بویِ خوشِ زندگی

بایگانی
آخرین مطالب

بهار آمد

پنجشنبه, ۱۰ اسفند ۱۳۹۶، ۰۹:۵۰ ب.ظ

بسم الله

 در ادامه ی سفر رامسر ساعت سه شب رسیدم به فراز و شبانه راه افتادیم سمت ماسال و ییلافات.حدود ساعت هفت صبح در مه همیشگی ماسال شروع به صعود به سمت ییلافات کردیم.در جاده محدوده ی دیدمان به حدود پنج تا ده متر کاهش پیدا کرده بود و ترکیب باران و خلوتی جاده در آن ساعت صبح باعث شده بود به این نتیجه برسیم که کسی در ییلاقات نیست و نمیدانیم هم باید کجا برویم.تا اولسبلنگاه رفتیم و آن جا جلوی هتل فردین معصومی اتاق قیمت کردیم.توی هتل شبی سیصد هزار تومن بود و سوییت های رو به روی آن هم شبی صد هزار تومن.تصمیم گرفتیم بالاتر برویم تا ببینیم آدمیزادی پیدا میکنیم یا نه!ضمنا جلوی هتل معصومی از خستگی سه ساعت توی ماشین خوابمان برد!رفتیم بالاتر  و به کلبه های چوبی رسیدیم و تصمیم گرفتیم یک جا اجاره کنیم.با شبی پنجاه هزار تومن منظره ی زیر را اجاره کردیم و البته با یک بخاری نفتی که تا صبح حسابی خوابمان کرد!

 

رفتیم بالاتر و در ییلاقات گشتی زدیم و بعد هم برگشتیم پایین و به شهر سر زدیم و دوباره هم رانندگی در مه و در شب و باز هم ییلافات!شب را به فیلم دیدن و چایی گذراندیم و صبح زود ساعت دوازده ظهر از خواب بیدار شدیم!تصمیم گرفتیم اتاق را تحویل بدهیم و بریم بالاتر برای هواخوری و دوباره هم بازگشت به شهر.باز هم دست تقدیر در ییلافات بالاتر مارا به کلبه ای رساند که صاحبانش نبودند ولی روی بالکن آن و نمای عجیبش تصمیم گرفتیم ننو بزنیم و کیسه خواب پهن کنیم و هوا بخوریم!و عجب منظره ای بود.شاید بهترین منظره ای که در تمام عمرم دیده باشم.

بعد هم حرکت به سمت گیسوم.ساحل و جنگل کنار هم!حرف زدن های طولانی کنار ساحل!سرما،خیس شدن،لذت،سکوت،سبکی.این ها یعنی شمال در اسفند!یعنی گیلانِ مه آلود

راستی اینجا در گیسوم امشب بهار آمد خواندند.مردی آمد و در هر خانه شعری با مضمون بهار آمد میخواند و نوید روزهای خوب و آفتابیِ بهار را میدهد.

 

 


رامسر

پنجشنبه, ۱۰ اسفند ۱۳۹۶، ۰۱:۲۳ ق.ظ

رامسر ساعت دو و چهل دقیقه شب.روی نیمکت نشسته ام.باران ریزی دوباره شروع شده و کم کم انگار میخواهد تند تر بشود.منتظرم فرازم تا بیاد و بریم به مقصد های ناشناخته مان.مقصدی که انتخاب نکردیم و منتظرم ببینیم چه میشود.یکهو ترسیدم.تنها هستم و ساعت نزدیک سه شب است و در خیابان روی نیمکت نشسته ام و لپ تاپم را روی میز گذاشته ام و دارم تایپ میکنم.صدای پایی شنیدم و برگشتم دیدم سگی است سفید رنگ.از چه چیزهایی که نمیترسم.صدای خروس و پرنده ای روی درخت هم الان شروع شد.آدم مگر میشود این هوا و صدا را بشنود و باز هم دلش بخواهد برگردد زیر آن سقف های بی قواره و زشت.صدای آب هم آمد.در این سکوت همه چیز ترسناک به نظر میرسد.میخواهم بیشتر بنویسم.بنویسم بنویسم.اما باید از چه بنویسم؟از ترس هایم؟مگر آدم گنده هم میترسد؟آره میترسد.از تنهایی میترسد.من از تنهایی میترسم.همیشه میگویم میخواهم تنها باشم اما همیشه انتظار کسی را دارم و یا میدانم جایی دارم که بروم.راستی تنهایی واقعی کجاست؟این که شاید دلت نخواهد هیچ کس منتظرت باشد.الان شاید در همین جا هستم.دلم نمیخواهد کسی منتظرم باشد یا دلتنگم شود.دلم میخواهد برای خودم باشم.ولی تا کی میتوانم دوام بیاورم؟بعدش چه میشود؟آدم ها تا چند روز منتظر تو میمانند؟راستی زیر چرخ های زمان از یک مورچه بزرگ تر هستیم؟

