یک شعر از افشین یداللهی و آواز علیرضا قربانی گوش میکنم.فکر میکنم همه چیز چه قدر میتواند بر هم بریزد و من از درست کردنش ناتوان باشم.همین موقع ها بود که پارسال افشین یداللهی در کرج تصادف کرد و رفت.نیمه شب بوده و لحظه ای بعد دیگر در بین ما نبوده.چه قدر همه چیز را مرگ وحشیانه به هم میریزد و چه قدر قدرتمند است.نمیدانم.همیشه فکر میکردم که واقعا مرگ زندگی را بی ارزش میکند یا به زندگی معنا میدهد.نمیدانم.بیشتر روزها از فکر مرگ فرار میکنم تا به زندگی برسم ولی جدا شدنی نیستند.
امروز رفتم نهار بیرون با محمدرضا و یکی دو نفر دیگه.مردم دنیاهای متفاوت تری از من دارند و تنها چیزی که من باید بفهمم همین است.
بسم الله
سه شنبه شب رفتم اصفهان و دو روز آخر دانشگاه را پیچیدم.فراز را خیلی وقت بود ندیده بودم و دلتنگش بودم و همچنین برای مسیح.مسیح را ندیدم چون داشت میرفت هرمز.ولی فراز را دیدم.یک روز اسکی در فریدون شهر،یک روز دیدن جیمز باند و یک روز کوهنوردی در سرمای وحشتناک کرکس.تجربه های عجیب و بیشتر از آن جنس هایی که رشد میکنی و حس میکنی داری یک چیزهایی به دست می آوری.با فراز شاید دو سال است که آشنا شدیم و دوست.به خاطر جبر جغرافیایی کم همدیگر را میبینم اما در همین مدت جاهای مختلفی رفته ایم و روزگار سر کرده ایم.یادم هست پارسال همین موقع ها بود که دلگیر بودم از دنیا و رفته بودیم ماسال و شب ساعت ده شب بالای مه داشتیم چایی میخوردیم.تنها بودیم در ماسال.انگار هیچ کس دلش نمیخواست آن موقع آن بالاها باشد.چه روزهایی بود.خاطره ها بوی خوشی میدهند.بوی روزهایی که درست و حسابی سپری شده اند.
بیخیال شده ام.
همه اش همین است.سیگار فلسفی میکشی و فکر های جنسی میکنی.فیلم های خوب میبینی و حرف های بد میزنی.همه اش همین شده.همه میخواهند دنیایشان را بزرگ تر کنند و جهان را بیشتر ببینند.ولی دنیا دیگر در دست آدم های اطرافم نیست.خسته شدم و دلم کمتر دیدن کسی را میخواهد.همه ضعیف اند و هر چیزی کوچکی بر همشان میزند.از همه ی زشتی ها دل میکنم.ساز دهنیم را برمیدارم و دوباره روی سردی دیوار اسفند اتاقم تکیه میدهم.هر شب همین جا مینشینم و دنیا را از پشت همین لپ تاپ بالا و پایین میکنم که مگر یک اتفاق به درد بخور پیدا کنم و دنبالش بروم.اما خبری نیست.توی اسنپ نشستم و گفت لیسانس کامپیوتر دارم و کار ندارم و رییس بنیاد شهید را سوار کردم یک شب و گفتم بیکارم و گفته سهمیه داری و گفتم نه و گفتی باید مصاحبه کنی.گفت مملکت را به فلان دادند و گفتم لعن باد.
چه میشود کرد.میروی توی خیابان یک دختر میبینی با موهای چتری آبی.پشت سرش نگاه شماتت کننده ی دو زن.حسرت چند پسر.
مینشینی توی خانه خبر بد میخوانی.عر میزنی و دلت میخواهد کمک کنی به همه اما از خودت هیچ چیز نداری.
زنگ میزنی به خانه و میبینی پدرت خیلی سر حال نیست.به خاطر کار زیاد خسته شده.بغض میکنی و از خودت حالت بد میشود.
صبح سر کلاس میروی و با همه غریبه ای.هر که دوست دخترش قهر میکند تو را هم فراموش میکند در غم قهر او.تف میکنی به همه چیز و راه میفتی سمت خانه.با هر کسی پنج دقیقه مینشینی که مبادا حس نکند تنهاست در این روزگار تنهایی.
میرسی خانه .فوتبال میبینی با دوستت و حس میکنی همین روزها بهترین روزهای دنیاست.
در دنیای کوچک خودت هر شب چیزهای بزرگ طلب میکنی و به خودت میبازی.قول داده که قوی تر شوی و به عقب برنگردی.میری توی خیابان و آدم ها را میبینی و همه چیز به هم میخورد.
وسط تنبور زدن این مرد آدم فکر میکند خیلی چیز ها را میبیند که قبلا گوشه ی ذهنش بوده اند و حالا به زیبایی دارند با هم ترکیب میشوند.این خاصیت تنبور و از خود بی خود شدن وسط سیم های ساز است...
بسم الله
باید با خودت مواجه شوی.یعنی تف کنی توی صورت هر چیزی که اذیتت میکند.دل ببندی به روزهای زیبا و عشق های اصیل،با حوصله باشی و کارهای زیبا بکنی.
