بویِ خوشِ زندگی

بایگانی
آخرین مطالب

نشسته ام

دوشنبه, ۳ ارديبهشت ۱۳۹۷، ۱۰:۰۵ ب.ظ

بسم الله


نشسته ام پا به پای خیال هایم .مرا به همه جا میبرند.آنجا کسی کس دیگر را نمیشناسد.در تکاپوی داشتن نیست.راستی این چه زحمتی که من به خودم میدهم.هی وسیله میخرم که فکرم درگیر نگهداری از آن ها شود.نه.دیگر برایم مهم نیست.نمیخواهم زیر آنها دفن شوم.صدایم در نمی آید.بعد از مدت ها فوتبال بازی کردم و نفسم به زور بالا می آمد.این ها هدیه ی روزهای تلخِ زنجان است.

خیال را میگفتم.امروز رفتم به غار و غرق شدم در آب های تاریکِ اعماق غار.راستی آدم های قبل ما چه گونه در غار ها زندگی میکردند؟آن ها هم اینگونه در تلاش برای زندگی فوق العاده بودند یا فقط میخواستند زنده باشند؟اصلا فکرش را هم میکردند روزی برسد که آدم ها اینگونه همه چیز داشته باشند ولی از هم دور باشند؟ما همه ی راه های ارتباطی را داریم ولی عجیب از هم دوریم.نمیخواهم از کسی دور باشم.میخواهم یا باشم یا نباشم.من روزهای خوبی را سپری نکردم.همان خنگِ شادمانِ همیشگی نشان داده ام ولی نه.نه.

وقتی در جمع گریه میکنم یعنی حالم خوب نیست.وقتی میفهمم حتی ارزش یک زنگ هم ندارم زیاد حال خوبی پیدا نمیکنم.اما میخواهم بگذرم.میخواهم فاصله بگیرم.دورِ دورِ دور.

این ها به کسی چه؟نمیدانم.شاید چون کاری ندارم بکنم مینشینم و این ها را مینویسم.شاید فکر میکنم نوشته ها میمانند و جسم من نه.نوشته شاید تصویر آینه مانندی از روح است.این دست ها روی کیبورد حرکت میکنند و از هیچ تصویر میسازنند.تصویر من فوق العاده نیست.تصویر من عجیب نیست و حتی خاص هم نیست.داستانِ زندگی من یک داستان خواندنی و عبرت انگیز نیست.زیبا بود.زیبا بود و زیبا.اگر خرابش کردم خودم کردم.هیچ کس دستی نبرد در آن.میخواستم یک درام خوب از آن بسازم.فیلم زندگی من یک فیلم خانوادگی نیست.مردی که سعی میکند از آدم ها فاصله بگیرد اما دلش برای خیلی چیزها تنگ میشود.چه داستان احمقانه ای.مردی که نمیتوانست تصمیم درستی بگیرد.گم شده بود بین هزاران خیال که فکر میکرد میتواند آن ها را به نقطه ی حقیقت برساند.اما نه.قدمی برنمیداشت.میخواست بنویسد ساز بزند مفید باشد درد آدم های بی پول را بکشد عشق بورزد کسی را دوست داشته باشد به جایی برسد.


