بویِ خوشِ زندگی

بایگانی
آخرین مطالب

سیبِ تلخ

پنجشنبه, ۶ مهر ۱۳۹۶، ۱۱:۵۰ ب.ظ

بخشی از مطلب ارسالی در کانال سیب سبز که مربوط به علوم پایس:

البته ژنتیک و تغذیه حتی سیب سبزشونم به زور خونده میشه چه برسه به اینکه بخوای بری سراغ رفرنس. فقط گفتم حواست باشه بجای «نخوندن» امری  ۲۰۱۴ و کراوس، قراره امری ۲۰۱۲ و لیندا کلی رو «نخونی»😄😄



درگیرِ حماقتیِ ابدی به نام کنکور و آزمون های بی فایده هستیم.باید تست بزنی،حفظ کنی،درس حذف کنی و نفهمیدی تا برسی به جایی.چه قدر زندگی را باید پایِ این چیز ها تلف کرد؟این روندِ تکراری که فقط آدم هایی با چهره های پیرتر واردِ آن میشوند.تخصص هم همین است.عجیب نیست؟

هدفمان از درس همین ها بود؟


چشم هایم

پنجشنبه, ۶ مهر ۱۳۹۶، ۱۱:۴۲ ب.ظ

چشم هایم خیلی وقت است خوب نمیبیند.شاید همیشه دنبال یک دلیل فیزیولوژیک برایش میگردم.اما حس میکنم "نور"چشمانم رفته است.شاید به خاطر کارهایم،دیدن هایم،فکر هایم.هر چه هست رفته است.نور چشمانم،لطافتِ زبانم،روان بودنِ ذهنم.همه اش رفته است.لایه به لایه رویش ناپاکی نشسته است.مانعِ دیدنم میشود،نمیگذارد مثل قبل سیال و روان فکر کنم،خوب تر بشنوم.هر چه هست سرشارِ است از نبودن.از دست رفتن.

بابل ،کافه،دختر خاله

پنجشنبه, ۶ مهر ۱۳۹۶، ۱۱:۳۷ ب.ظ

بسم الله


ساعت ده و نیم شب است .سرم رو به دیوارِ طوسی رنگِ کافه ای نیمه تمام که هنوز افتتاح نشده تکیه داده ام.در بابل.روی مبل لم داده ام.کافه خلوت است و دختر خاله ام با سه چهارتا از بچه ها پشت بار مشغول طراحی و برنامه ریزی برای کافه هستند.هوای اوایل پاییز که معلوم نیست میخواد حالتو بگیره یا خوب کنه.هفتمِ محرم.صلی الله علیک یا ابا عبد الله.


دختر خاله که چند ماهِ پیش بعد از یک سال عقد از شوهرش طلاق گرفت.برنامه داشت این جارو با شوهرش اداره کنه که یهو وسطِ کار اینطوری شد.اون موند و این کافه تو شهری که توش تقریبا غریبه است.غیر از دو سه تا عمه که اینجا زندگی میکنن.پسر عمش رو اینجا شریک کرده که کاری نمیکنه و همه کارا یه جوری افتاده گردنِ خودش.انگار سرنوشتِ تیرِ یه تیر و کمونه.پرتاب میشه،وسط راهش به خیلی چیزا ممکنه برخورد کنه،سرعتش کم میشه و آخرش همه چیزایی که بهشون خورده رو یه جا جمع میکنه.سرنوشت مارو به کجا میبره؟پیش کی؟

باید لذت برد از هوای آزاد،از خستگی!و هیچ لذتی بالاتر از خوابِ بعد از خستگی نیست.

ببخشید!

يكشنبه, ۲۹ مرداد ۱۳۹۶، ۱۱:۲۷ ب.ظ

بسم الله


یه وقتایی حرفاتو میزنی،بعد میگه هر کی مسیرِ خودشو داره نباید به خاطرِ من انتخاب کنی.منم میگم فقط میخواستم حرفامو یکی بشنوه،که اینقدر نریزم تو خودم که خسته بشم.که رویاهام تموم بشه.که یکی بشم که هر روزش مثله همه.که درگیرِ تکراره!بدون رویا زندگی کردن بدترینِ نوع مردنه.کی حاضره الان پاشه شش ماه بره تو روستا زندگی کنی ،بگی گورِبابای همه چی!میخوام 6 ماه واسه خودم زندگی کنم!واسه دل خودم باشم.بدون هیچ رقابتی!میشه بدون رقابت زنده موند؟باید بشه!

صعود به قله های شمال تهران!

