بویِ خوشِ زندگی

بایگانی
آخرین مطالب

چاقوی منطق

چهارشنبه, ۲۰ تیر ۱۳۹۷، ۰۹:۲۲ ب.ظ

بسم الله


مشکل من و شما فقط یه چیزه.ما منطق هامون با هم فرق داره.منطق شما مثل یه چاقو میمونه.بی نهایت تیز و قشنگ و تر و تمیز.براش مهم نیست چیزی که میبره چیه.یه شاخه درخت رو میزنه یا رگ یه آدم رو.فقط میزنه و میره جلو تا بتونه ادامه بده.ولی منطق من یکم کند تر از شماست.هر چیزی رو نمیتونه ببره.یه جاهایی حساس تر از مال شماست.جایی که دل آدم ها باشه رو راحت نمیبره.میدونی جلو رفتن به هر قیمتی ارزش نداره.این خنده ها به هر قیمتی ارزش ندارن.کاش میدونستید.

آخرین برگ دفتر

چهارشنبه, ۲۰ تیر ۱۳۹۷، ۰۸:۴۰ ب.ظ

بسم الله


امروز احساس کردم به آخرین برگ دفترم نزدیک شده ام.همه را نوشته ام و همین یک صفحه مانده.هزار حرف نگفته ولی وقتی نیست.باید دفتر را سریع تر تحویل بدهم.خب،حرفی نیست دیگر.آن قبلی هاییم را هم که نوشتم هیچ وقت نشد که برگردم و بخوانم.خواستم از این روهایم بنویسم اما دلم نمی آید این صفحه ی را با این چیز ها پر میکنم.امروز شروع کردم که دوباره درس بخوانم.فقط دو صفحه خواندم.میدانم که دیگر نمیشود به این راحتی ها شروع کرد.دلم به برنگشتن است.به ندیدن هیچ کس دیگر.دلم میخواهد این روزها یک نفر بیاید توی اتاق و زیر کولر تا شب حرف بزنیم و بعد چراغ هارا خاموش کنیم و دوباره تا صبح حرف بزنیم.دلم حرف میخواهد.اما مهم نیست.زندگی یعنی فاصله گرفتن از دوست داشتنی هایت.این هم بماند مثل همان ها.

هجده تیر

سه شنبه, ۱۹ تیر ۱۳۹۷، ۰۴:۰۷ ق.ظ

بسم الله

همیشه روزای ترسناک یاد آدم میمونن.روزایی که شاید نمیدونی قراره چه اتفاقی بیفته ولی اتفاقات ها یهو پیش میان.زندگی هیچ وقت آغوش گرمش رو همیشه برات باز نگه نمیداره.یهو رهات میکنه تو همه ی ترس ها و خراب میکنه همه چیزایی رو برای خودت ساخته بودی.که بگی فقط لحظه ای هستی وسط یه تاریخِ ناتموم.وسط یه دنیای بزرگ و همیشگی!

انتها

دوشنبه, ۱۸ تیر ۱۳۹۷، ۰۱:۰۴ ق.ظ

بسم الله


یک روز خوب.و میخواهم انتهای داستانم همین نزدیکی ها باشد.روزی که قدم هایم به هر چه خواسته اند رسیده اند و دست هایم محبت بخشیده باشند.

چشم های سیر باشند و خیالم آسوده باشد

من سه بار

شنبه, ۱۶ تیر ۱۳۹۷، ۰۲:۳۰ ب.ظ
گاهی فکر میکنم کاش دختری بودم که عینک گرد میزد و موهایش را لخت میریخت روی صورتش و یله میشد زیر نور آفتاب و کتابی میخواند و به رویاهایش فکر میکرد.
و صبح ها چشم هایش ریز میشدند و لبخندش دندان های سفیدش را جلوی آینه به خودش نشان میداد.راه میافتاد و آرام بر روی برگ ها دست میکشید.اما نه.این ها همیشگی نیستند.این های رویاهای لحظه ای هستند.همان دختر هر روز باید غصه ی تنهایی اش را میخورد.غصه ی نبودن کسی در دنیایش.