اما حالا ؟خب حالا اوضاعش کمی عجیب شده.کسی را دوست داشته یا حداقل فکر میکرده و ناگاه دیده که هیچ ندارد.کسی شده که کسی نمیخواهد او را ببییند.حس طرد شدن از عجیب ترین حس های دنیاست.اینکه جایی باشی و بعد یکهو بفهمی که دیگر هیچ جایی آنجا نداری.نشسته ام پا به پای خیال های کثیفم پیش بروم.دلتنگی ها.دلم برای کوهی که با م.ق رفتیم تنگ شده.چه قدر مثبت بودهمه چیز.خودش همیشه هاله ای مثبت اطرافش دارد که میرسد و همه جا را زیبا میکند.من؟من بی نهایت گنگم.لحظه ای خوب و لحظه ای عجیب بد.حالا که شروع کرده ام این ها را بنویسم دوباره از تهِ دلم همه چیز بالا آمد.کاش میشد یکبار همه چیز را بیرون ریخت و و السلام.اما همه میگویند باید با خودت کنار بیای.باید حلش کنی.چه چیز را حل کنم؟روزهای تلخ پاک نمیشوند.روزهایی که از طرف دانشگاه و او و بقیه تحت فشار قرار گرفتم.نفهمیدم کی اینطوری شد که ح. و ح. تصمیم گرفتند اینقدر صمیمی شوند.که هر شب با هم کافه باشند و زنگ بزند به ح. وقتی حوصله ندارد برد پیشش که از دلتنگی درش بیاورد.بله.زندگی همین است؟راستی چرا کسی زنگ نمیزند؟حتما سرشان شلوغ شده است.حق دارند.درس است و مهم است.حس میکنم بیست سال بعد از روزهای دانشگاه درس هایش برایمان نمیماند.همین روزهای خوب و دورهمی میماند.اما همه اش دارد خراب میشود...:)

عیبی نداره.

یا رفیق من لا رفیق له برا همین روزاست.وقتی مرگ قراره همه چیو از هم جدا کنه خب بذار زودتر جدا بشه اشکالی ندارد.فقط تلاشم را کردم.

نه طریق دوستان است و ...

جاده شمال

دوشنبه, ۳ ارديبهشت ۱۳۹۷، ۰۹:۳۶ ب.ظ

بسم الله


ناصر عبداللهی میگفت میون این همه ستاره من یه شهاب بی نشونم.باید بگذره.خوبه خوشحالم که بچه ها بهم زنگ هم نمیزنن.دارم با واقعیت زندگی آشنا تر میشم.زمان میره و من راضی به روزهای خوبم هستم.شکر.سختی هم هست.میخواهم بزنم تو کار مبل شویی.در حد حرف است.همین.

دلم را به روزهایی سپرده ام که می آیند.فضای مجازی را رسما ترک کرده ام.در تلاشم حداقل.توییتر و اینستا و این چیز ها را بسته ام.فیلم میبینم و میگذرانم.

وه که جدا نمیشود نقش تو از خیال من...

رفته ام

يكشنبه, ۲ ارديبهشت ۱۳۹۷، ۰۴:۲۹ ب.ظ

سلام


متاسفانه باید از خیلی چیزها جدا شوم.چیزهای مشترک و حرف های مشترک.خداحافظتان.

دلایل زنده ماندن

يكشنبه, ۲ ارديبهشت ۱۳۹۷، ۰۴:۲۸ ب.ظ

بسم الله


بازی با دختر بچه ی چهار ساله ام در پارک

دانشگاه

شنبه, ۱ ارديبهشت ۱۳۹۷، ۱۱:۲۲ ب.ظ

بسم الله


دانشگاه که قرار بود نقطه ی شور و شعف من باشد حالا سردترین نقطه ی جهانِ زندگی من است.جایی که رفتنش برایم زیبا نیست.همش شده تحمل و ادامه دادن.متاسفم.حیف.اما این کلمه ها کمکی نمیکنند.هیچ کاری یعنی نمیکنند.بسی دور رفتم بسی دیر کردم من آن بذر بی حاصلم که این جهان را نه تغییر دادم نه تغییر کردم نه تفسیر کردم.نفهمیدم دنیا را.دلم از چیزهای کوچک گرفت و برای چیزهای مهم دلتنگ نشدم.حیف.کاش از آن کاش های محال.از آن جنس حرفایی که نگفتم.

راستی جبر مکانی را تحمل نمیکنم.بیخیالش.سال ها حرف را مینویسم.لم داده ام روی بیخیالی و شجریان گوش میدهم.این دنیای زیبایم را به هیچ کس نشان نمیدهم.هر جا را نشان دادم کثیفش کردند و به گندش کشیدند.بگذار نهفته بماند!

