عمخوار
حافظ میگوید:"غم خوار عم خویش باش،غم روزگار چیست..."
وسط تنبور زدن این مرد آدم فکر میکند خیلی چیز ها را میبیند که قبلا گوشه ی ذهنش بوده اند و حالا به زیبایی دارند با هم ترکیب میشوند.این خاصیت تنبور و از خود بی خود شدن وسط سیم های ساز است...
بسم الله
باید با خودت مواجه شوی.یعنی تف کنی توی صورت هر چیزی که اذیتت میکند.دل ببندی به روزهای زیبا و عشق های اصیل،با حوصله باشی و کارهای زیبا بکنی.
باید با خودت مواجه شوی.روزهای گذشته را به خاطره ها بسپاری.مثلا فقط یادت بیاید خانه ی مادربزرگت چگونه بود.همین برای زندگی کافیست.گرمی پتوهای سنگین و غرق شدن زیر آن ها در شب های سرد زمستان.صبحانه های خواب آلود و رفتن به مدرسه.دویدن توی حیاط مدرسه و لذت بردن از خوب بودنت و خندیدن به کسانی که همیشه جایشان کنار دفتر بود.راستی کنار دفتری ها الان چه میکنند؟تو را که از بچگی همه مدام میخواستنت.نکند کسی نبود که آن ها را بخواهد و ببیند؟نکند فرق تو و آن ها همین بود و بس.از شانس تو توی خانواده ات همه عاشقت بودند و سر سبد بودی و کسی نبود آن ها را ببیند.همین میشد که بی قرار میشدند و شیطنت میکردند و جوابش را با لگد خوردن از مدیر سر صف صبحگاه بعد از "از جلو نظام" میکشیدند.
نه.باید بیشتر با خودت مواجه شوی.این که میشود مواجه شدن با دنیای اطرافت.باید با خودت کنار بیای.
خب رفته ای توی شلوغی.راستی توی شلوغی آدم بیشتر پیدا میکند یا بیشتر گم میکند؟حالا همه ی جهان هم هر روز کنارت باشند.مادرت را نکند گم کنی میان این همه شلوغی بی فایده.
باید با خودت مواجه شوی.کجا رفت آن شب های بی خیال سریال دیدن با عشق کنار خانواده ات و خندیدنِ از ته دل؟رفت پیش جاهای خوب دنیا.
باید با خودت مواجه شوی.حالا فرض کن که دلم بخواهد مواجه شوم.از کجا باید شروع کنم؟کجا خود واقعی ام را باید پیدا کنم؟زل زدن به سقف نیمه شب یا خنده های بعد از ظهر یا کسالت و بی حوصلگی صبح یا حس عاشقی بعد از حرف زدن؟از کجا باید با خودم مواجه شوم؟
تهران گردی و سینما رفتن و دیدن دوستان قدیمی.یاد روزهای خوب کردن و لعنت به روزهایی که الان داریم.عشق بازی با آینده و دل سپردن به جاده.
رسیدن به خانه.چند دقیقه راه رفتن با شلوار جین و بعد رها کردن شلوار یک گوشه و لم دادن روی مبل و لعنت به کلاس هشت صبح.دلتنگی برای بیخیالی و آماده شدن برای راهی سفر های بزرگ تر شدن.
سال های زیادی بود که یک جا نمیماندیم.مدام میرفتم و دلم جاهای دیگری را میخواست.در خانه ی مجردی ام به خانه ی پدر و مادرم فکر میکردم در تنهایی ام دلم جمع میخواست و در لحظه ی اوج تولد ها تنهایی.هر روز عصرها میرفتم توی خیابان ها و به مغازه های خلوت و بخار گرفته ی شهر نگاه می کردم.همه ی تابلوها را می خواندم.نمیدانستم دلم چه چیزی میخواهد.فقط میخواستم دستم را پرتر کنم و نگاهم را سرشار تر.موسیقی های تند گوش میدادم و ناخن روی دیوار سیمانی مدرسه ها میکشیدم.شب ها سیگار میکشیدم و دلم میخواست همه ی فیلم های دنیا را ببینم.هر هفته یک کتاب جدید میخریدم و اضافه اش میکردم به "کتابخانه ی مردی که با خواندن قهر کرده است."حرف میزدم و با هر کسی که گیرم می آمد بیرون میرفتم و چیزی میخوردم.از نبودن تئاتر و سینمای خوب شاکی بودم و دلم بحث و گالری نقاشی و هیجان میخواست.میخواستم همه ی دنیا را یک جا ببلعم.از هر تغییر کوچک آزار میدیدم.دلم میخواست همه چیز را همیشه داشته باشم.اما نمیشد.حقیقت این بود که تغییر های دنیا در دست من نبود.بعد ها فهمیدم تغییر آن قدرها هم چیز بدی نیست.در واقع چیز خوبی هم نیست.فقط اتفاق می افتد و باید کنار آمد.باید فهمید که همه چیز در جریان است،خواسته های آدم تمام شدنی نیست و هیچ وقت نمیشود همه ی کارهای دنیا را انجام داد و دنیا را در جیب گذاشت.فقط باید دید و شنید و جلو رفت و بعد خسته شد.
