلی ها اینگونه نیست.دیوانه وار فقط میخواهند صعود کنند تا این قله را هم بگذارند جز لیست موفقیت هایشان و مدام از آن حرف بزنند.من خودم فردای روزی که برمیگردم دیگر در موردش با کسی حرف نمیزنم چون به نظرم گذشته و باید بماند همان جا.ناب و دست نخورده.به هر حال جای دوست های کوهنوردم به شدت خالی بود.امین و صدرا و هومن و مسیح و نادر که چه غار و دشت و کوه هایی با هم رفتیم.یدونه عکس از دریاچه سبلان!

در ضمن تصمیم گرفتم یکم مرتب کنم موضوعات بلاگ رو که دیگه راحت تر بشه پیدا کرد!

مشت و سبلان

سه شنبه, ۲۵ تیر ۱۳۹۸، ۱۱:۵۸ ب.ظ

بسم الله




سلام.

اول اینکه حاجیتون تمرینات بوکسش رو شروع کرده.از فردا با استادا درگیرم!

خب از این بگذریم.

گذشتیم.


پنج شنبه چهار صبح دارم میروم سبلان.با گروه سن بالاهای از خود راضیِ غرغرو.این ها همه از بی کسیِ که باید با این جمع ها بروم.اما از دست روزگار!

خیلی حرف ها و خاطره ها از کوه رفتن هایم دارم!ولی حوصله اش نیست!دوباره مینویسم.


دوشنبه ی بعدی امتحان ارتوپدی دارم.نمیدانم چه میشود ولی زیاد مهم نیست.خودم دارم یاد میگیرم!


تابستان جای خوبی رفته اید ؟