روزا

جمعه, ۳۱ فروردين ۱۳۹۷، ۱۱:۳۹ ب.ظ

بسم الله


نمیدونم این حس ها خالصه یا نه.یا حتی حس خالص یعنی چی.شاید همش یه سری حس باشه که به خاطر فشارهای اطراف به وجود آمده.وقتی یه چیزی رو تحت فشار میذاری و بعد ولش میکنی نمیدونم چه قدر طول میکشه به حالت اولش برگرده.اصلا برمی گرده یا کلا یه شکل دیگه میشه.میخوام از همه ی این شبکه های اجتماعی فرار کنم.از هر چیزی که تنها ترم میکنه.از این آدم های به ظاهر قشنگِ پشت لباس های گران.آدم های بی احساس.من آغوش میخواهم.خنده های بی وقفه و اشک های واقعی.از هر چی اموجی و علامتِ فراریم.بی خیالشون.حیف.حیف که خیلی چیزا را گند زدیم توش.تو فیلما دیدیم آدما همدیگرو فقط واسه با هم خوابیدن میخوان.فک کردیم دنیا همینه.سیگار کشیدیم و فک کردیم سیگار قراره برامون کاری کنه.گناه کردیم.گناه گناه گناه.با هم دعوا کردیم اذیت شدیم.خودمو با شعر و سینما و کتاب جادو میکنم.

بنگر به جهان

دوشنبه, ۲۰ فروردين ۱۳۹۷، ۰۲:۲۹ ق.ظ

بسم الله


چه طرف بربستم؟هیچ...

آدم ها

شنبه, ۱۸ فروردين ۱۳۹۷، ۰۱:۰۵ ق.ظ

بسم الله


بعضی چیزا انگار به بعضی آدم ها نمیاد.شاید چون هر کسی را یه گوشه ای از او را دیدیم.برای همین فکر میکنیم همیشه در همان محدوده باید باشد.شاید بخواهد بزند بیرون.برود تا انتها.انتهای همه چیز.حتی جمله ی قبلی ام یادم نمیاد.شب ها انگار یک آدم دیگر هستم و روزهای یکی دیگر.شب ها آدم روز را دوست ندارد و روزها آدمی که دیشب بوده است.چه قدر سخت و چه قدر تلخ.


خنده ات را نه...

پوریا

جمعه, ۱۷ فروردين ۱۳۹۷، ۰۲:۳۵ ق.ظ

بسم الله


دیشب پوریا بهم زنگ زد و تا پاسی از شب!که میشد چهار صبح حرف زدیم.ذهنم رو شفاف کرد و این چیزیه که این روزا خیلی بهش نیاز دارم.شفاف فکر کردن.دغدغه های مبهمی دارم و نمیدانم دارم دقیقا به چه چیزی فکر میکنم.پوریا به شدت شبیه من است و بودن او یک نعمت.یک قدم جلوی من است و دستم را میگیرد.


باید شفاف بیاندیشم.


مامانم بهم گفت غصه داری تو دلت؟نوشته های همشهری داستانم را خواند.دیدم که چه قدر امشب از دیدن من خوشحال شده بود.


همراه بسیار است اما همدمی نیست

مثل تمام غصه ها این هم غمی نیست...


شکر که بزرگترین و سخت ترین در سختی ها و آسانی ها.که در آسانی فراموش میشود و در سختی باور ناپذیر.

لطف علی خان بوالهوس!

پنجشنبه, ۱۶ فروردين ۱۳۹۷، ۱۱:۳۰ ب.ظ

بسم الله


لطف علی خان بوالهوس،زن و بچه اش رو بردن طبس.طبس کجا اینجا کجا؟


ده روز بابل بودم و هواخوری و فکر و فکر و فکر.


پوریا بهم زنگ زد و دو ساعت بی وقفه حرف زدیم.


صذرا میخواهد دست به کار شود...


دمشون گرم