جمعه, ۱۶ تیر ۱۳۹۶، ۱۱:۲۶ ق.ظ

بسم الله

سه شنبه 13 تیر ماه ساعت 7 صبح امامزاده صالح قرار گذاشتیم تا بریم برای صعود به قله توچال از طریق مسیر کلکچال و برنامه داشتیم که از سمت شهرستانک برگردیم.من،مسیح نیلفروشان،علیرضا آرونی،امیرحسین آزمون و اون یارو امین صادقی اعضای شرکت کننده در برنامه بودیم.تصادفی توی تجریش علی جمعه ای و متین ناطق و سهند ملایی رو دیدیم و رفتیم صبحونه یه حلیم همونجا خوردیم.

حدود ساعت 8 صعود را از پای پارک جمشیدیه شروع کردیم.بعد از پخش کردن وسایل که من و مسیح تقریبا شده بودیم شرپای تیم و وسایل گنده رو داشتیم میاوردیم بالا.حدود ساعت 11 رسیدیم پناهگاه کلکچال و استراحت کردیم.مسیح تصمیم گرفته بود برای شب که قراره تو کوه بمونیم چوب جمع کنیم.یه طناب هم داشتیم که با تکنیک های نرم افزار تونستیم چوب هارو ببندیم به طناب و البته به علیرضا!علیرضا دفعه اولش بود کوه حرفه ای میومد و حسابی داشت اذیت میشد.خلاصه دوازده و نیم از پناهگاه راه افتادیم سمت بالا و به دشت پیازچال خودمون رو رسوندیم.اونجا نقطه ی عطف ماجرا بود!علیرضا دچار گرفتگی پا شد و همونجا نشست!(مثه اون بنده خدا که میشینه!!)حالا میخواستیم تصمیم بگیریم که چه کنیم.من به نظرم برنامه دیگه از نظر فیزیکی ارزشی نداشت و میخواستم برگردیم.ولی مسیح حرفش یکی بود و گفت بمونیم ما هم قبول کردیم و یکم بعد شروع کردیم چادر زدن!البته بگم که علیرضا نزدیکای دشت پیاز چال داشت اذیت میشد و من و مسیح کوله اش رو داشتیم حمل میکردیم که حس قاطر برامون شبیه سازی شد.

چوب کشی توسط این بازیکن!

پناهگاه!


خلاصه چادر رو برقرار کردیم و تو ارتفاع خدود 3500 تصمیم گرفتیم بخوابیم.کنارمون یه رودخونه بود که آب مورد نیازمون رو تامین میکرد.

در حال چوب کاری با مسیح!(من چپیم!)

خلاصه چادر هارو ردیف کردیم و آتیش ساختیم و جوجه و بال!!

4




جایی که ما توش خوابیدیم توی مسیر نبود و طبیعتا خالیِ خالی بود!منم از همین موقعیت سو استفاده کردم و شب که تاریک شد درباره گرگ و اینا حرف زدم که دو تا از بچه ها یکم ترسیده بودن و خودم هم از خنده مرده بودم!


خلاصه صبح راه افتادیم و صعود رو ادامه دادیم!خدارو شکر بچه ها همه سره حال بودن و تونستیم راحت به قله پیازچال صعود کنیم!من و مسیح آخر میومدیم چون بارمون سنگین بود.یه جا یه چند تا مالِ!بی صاحاب پیدا کردیم که در تلاش بودیم یه خر رو بار بزنیم که خر ناسازگاری کرد و موفق نشدیم!

خلاصه رسیدیم قله پیازچال و بعد هم لوزون غربی و برف چال و توچال.

توی جان پناه توچال یکم استراحت کردیم و بعد مسیح با اصرار میگفت بریم از شهرستانک برگردیم.ما هم گفتیم آقا شکر نعمت کن که کشته ندادیم بیا با تله کابین بریم.خلاصه با تله سی رفتیم تا هتل و نماز و کارای دیگه و بعد هم تله کابین و ولنچک.ولنجک هم با میلک شیک برنامه رو به اتمام رسوندیم!

روزهای بی تکرار

جمعه, ۱۶ تیر ۱۳۹۶، ۰۱:۰۳ ق.ظ

بسم الله


جسمی و روحی تموم میشی.نیاز به شوک داری ولی شوکی بهت وارد نمیشه.


