بویِ خوشِ زندگی

بایگانی
آخرین مطالب

غروب

سه شنبه, ۱۶ بهمن ۱۳۹۷، ۱۰:۰۶ ب.ظ

کیهان کلهر و علی بهرامی فرد گوش میدهم.Where are you?

با هر نوازش کمانچه میگوید تو کجایی و مو به تنم راست میشود.خانه را تاریک میکنم.کسی نیست.روی کابینت مینشینم و سرم را می اندازم پایین.سرمای زمستان از پشت همین پنجره هم قشنگ است.شب میشود.بیخیال تمام دنیا شده ام.نمیخواهم دیگر بدوم برای رسیدن به هر چیزی.همه چیز را نمیشود با دویدن به دست آورد.این روزها آغوشم را باز میکنم و بزرگ تر میکنم.چیز های کوچک را میگیرم و به آسمان میروم.خودم را باید سبک کنم.مثل همان انیمیشن بشوم که خانه اش را با بادکنک به آسمان میبرد.میخواهم سبکِ سبک باشم.با هر چیز کوچک به آسمان بروم و برگردم.از چیز های زشت و شلوغ و سنگین خسته شدم.باید به عقب برگردم.به خوشی هایی که چند هزار سال آدمی با آن ها زندگی کرده و لذت برده است.

کم کم بابا می آید و مادرم هم می آید.همین جاها آخر دنیاست.گل در بر و می در کف و معشوق به کام.عاشق همه چیز شده ام.دلم میخواهد همه چیز را مزه کنم و بدوم در دشت های بی انتها.دشت هایی که هیچ وقت تمام نشوند ولی من خسته بشوم.

قبرستان ها همیشه برایم بیشترین حرف ها را داشتند.بیشتر از تمام آدم ها.لحظه هایی که حس میکنی تنهایی یا همه چیز را در دستانت داری.همان لحظه هاست که بوی خاک فبر ها همه چیز را ساده تر میکند.

The WIfe

سه شنبه, ۱۶ بهمن ۱۳۹۷، ۰۹:۱۵ ب.ظ
فیلم The Wife را دیدم.
فداکاری قصه ی همه ی قهرمان های بزرگ است.همه ی کسانی که پشت صحنه میمانند و هیچ وقت دیده نمیشوند اما روزگار بر روی دوش آن ها جلو میرود.همه از این قهرمان ها توی خانه داریم ولی حیف که همیشه آخر قصه تازه میفهیم.

خاک سرد،دنیای بی پایان

چهارشنبه, ۱۰ بهمن ۱۳۹۷، ۰۳:۳۹ ق.ظ
بسم الله
یک یادبود از هاجر مرادی.یک مرده میان همه ی مرده های خاک.هر روز جلوی چشمم و یاد سردی دست هایم وقتی دیگر گرمی ای را حس نمیکند.من گرمای آن ها را نمیفهمم ولی آن ها سردی دست مرا حس میکنند.گاهی حس میکنم چه زود این روزها گم میشونذ.و روزهای همه ی آدم ها.روزهای همه ی تاریخ.من آواز میخوانم شب ها و حس میکنم همین جا مرکز دنیاست و بعد یادم میافتد که چه شب هایی را هزاران آدم فکر کرده اند همان جا مرکز دنیاست.
به ترقوه ام دست میکشم.چه استخوان نازکیست میان این سفتی روزگار.اما هنوز مرا زنده نگه میدارد و همان لحظه ای را به یاد می آورم که پیر شدم و اگر زنده باشم چه قدر خمیده شدم و اصلا نمیدانم بتوانم این چیز هایی را که امروز مینویسم بتوانم بخوانم یا نه.بهمن شده.چه زود تلخی های اول سال را رد کردم و دنیا حرف های خوبش را به من زد.فردا اما حرف های دیگرش را چگونه به ما میگوید.
چه قدر گنگ میشوم در خستگی.جسمم بی رحم تر شده و کمر دردم دوباره آمده سراغم.شاید میخواهد دوباره خبرم کند که خیلی ضعیف تر از آن حرف هایی هستی که فکر میکردی.زندگی ام مثل کودکی شده در پارک.یک شب گیر میدهد پدر مادرش که مرا ببرید پارک.زندگی مادرم است که با محبت مرا بازی میدهد و روی تاب زندگی هل میخورم.باد میان موهای لخت قهوه رنگم میرود.عاشق شده ام.عاشق زندگی.نور آفتاب ظهر بعد باران را در اوج تاب میبینم.نور میخورد توی صورتم و چشنم هایم را میبندم.همین جا آحر دنیاست.بوی چمن های خیس بهار را حس میکنم و کفش های یشمی ام را در هوا تاب میدهم.پدر را میبینم که بی حوصله شده.بعد کم کم می آید دستم را میگیرد و میبرد.همه ی خوشی ها با تلخی های پدر تمام میشود؟یا یک خاطره ی دوری میشود در لا به لای خاطرات؟

طرح کلی

سه شنبه, ۲ بهمن ۱۳۹۷، ۰۱:۰۶ ق.ظ

بسم الله

خب،بر فرض این امتحان را رد کردم،یا حالا نکردم.

این کار را تمام کردم.

سفر هم رفتم.