باید با خودت مواجه شوی.روزهای گذشته را به خاطره ها بسپاری.مثلا فقط یادت بیاید خانه ی مادربزرگت چگونه بود.همین برای زندگی کافیست.گرمی پتوهای سنگین و غرق شدن زیر آن ها در شب های سرد زمستان.صبحانه های خواب آلود و رفتن به مدرسه.دویدن توی حیاط مدرسه و لذت بردن از خوب بودنت و خندیدن به کسانی که همیشه جایشان کنار دفتر بود.راستی کنار دفتری ها الان چه میکنند؟تو را که از بچگی همه مدام میخواستنت.نکند کسی نبود که آن ها را بخواهد و ببیند؟نکند فرق تو و آن ها همین بود و بس.از شانس تو توی خانواده ات همه عاشقت بودند و سر سبد بودی و کسی نبود آن ها را ببیند.همین میشد که بی قرار میشدند و شیطنت میکردند و جوابش را با لگد خوردن از مدیر سر صف صبحگاه بعد از "از جلو نظام" میکشیدند.
نه.باید بیشتر با خودت مواجه شوی.این که میشود مواجه شدن با دنیای اطرافت.باید با خودت کنار بیای.
خب رفته ای توی شلوغی.راستی توی شلوغی آدم بیشتر پیدا میکند یا بیشتر گم میکند؟حالا همه ی جهان هم هر روز کنارت باشند.مادرت را نکند گم کنی میان این همه شلوغی بی فایده.
باید با خودت مواجه شوی.کجا رفت آن شب های بی خیال سریال دیدن با عشق کنار خانواده ات و خندیدنِ از ته دل؟رفت پیش جاهای خوب دنیا.
باید با خودت مواجه شوی.حالا فرض کن که دلم بخواهد مواجه شوم.از کجا باید شروع کنم؟کجا خود واقعی ام را باید پیدا کنم؟زل زدن به سقف نیمه شب یا خنده های بعد از ظهر یا کسالت و بی حوصلگی صبح یا حس عاشقی بعد از حرف زدن؟از کجا باید با خودم مواجه شوم؟
تهران گردی و سینما رفتن و دیدن دوستان قدیمی.یاد روزهای خوب کردن و لعنت به روزهایی که الان داریم.عشق بازی با آینده و دل سپردن به جاده.
رسیدن به خانه.چند دقیقه راه رفتن با شلوار جین و بعد رها کردن شلوار یک گوشه و لم دادن روی مبل و لعنت به کلاس هشت صبح.دلتنگی برای بیخیالی و آماده شدن برای راهی سفر های بزرگ تر شدن.
سال های زیادی بود که یک جا نمیماندیم.مدام میرفتم و دلم جاهای دیگری را میخواست.در خانه ی مجردی ام به خانه ی پدر و مادرم فکر میکردم در تنهایی ام دلم جمع میخواست و در لحظه ی اوج تولد ها تنهایی.هر روز عصرها میرفتم توی خیابان ها و به مغازه های خلوت و بخار گرفته ی شهر نگاه می کردم.همه ی تابلوها را می خواندم.نمیدانستم دلم چه چیزی میخواهد.فقط میخواستم دستم را پرتر کنم و نگاهم را سرشار تر.موسیقی های تند گوش میدادم و ناخن روی دیوار سیمانی مدرسه ها میکشیدم.شب ها سیگار میکشیدم و دلم میخواست همه ی فیلم های دنیا را ببینم.هر هفته یک کتاب جدید میخریدم و اضافه اش میکردم به "کتابخانه ی مردی که با خواندن قهر کرده است."حرف میزدم و با هر کسی که گیرم می آمد بیرون میرفتم و چیزی میخوردم.از نبودن تئاتر و سینمای خوب شاکی بودم و دلم بحث و گالری نقاشی و هیجان میخواست.میخواستم همه ی دنیا را یک جا ببلعم.از هر تغییر کوچک آزار میدیدم.دلم میخواست همه چیز را همیشه داشته باشم.اما نمیشد.حقیقت این بود که تغییر های دنیا در دست من نبود.بعد ها فهمیدم تغییر آن قدرها هم چیز بدی نیست.در واقع چیز خوبی هم نیست.فقط اتفاق می افتد و باید کنار آمد.باید فهمید که همه چیز در جریان است،خواسته های آدم تمام شدنی نیست و هیچ وقت نمیشود همه ی کارهای دنیا را انجام داد و دنیا را در جیب گذاشت.فقط باید دید و شنید و جلو رفت و بعد خسته شد.
بسم الله
من شاید بیشتر از ده بار به رنگ ارغوان رو دیدم.نمیدونم چه حرف قشنگی برام داره که از دیدنش خسته نمیشم.علی سنتوری هم همین مدلیه برام.انگار تضاد جس های مختلف که آدم رو به اوج میبره و بعذ زمین میزنه.عشق هایی که همه چیز رو به هم میریزه و آدم رو خراب میکنه.یه همچین چیزی.