بویِ خوشِ زندگی

بایگانی
آخرین مطالب

درک دیگران

دوشنبه, ۴ تیر ۱۳۹۷، ۰۱:۲۶ ق.ظ

بسم الله


من وقتی عصبانی میشم خیلی بی رحم میشم.هیچی رو نمیبینم.همه چیز رو با ذهنیت خودم میسنجم.اگه از این چیزی بدم بیاد بی رحمانه قضاوتش میکنم.شاید همین دوستی تنها دلخوشیِ زندگیِ سخته اینجاشونه.درسته.با من خوب تا نکردن.منو تو روزای سخت ول کردن.ولی منم که دیگه نیستم.دلخوشیِ اون هارو برای چی خراب کنم:)

استرس بی پایان

شنبه, ۲ تیر ۱۳۹۷، ۰۱:۳۲ ق.ظ

بسم الله

چند روز است درگیر استرس از دست داده شده ام؟استرس اینکه نشود.خراب شود.عقب بیفتم.سه سال است دانشگاه می روم و هر روز فقط نگران این هستیم که چه جوری پاس کنیم.که نکنه مبادا عقب بیفتم و شش ماه دیرتر پول به دستم برسد.نکند همه بروند و موفق شوند و فقط من بمانم.همه ی این فکر ها اذیت میکند.ما داریم در این فضا پیش میرویم.این یعنی تمام شدن همه ی خلاقیت هایی که شاید می شد به آن ها رسید.اما همیشه پشت لایه ای از ترس می مانند.ذهن باید بین دو چیز انتخاب کند.ترس از عقب ماندن یا شوق یادگیری و آرامش.ترس نیروی قوی تریست.به همین خاطر است که شاید عادت میکنیم به همین استرس ادامه دار در پشت همه ی راه های فکریمان.

خط خوش

شنبه, ۲ تیر ۱۳۹۷، ۰۱:۲۹ ق.ظ

بسم الله


من خطم بده.خیلی بد.از اول مدرسه رفتنم همین طوری بودم.حوصله نداشتم زیاد بنویسم برا همین از یه جای جزوه به بعد شروع میکردم برای ایده زدن و نوشتن انواع جدید از حروف.برا همین این کم کم یه بخشی از وجودم شذ.تو دبیرستان هم اینقدر جزوه هام بدخط می شد که بعضی وقتا نمیتونستم خودم هم بخونمش!ولی عاشق این بودم که خطم خوب باشه.چه شعر هایی که دوست داشتم بنویسم و بزنم روی دیوار و هر شب ببینمشون.حتی برای همه کسایی که دوسشتون داشتم با خط چیزای مختلف مینوشتم.همیشه میمونه جلوی چشمشون .اصلا خط یعنی ببین برای تو  وقت گذاشتم صبوری کردم و حالا این شد حاصل زحمتم.حتی صدای خوشی هم ندارم.اگر صدام خوب بود مثل الان که یک شبِ جمعه شده و نشستم رو پشت بوم خونم یهو میزدم زیر آواز.الانم دارم البته یه آواز خوب گوش میدم.به سکوت سرد زمان شجریان.اما همین صدای خوب رو هم ندارم.چه میشه کرد.قصه ی دنیا به دادن چیزهاییست که شاید فکر کنی نمیخواهی.ولی همین زندگی تنها چیزیست که داریم.تا ببینیم چه میشود.

بیا ببین که چه هوای گرمی شده

جمعه, ۱ تیر ۱۳۹۷، ۰۷:۳۷ ب.ظ

بسم الله

چهار پنج روزیست که هر روز و روزی شاید هفت هشت بار یک آهنگ فرانسوی گوش میدهم.غمگین و عاشقانه.در حقیقت به روز های آینده فکر میکنم.به روزهایی که باید در کلاس و بیمارستان و هزارجای دیگه تنها باشم.که دورم شلوغ باشه ولی کسی دوست نداشته باشه بعضی وقتا بشینیم یه بازی کنیم!میدونی از این میترسم که فقط هی بگم اه چرا تموم نمیشه و هر روز حرفم همین بشه.خب حالا فرض کن تموم شد.الان که چی؟الانم هنوز ولی بعضی وقتا میبینم که دوستای خوبی دارم،که انرژی هایی دارن که تو چشماشون میبینم و تو بقیه نیست.هر کسی یه نوری اطرافش داره.مال بعضیا کم رنگ میشه یا تیره میشه مال بعضی ها هم میمونه.این نور گرما میده به آدما.بعضیا مثل خورشید همیشه دارن بقیه رو گرم میکنن.توی خودشون هزارتا انفجار داره همزمان رخ میده ولی چیزی که آدم ازشون میبینه فقط گرماست.هبچ کس نمیفهمه درون خود اون آدما چه غوغاییِ همیشه.