در کوهنوردی وقتی در میانه ی راه به مشکل میخوری باید کوله ات را سبک کنی.همیشه انتخاب اینکه چه چیزی را باید رها کنی مشکل است.معادله ای است که باید حساب کنی هر چیزی به زحمتش می ارزد یا نه.گاهی حس میکنم من به زحمتش برای کسی نمیارزم.شاید به درد بخور باشم و حتی به کار بیایم ولی معمولا خیلی سنگین تر از آنکه به کار می آیم زحمت ایجاد میکنم.برای همین است که احساس میکنم از یه جایی به بعد شاید اضافی شده ام.

راستی این شهر چه آرامشی دارد.اگر همین ساعت در زنجان در پارک نشسته بودم هزار بار بیشتر میترسیدم یا مزاحمم میشدن یا هر چیز دیگه.انگار خدا آرامش را به مردمِ اینجا هدیه داده است.همین چند دقیقه پیش یک آقای شاید پنجاه ساله پیاده از کنارم گذشت و خدا قوتی به او گفتم تا احساس نگرانی نکند.

امروز عصر از زنجان تنها راه افتادم و رفتم رشت پیش محمد امین(دوست تینا)و دو ساعت در خوابگاه آن ها خوابیدم و راهی شدم.لاهیجان و الان هم رامسر.به کجا؟نمیدانم.هوا خوب است و چیز دیگری مهم نیست.

عشق برای زندگی کافیست.


چراغ

يكشنبه, ۶ اسفند ۱۳۹۶، ۰۹:۵۳ ب.ظ

بسم الله


چراغ ها را خاموش کرده ام و در تاریکی حرف میزنم.مینویسم.در تاریکی هیچ مسیری نیست.تنها خودت هستی و چیزهایی که میدانی هست اما نمیبینی.راستی اگر همیشه در تاریکی بودیم همدیگر را چگونه حس میکردیم؟تنها صداهایی از دور.دریافت ما از فکر یکدیگر شاید همین قدر تاریک است.

کسی نمیداند در فکر دیگری چه میگذرد؟

پینک

يكشنبه, ۶ اسفند ۱۳۹۶، ۰۱:۰۴ ق.ظ

آهنگ comfortably numb پینک فلوید رو گوش میدم و عجیب خوبه واسه این روزام.


داستان یه آدمیِ- که البته حسن بهم گفت توی فیلمش یه خواننده جازه و میخواد بره کنسرتش-دکتر اومده سرحالش کنه.آهنگ شامل یه گفتگوئه بین دکتر و این آدم.دکتر میگه یکم بهم اطلاعات بده و بگو چی شده تا کمکت کنم.اون میگه هیچیم نیست که بتونم توضیح بدم.صدات داره مثل صدای یک کشتی تو افق گم میشه.یه زمانی وقتی بچه بودم یه تب گرفتم.الانم یه همچین حالیم.

دچار"بی حسیِ لذت بخش".شاید منم هیچیم نیست.فقط باید دچار همین بشم.

بی حس 

بی حس

بی حس


Cheel

يكشنبه, ۶ اسفند ۱۳۹۶، ۱۲:۳۷ ق.ظ

امروز رفتم فرهنگ و تو کافه اش چایی خوردم.چند تا از بچه های قدیمی کافه چکاد که با هم کتاب میخوندیم رو هم دیدم.نمیدونم.تاریخ،داستان،علم.کی خوشحال تره اینجا؟کسی که میدونه یا نمیدونه؟

روحِ کی بزرگ تره؟ما آدم های شهریِ با چهره های دلنشین ولی با روح هایی کوچک.روحی حقیر که آزار میدهد اما خودش آرام باشد.بی خیالِ هر کس که در این راه از بین میرود؟روح آدم های بی سواد و کتاب نخوانده گاهی بسیار بزرگ نیست؟


جشن دانشگاه.پول هدر دادن به یه آدم خوش تیپِ گوشت تلخِ با صدایِ ساختگیِ روان خراشِ ناتمامش؟یا شاد کردن یک خانواده نزدیک عید؟راستی الان کرمانشاه چه خبر است؟باران که باریده در چادر ها به خودکشی فکر میکنند؟آینده ی چند نفر از بین رفت؟هنوزم بعضی وقتا بغض میکنم.دختر بچه ای که صبح پا شد و توی یه شهر تنها شده بود.دختری که تازه دامادش رو از دست داده چند وقت طول میکشه بتونه به زندگی برگرده؟


قیامت یوم من لا ینفع مال و لا بنون.فقط همین روزهای امتحان را میاورند و والسلام.