کنکور

پنجشنبه, ۱۴ تیر ۱۳۹۷، ۰۳:۲۷ ب.ظ

بسم الله

سال کنکور من شاید یکی از بهترین سال های عمرم بود.این حرف رو البته الان میزنم که نسبتا از رتبه ی کنکور سه سال پیش خودم راضی هستم و اگر نبودم همچین حرفی رو نمیزدم.اصولا آدم گذشته رو بر اساس وضعیت حال تفسیر میکنه.ولی نظم اون سال رو هیچ وقت دیگه نداشتم.همیشه میخواستم رتبه ی خوبی بگیرم تا خونوادم خوشحال بشن.خودم آدم سردرگمی ام.هنوز هم همین طورم.دقیق نمیدونم چی رو دوست دارم و وقتی هم چیزی رو دوست دارم قول نمیدم تا آخر برم دنبالش.ولی الان بعد سه سال تو دانشگاه میبینم که خیلی چیزهای دیکه بود که باید یاد میگرفتم ولی وقتی براش نذاشتم.

فراخین

سه شنبه, ۱۲ تیر ۱۳۹۷، ۰۲:۴۱ ق.ظ

بسم الله

دو روز با امیر و مسیح و جضرت علی اخمدی دریاچه فراخین بودیم و کمپ و خوش گذرونی!امشب هم با یه جمعی سیطره کتان بازی کردیم و لذت بردن از زندگی!

ایشالا تا باشه همین چیزا باشه!بدون دانشگاه!

شرایط

پنجشنبه, ۷ تیر ۱۳۹۷، ۰۱:۲۰ ق.ظ

بسم الله


امروز امتحانم را دادم و تمام.امتحانِ آسونی بود ولی خب دفعه پیش که استادهای این درس فرق داشتند من پاس نکرده بودم و شش ماه بین درس خواندنم فاصله افتاد.واقعا چه میشد مثلا اگر من دفعه ی پیش با همین استاد ها کلاس داشتم و راحت پاس میکردم.نمیدانم.اما به این ها میگویم شرایط غیر قابل تغییر.چیزیست که از دست من خارج است.من همه ی دنیا را نمیتوانم عوض کنم.اما شاید بتوانم خودم و اطرافم را یک قدم رو به جلو ببرم.که شاید دنیا جای قشنگ تری شود.

حسرت یک چیز را ولی دارم.چه حرفای خوبی که میشد با آن آدم ها بزنم ولی الکی دور شدیم!حیف

من آن بذر بی حاصلم

پنجشنبه, ۷ تیر ۱۳۹۷، ۰۱:۱۶ ق.ظ

بسم الله

من آن بذر بی حاصلم کاین جهان را نه تغییر دادم،نه تفسیر کردم.

همیشه وقتی کسی خسته میشود میخواهم به او بگویم به سی سال بعد فکر کن،که اگر زنده باشی و اشک یک بچه را ببینی چه خواهی کرد؟لحظات زیادی بوده که در نا امیدی به سر بردی.وقتت را تلف کردی و فقط خودت را فشار دادی.به همان لحظه ای فکر کن که گریه کردن پاک یک بچه را میبینی و نمی توانی کاری برایش انجام دهی.اما همین امروز اگر کاری کنی،شاید بشود سی سال بعد لبخند بسازی.به خاطر همه ی کارهایی که برای آدم ها باید بکنی،به خاطر همه ی مردمی که به تو امید دارند،غمگین نباش.

شانه

چهارشنبه, ۶ تیر ۱۳۹۷، ۰۱:۲۵ ق.ظ
سلام.
خوابت را دیدم.که مثل هر روز بیدار میشدی و موهایت را شانه میکردی.نگاهی سرسری به آینه و رفتن به سمت آرزوهایت.اما این بار ،به من طولانی تر از همیشه نگاه میکردی.از همان نگاه هایی که آدم ها وقت جدا شدن به یکدیگر می اندازند.طولانی و غمناک .انگار بخواهند هزارتا خاطره را در یک لحظه خلاصه کنند و بنویسند روی یک کاغذ و کاغذ را تا بزنند و بذارند تهِ جیبشان.از همین نگاه ها.و در خوابم موقغ رفتن موهایت را هم شانه نکردی.خب، فکر میکنم که معنی اش این باشد که دیگر من سهمی در رویاهایت ندارم.باید بروی و جای دیگری موهایت را شانه کنی.