اون آهنگ فرانسویِ میگه دوست دارم ولی میرم.منم قصه ام همینه.خیلی چیزا رو دوست دارم هنوز.ولی شاید باید یکم رفت.که عاسقی به رفتن است ...

و البته این شعر که یه ماهِ تو ذهنم مونده:

همراه بسیار است، اما همدمی نیست

مثل تمام غصه ها، این هم غمی نیست

 

 دلبسته اندوه دامنگیر خود باش

از عالم غم دلرباتر عالمی نیست

 

کار بزرگ خویش را کوچک مپندار

از دوست دشمن ساختن کار کمی نیست

 

 چشمی حقیقت بین کنار کعبه می گفت

«انسان» فراوان است، اما «آدمی» نیست

 

در فکر فتح قله قافم که آنجاست

جایی که تا امروز برآن پرچمی نیست

سلب آزادی

پنجشنبه, ۳۱ خرداد ۱۳۹۷، ۰۶:۲۹ ب.ظ

بسم الله

چند بار شده است که از تهِ دل آرزو کنی که آزاد باشی.آزاد و رها.اما بعد از رسیدن به آن حس میکنی تمام چیزی را که داشته ای از دست داده ای.انگار از هیچ باید برای خودت مسیر جدید بسازی.مسیری که هیچ چیز از آن نمیدانی.و این شروع سخت ترین قسمت های زندگیست.دین،عشق و همه ی دلبستگی ها چیزی برای ما که از این آزادی مطلق فرار کنیم.در واقع شاید از داشتن آزادی مطلق میترسیم.در دنیایی که هیچ امتحانی در آن برگزار نمیشود تلاش چه معنی ای میدهد.در آزادی مطلق آدم چه کاری دارد که انجام دهد.فقط درگیر یک تکرار میشود و باید برای خودش مسیر جدیدی بسازد.مسیری که هیج تابلوی راهنمایی ندارد.

قصه ات تمام نشود...

پنجشنبه, ۳۱ خرداد ۱۳۹۷، ۰۴:۲۷ ق.ظ
من قصه پرداز شب های بی قصه ای این آدم ها بودم.

تشعشعات

چهارشنبه, ۳۰ خرداد ۱۳۹۷، ۰۴:۲۵ ق.ظ

خب،دو هفته ای میشه که رسیدم به همان کلبه ی جنگلی قدیمی مان.چند سال پیش بود که با هم آمده بودیم اینجا؟چه شب های فوق العاده ای بود.دو ماه دور شده بودیم از همه ی دنیا.صبح آفتاب نزده میرفتیم جلوی در،همراه نسیم و پرنده ها به خودمان کش و قوس میدادیم.راه میافتادیم تا پایین روستا و نان و پنیر به دست برمیگشتیم.نفس نفس می افتادی همیشه.عاشق همان آخرهایش بودم که دستم را مجبور میشدی بگیری و خودت را بکشی تا خانه.برای همه ی مرغ و خروس ها اسم گذاشته بودی.میگفتم آحر یلدا جان شاید این ها نخواهند با هم مراوده ای داشته باشند.هر روز که نمیشود گلی از دست امیر ناراحت شود.میگفتی خودم بهتر میدانم.تو چه میدانی دختر ها از چه چیزهایی ناراخت میشوند.ظهر ها آفتاب می افتاد روی پشتی های ایوان.مینشستیم کنار هم،چایی میخوردیم و بعد سرت را روی پایم میگذاشتی و از پایین زل میزدی به چشم هایم.با دست هایم با موهایت بازی میکردم و هر تار را از بقیه جدا میکردم.میگفتی قول میدهی ده سال بعد هم که موهایم کم میشود باز هم بگذاری روی پایت دراز بکشم؟و میدانستیم جواب همه این سوال ها نه گفتن من و خنده های بی پایان است.بوی غذا که راه میافتاد همان هاسکی چشم رنگی مان هم میدویید جلوی در.برای غذا میریختی و بعد خودمان غذا میخوردیم.عصر ها به تار زدن من و کتاب خواندن تو میگذشت.شب ها زیر آسمان دراز میکشیدیم.میگفتی ببین هر ستاره چند میلیون سال است همانجا مانده.من و تو یک لحظه هم نیستیم در این زندگی.بیا قدر همدیگر بدانیم و من بهت میگفتم دیگر میخواهی چه کارت کنم آخر دختر!حالا هم ستاره ها هستند.شاید تو هم شب ها باز هم از آن سر دنیا نگاهشان میکنی.چه زود همه ی خواستنی ها تمام شدند.رفتی تا به رویاهایت برسی،ولی من هنوز هم در همان ستاره در جستجوی رویاهایم هستم.