Need it to prove

يكشنبه, ۶ اسفند ۱۳۹۶، ۱۲:۲۴ ق.ظ

بسم الله


آدمیزاد در حال های غمگین عجیب است.پاک ترین احساسات را در همان حالت دارد.یکهو یادش می افتد برای کسی که چه قدر دوستش داشته دلش تنگ شده است.


یاد کارهای اشتباهش که انجام داده.یاد همه چیز.چه بی اراده میشود.و در فکر میرود.که چه؟همه ی این ها چه میشود؟


----

سنتورم را شروع کردم ولی به جایی نمیرسد.راستی چرا اینقدر از نبودن میترسم؟

-----------

برنامه ریختم ایران گردی کنم و بعد عید هم اگر شد برم نپال!نپال.راستی تنها باید بروم؟از پسش برمی آیم؟حتما.


شروع ایران گردی را میخواهم جنوب شروع کنم.و بعد هم شاید جاهای دیگر


در این روزها فهمیدم رفیقای دارم که من برایشان مهم هستم!همون مثل یا رفیق من لا رفیق له.خیلی حرفه.هی دورتو نگاه کنی کسیو نبینی، کسیو حس نکنی بعد تو همون حال بهت بگم ببین همین کسی رو اتفاقا نمیبینی رفیقته.

یعنی کسی رفیقته که الان فک نمیکنی حس نمیکنی.اینقدر باید ایمانت قوی باشه.اصلا ایمان چیه؟نماز و روزه؟همیشه توی چیزهای کوچیک گیر افتادیم.

زندگی مثل یه لیوان آبِ در حال پر شدنه...وقتی یه قند میفته توش متلاطم میشه ولی کم کم که آب میاد توی لیوان قند هم حل میشه.باید گرما ایجاد کنی تا زودتر حل شه!


دلم واسه بعضیا تو زنجان خیلی تنگ میشه که خودشون نمیدونن...

گل

شنبه, ۵ اسفند ۱۳۹۶، ۰۱:۰۴ ق.ظ

بسم الله


امروز،وسط بلوار تصادف شد.یک نفر مرد.پلیس آمد و صحنه را دید.روی کاغذ نوشت:مرگ به علت ضربه به سر.

راننده ی آمبولانس جنازه را به سردخانه برد.روی برگه نوشت:مرگ ساعت دوازده ظهر.

مرده شور جنازه را کنار جنازه های دیگر گذاشت و روی برگه نوشت:آماده سازی برای قطعه 30.

قبر کن روی مرده خاک ریخت و نوشت:در شماره ی 100 دفن شد.


شب شد.


پلیس به عروسیِ برادرش رفت.

راننده ی آمبولانس پایِ سریال تلویزیون خوابش برد.

مرده شور به عکس همسرِ از دست داده اش زل زده بود.

قبر کن فکر دردِ کمرش بود.


مردی که ظهر در تصادف مرده بود آرزوهایش را به خاک هدیه کرد.

خاک گلی آفرید.قرمز.تا رویای مرد را برساند به کودکی که همان شب به دنیا آمده بود.

شیار

پنجشنبه, ۳ اسفند ۱۳۹۶، ۰۱:۳۷ ق.ظ

میترسیدم همینجا گیر کنم.تا ابد.تو شیار بین واقعیت و حقیقت.که هی از هم دور تر میشوند.که به هیچ کدام نمیرسم.

تو صبر از من توانی کرد...

سه شنبه, ۱ اسفند ۱۳۹۶، ۰۱:۵۴ ب.ظ

مرغ غمت و حسرت تو دانه ی من...

No Surprise

يكشنبه, ۲۹ بهمن ۱۳۹۶، ۰۷:۵۷ ب.ظ

بسم الله


راستی چی الان خیلی خوشحالت میکنه؟چی الان خوشحال ترین آدم روی زمین میکنندت؟


چه قدر باید فک کنی تا یه چیزی پیدا کنی؟داری فکرتو تقویت میکنی...

باید تقویتش کنی.توی تنهایی.باید به تنهاییت احترام بذاری.همینه که باعث میشه بکشدت جلو.راستی بقیه تنهاییشونو چطوری پر میکنند؟به کی فکر میکنند؟


آدم میاد اینجا گم شه نمیاد که پیدا شه...