بسم الله
من شاید بیشتر از ده بار به رنگ ارغوان رو دیدم.نمیدونم چه حرف قشنگی برام داره که از دیدنش خسته نمیشم.علی سنتوری هم همین مدلیه برام.انگار تضاد جس های مختلف که آدم رو به اوج میبره و بعذ زمین میزنه.عشق هایی که همه چیز رو به هم میریزه و آدم رو خراب میکنه.یه همچین چیزی.
یک شب بارانی بود.سرد و بارانی.دیر راه افتاده بودیم.دامن سیاهت کمی کثیف بود و کوتاه نمی آمدی که راه بیفتی.جوراب شلواری مشکی ات را پوشیدی و هول هول آمدیم توی خیابان تاکسی گرفتیم.شلوغ بود و تاکسی جلوتر نمیرفت.چتر سیاهمان را باز کردم و دستت را گرفتم که بدویم.کفش هایت پایت را میزد و به زور میکشاندمت.پنج دقیقه قبل از اجرا رسیدیم و بخارهای سرد نفس هایمان عینک هایمان را تار کرده بود.به نگهبان جلوی در گفتم:"آقا کنسرت اومدیم،از کجا باید بریم تو؟"
لبخند زد.لبخندی که همه چیز را آرام کرد و انگار یک لحظه ی همه ی کهکشان ها ایستادند و بعد دوباره راه افتادند.گفت:همینجاست.خوش آمدید."
رفتیم و نشستیم و کلاه لبه دارم را درآوردم و چند قطره آبش را به شوخی روی صورتت ریختم.همه جا ساکت بود و همه منتظر بودند.سکوتی که منتظر یک شکوه میمانی و صبر میکنی.بعد فرهاد آمد،گیتارش را هم آورد.سوت جمعه را زد و توی قاب خیس این پنجره ها... .
اشک.
تمام.
نور خورشید همان نور دیروزیست
من هرچه بنویسم از رنگ پنجره ی امروز من است که نور خورشید را به رنگی که هستم روی نقش های فرش می اندازد
چیزی نمینویسم
پنجره را باز کن و نور واقعی خورشید را ببین
اینگونه ما آدم های واقعی تری میشویم.
همیشه دلم بالاترین طبقه ی آپارتمان ها را میخواست و البته دو صندلی و تصویر دریا.همیشه فکر میکردم از اینجا میتوانم بهتر خیال پردازی کنم و دنیای قشنگم را بسازم.اما نمیشد.همه چیز بود ولی بی قراری میکردم.چند سال است که مدام بی قرارم.چیزی کمکم نمیکند آرام بگیرم.دور خودم را شلوغ کرده ام و همین بی قرارم کرده.همیشه دارم از جایی به جای دیگر میدوم و وقتی میرسم بی حوصله میشوم و کاری نمیکنم.بی قراری امانم را بریده.کوه های سرد و پر برف دور را میبینم و دلم میخواهد بروم بالای همه ی آن ها و زیر آفتاب دل نازک زمستان یله شوم.ولی میدانم حتی همان جا هم دلم جای دیگریست و بی قراری باز هم سراغم می آید.با نشستن بیگانه شدم.راه میروم و سعی میکنم فکر کنم و راهی پیدا کنم ولی هیچ راهی پیدا نمیکنم.شرمنده میشوم و بغض میکنم و حس میکنم همه ی زحمت های زندگی ام بر گردن دیگران افتاده.چه حال بدی دارد پیری و از کار افتادگی.خود ناتوانی اش به کنار ولی این حسِ هر روزه ی زحمت برای دیگران درست کردند چه وحشتناک است.
مادر بزرگم عروسی یک نوه ی دیگرش را هم دید.مانده سه پسر و البته دو دختر که ناکام بودند.در شادترین شب ها هم حس میکردم از زندگی عقب مانده ام و باید به کارهایم برسم.راستی کی میشود که آدم به سرعت زندگی میرسد؟میخواهم سه روز یا بیشتر اینجا بمانم و خارج نشوم.بوکوفسکی در کتاب شعرش تعریف میکند چه روزهایی که در اتاق های ارزان مانده و زل زده به سقف و میگوید این ها باتری آدم را شارژ میکند.البته تا قبل از اینکه دوباره به خیابان بروی و اولین آدم را ببینی.خونه ی دوستم کثیف و به هم ریخته است.یادگار دوستی های گذراست که یک شب را اینجا گذرانده اند و رفته اند.
سیگار کشیدم،دنده عوض کردم،سروش گوش دادم و دین و اخلاق را ناخنک زدم،به کوه های پر برف و آفتاب بی جان زمستان نگاه کردم.تابلوهای زنجان را که حفظم دوباره دیدم و برایشان دست تکان دادم.به دنیا گفتم که دارم میروم و برمیگردم اما شالی پر از عشق همراه خود دارم که همه چیز را گرم میکند.گرم.