پادکست فارسی

سه شنبه, ۲۹ خرداد ۱۳۹۷، ۰۱:۵۲ ق.ظ

بسم الله

پادکست فارسی یه شروع جدید برای نسل ماهاست.ماهایی که آهنگامون رو دیگه از حفظیم،رو هر کدومش چند بار قفلی زدیم و اعصابمون رو باهاش خورد کردیم.ماهایی که بات های تلگرام رو دیگه همه آهنگاش رو حفظیم.

پادکست چیه؟نمیدونم دقیق ولی اینجا میتونید بیشتر بفهمید!اگر بخوام یه چیز سر هم بندی شده بگم پادکست مثل رادیو میمونه ولی با حق انتخاب در شنیدن موضوع و ساعت و حرف و قصه.من با پادکست فارسی از پادکست های چنل بی که توسط علی بندری اجرا میشه آشنا شدم.فکر  میکنم حدود اپیزود سه یا چهارش بود که هر شب تو تنهایی های زنجانم قبل از خواب همه چراغ هارو خاموش میکردم،دو تا چراغ خواب کوچیک که عزیزانم برام خریده بودن روشن میکردم و شروع میکردم به گوش دادنش.من خودم تهران بزرگ شدم و هنوزم نصفه نیمه تهران زندگی میکنم و کاملا میدونم چه قدر وقت از ماها تو خیابون و ترافیک و همه جا تلف میشه!و پادکست روش خوبیِ برای استفاده از وقتمون.

هیچ وقت وقت نداشتی

دوشنبه, ۲۸ خرداد ۱۳۹۷، ۰۵:۲۸ ق.ظ

سلام.

اول بگویم که بی نهایت دلم تنگ شده است.این مهم ترین حرفم هست.بقیه اش را مینویسم که همین یک جمله را زیباتر کنم.ساعت پنج صبح است.روزها درگیر تکرار شده اند.میدانم که هیچ کدام از این حرف ها را نمیخوانی.چون وقت نداری.یعنی هیچ وقت برای این حرف های غم انگیز وقت نداشتی.میخواستی فقط شاد باشی و بروی.چند باری بود که میخواستم برایت شعر خوبی بنویسم.قبل تر ها یادت بیاید شعر های خوبی مینوشتم.اما خب چند وقتیست که خیلی چیزی نمینویسم.نه اینکه نتوانم.آدم برای خودش که نمیتواند تا همیشه بنویسد.اگر دلیل نوشتنی بود حالا دیگر نیست.فکرم خسته است.خیلی.نمیدانم از این دنیا چه میخواهم.روزهایی بود که با خودم میگفتم دارم برای یک نفر در این دنیا به درد میخورم.اما حالا باید برای خودم کاری کنم.همان کار که هیچ وقت بلد نبودم.اصلا اگر تو بودی به خاطر این بود که بتوانم محبت های دلم را به سوی یک نفر سرازیر کنم.حالا اما برای خودم سرازیر نمیشوند.میدانی محبت مثل آب است.باید جاری شود تا فاسد نشود.اگر بماند راکد میشود، خراب میشود.من تلاش کردم جاری شوم.از هر راهی رفتم.بالا و پایین شدم تا به تو برسم.اما تو همه ی راه های محبت را بسته بودی.این آب دیگر شوق جوشیدن ندارد.در کویری دورافتاده میرود زیر زمین و دیگر والسلام.هیچ کس خبر دار نمیشود رودی بود و آبی بود و جریانی... .

به هر حال خواستم بگویم این رود دیگر امیدی به جریانش نیست.قبل از اینکه این سنگ آخر را هم روی این سرچشمه بگذارم اگر دوست داشتی به من سر بزن.

دو هفته تنهایی

يكشنبه, ۲۷ خرداد ۱۳۹۷، ۰۹:۵۹ ق.ظ

بسم الله

شاید بعد امتحان شش تیر دو هفته سفر تنهاییم به نپال رو شروع کنم!