کتاب هم خواندم.ساز هم زدم.بعدش چه؟واقعا طرح کلی ای برای روزهایم دارم؟کسی برایم طرحی ریخته.کسی میداند ده سال بعد ماها قرار است چه کار کنیم؟

جدا شدن از روزمرگی ها سخت است.باید طرح کلی را بسازی و روزها اجرا کنی.روزهایی میشود که باید بیخیال خیلی چیزها بشوی برای طرح کلی.راستی آماده اش هستم؟

هنوز هم

جمعه, ۲۸ دی ۱۳۹۷، ۱۲:۲۴ ب.ظ

بسم الله


هنوز هم وقتی روزها میگذرد و تکراری میشود دلم میخواهد بنویسم.دلم تنگ است مثل همه ی دلتنگی های آدم ها در دنیا.چیز خاصی نیست.دور شدن از علایق و عزیزان و بعد رفتن در راهی که مثلا میخواهد تو را به جایی برساند.دلم تنگ است و از این شهر بیزارم.خشم یا ناراحتیست؟نمیدانم.اما کم کم یک چیزهایی از بین میرود که دیگر پیدا شدنی نیست.آن ها که گم شد دیگر برنمیگردد.همین است که میگویند بزرگ میشوی یادت میرود .در حقیقت آدم هیچ چیز را یادش نمیرود.در جدال برای بی تفاوت شدن تا ابد میماند

خلوت

سه شنبه, ۱۸ دی ۱۳۹۷، ۰۲:۵۷ ق.ظ

خلوت تر که شد،شاید من رفته باشم و دیگر اینجا نباشم.آن وقت باید دنبالم بگردی و سعی کنی مرا پیدا کنی ولی من رفته ام.حسرتش میماند برایت که چه حیف شد هیچ شماره و نشانی از او نگرفتم.اما ناراحت نباش.چیزی حیف نمیشود در این دنیا.آدم در شلوغی ها گم میشود و همه ی انسان های بی سر و صدا و آرام و خوب زندگی اش را فراموش میکند.رنگ خاکستری پیش سرخ حواس کسی را پرت نمیکند.همه چیز رنگ سکوت به خود میگیرد.باز باید دنبال من بگردی ولی من دیگر رفته ام.لطفا این بیل آخر خاک را هم بریز.کمی دارد سوز می آید از آن بالا.میخواهم آرام بخوابم و با دوستانم حرف بزنم.دلتنگشان بودم.مارا تنها بگذار.

جمعه عصر

جمعه, ۷ دی ۱۳۹۷، ۰۵:۵۶ ب.ظ

بسم الله


فضا را باید برایت ترسیم کنم.از دور هیچ چیز آن جور که باید معلوم نیست.هر کتابی که در کتابخانه ام گذاشته ام داستانی دارد برای خودش.عصر های خیابان انقلاب،تنها رفتن فرهنگ و لحظه هایی که به خودم گفته ام وقتش رسیده هر روز کتاب بخوانم.بعد هیچ وقت نخواندم.عصر شده و عرق کرده روی مبل دراز کشیده ام و زل زده ام به گوشی شاید کسی پیامی بدهد.توی همین لیوان هر روز چایی میریختم و به بخارش با چشمان همیشه کوچکم زل میزدم و دنبال یک مفهوم جدید بودم از درونش.هیچ وقت چیزی گیرم نمی آمد.من فقط میگشتم ولی گیرم نمی آمد.همه ی فیلم هایی که دیده ام حالا تصویرشان در ذهنم باقی مانده.

یلدا

شنبه, ۱ دی ۱۳۹۷، ۰۲:۴۰ ق.ظ

برای یلدا چی باید بنویسم؟بنویسم عاشقم؟یا چه قدر جات خالیه یا چی؟

نمیشه که

همیشه میخوام سر و ته قصه ها معلوم باشه.نمیشه ولی.


چشمی و صد نم

دوشنبه, ۱۹ آذر ۱۳۹۷، ۱۰:۱۷ ق.ظ
 

عیشم مدام است از لعل دلخواه

کارم به کام است الحمدلله

ای بخت سرکش تنگش به بر کش

گه جام زر کش گه لعل دلخواه

ما را به رندی افسانه کردند

پیران جاهل شیخان گمراه

از دست زاهد کردیم توبه

و از فعل عابد استغفرالله

جانا چه گویم شرح فراقت

چشمی و صد نم جانی و صد آه

کافر مبیناد این غم که دیده‌ست

از قامتت سرو از عارضت ماه

شوق لبت برد از یاد حافظ

درس شبانه ورد سحرگاه

 

دست زیر چانه

پنجشنبه, ۱۵ آذر ۱۳۹۷، ۰۸:۲۳ ب.ظ

بسم الله

وسط یک جلسه ی مهم شده که دستم زیر چانه باشد و سعی کنم حالتی بگیرم که انگار دارم نهایت عمق مطلب را در درونم وارد میکنم و بعد ذهنم یک گوشه ی دیگر مشغول ور رفتن با خستگی ها و فکر های بی سر و تهش بوده.من این هنر را ندارم ولی در زمان بدست آوردم.که وقتی وارد جایی شدم یا فیلمی میبینم از تمام جهان هستی جدا شوم.از همه ی چیز هایی که خوانده ام و یک ساعت پیش مهم ترین مساله ی زندگیم بود.از همه ی آن ها فاصله بگیرم و بعد دوباره وارد شوم.این هنر مهم ترین هنر زندگیست به نظرم...