حوصله بیکاری نداری ولی حوصله هیچ کاریم نداری. بی قراریِ لعنتیت همیشه میاد سراغت و دیگه هیچی آرومت نمیکنه

َشیلاندر

جمعه, ۹ تیر ۱۳۹۶، ۱۰:۰۸ ب.ظ

بسم الله


چند روزی شده که مجبور شدم برای یه امتحان عملی بمونم زنجان و بیشتر بچه ها رفتن و من موندم و تنهاییم!ضبح ساعت 11 به زور از خواب پا شدم و تصمیم گرفتم بزنم به یه وری ببینم چه خبره.تصمیم اولم این بود برم آبشار هشترخان رو پیدا کنم چون تعریفش رو زیاد شنیده بودم.توی سرچ کردن هام فهمیدم باید به سمت طارم 35 کیلومتر برم بعد یه جاده ی فرعی و .... . اما نکته ای که هست اینه که جاده ی طارم زنجان دو تا جاده داره.که یکیش از سمت غرب شهر و یکیش از سمت شرق شهر (توی اتوبان تهران)جدا میشه.من اشتباهی جاده ی غربی رو رفتم که به سمت شیت میره و خب بعده 35 کیلومتر فهمیدم که یکم دارم اشتباه میرم!ولی خب تصمیم گرفته بودم که با خودم تنهایی یه مسافرت برم پس برگشتم به سمت شیلاندر.


شیلاندر حدود 15 کیلومتر از سمت زنجان سمت راست جاده داره.جاده تا 3 کیلومتر تقریبا آسفالته ولی بعدش خاکی میشه که یه جاهاییش واقعا ناجوره.اگر با دو دیفرانسیل برید مشکلی پیش نمیاد ولی خب من با ماشین سواری خودم (ال نود)رفتم و مجبور بودم کلا آروم برم. از سر جاده ی خاکی حدود 15 کیلومتر راه هست تا شیلاندر.هوا تا قبل از ظهر خوبه ولی آفتاب ظهر یکم اذیت کننده میشه.من تنها بودم و راهنما نداشتم و خب قبلا هم نرفته بودم.ولی جاده سر راسته و مستقیم.البته توی راه سه چهارتا موتور با هفت هشت نفر آدم دیدم که رفیق شدیم و تا اونجا پشتشون رفتم.شیلاندر روستاییِ که بهش میگن ماسوله ی متروک.من ماسوله رفتم و قطغا ماسوله معماری و طبیعت خیلی فوق العاده تری داره.ولی سبک شیلاندر هم مثل همونه تقریبا و پلکانی ساخنه شده.یکی از دوستان من که تو راه باهاش آشنا شدم بهم توضیح داد که به اینجا چهل آهنگر میگن چون کارگاه سکه سازی یکی از پادشاهان ایران-احتمالا ایلخانی -بوده.توی جاده درخت های گیلاس رو میتونید ببینید و توی دره یه رودخونه جاری هست.دقیقا کنار روستا مسیری به سمت پایین هست که یه پل با قدمت تقریبا 300 سال وجود داره.نکته ی چالبِ این پل ارتفاعشه که حدود 35 متر از سطح رودخونه ست و خیلی جذابیت داره.من جمعه رفته بودم و چون تیر ماه بود و هوا خوب حدود 30 40 نفر اومده بودند کنار رودخونه.منم رفتم اون پشت مشتا و یه تنی به آب زدم که خیلی هم چسبید.من دوربین هم برای عکاسی برده بودم اما خستگی راه و گرما باعث شد ترچیح بدم عکس نگیرم و برگردم.


یه اتفاق بامزه هم که افتاد این بود که یه بچه سه چهار ساله به باباش گفت بابا مو فرفری منم براش دست تکون دادم بغد باباش منو نگاه کرد گفت از بچه های علوم پزشکیِ که!من اصلا نفهمیدم آقاهه کیه ولی بازم میگم زنجان چای کوچیکیه!

بی وطن شدم

يكشنبه, ۴ تیر ۱۳۹۶، ۰۸:۰۸ ب.ظ

بسم الله

تابستان پیش رو را احتمالِ زیاد باید در ارومیه بگذرانم برای گذراندن ترم تابستان.فرصت تهران ماندم به یک هفته در سال داره کاهش پیدا میکنه کم کم و این باعث شده واقعا هزار تیکه بشم.یه روز اینور یه روز اونور و هیچ جا دایم نمیتونم زندگی کنم.شاید هم فرصتی برای دیدن آدم های بیشتر و شناختن فرصت های جدیدتر.

تا چه رخ بازی نماید بیدقی خواهیم راند...

تخت سلیمان

جمعه, ۲ تیر ۱۳۹۶، ۰۴:۴۴ ب.ظ

بسم الله

کمتر از شش هفت ماه رفته بودم تخت سلیمان.یه اثر باستانی و بیشتر از اون طبیعی خیلی عجیب که به نظرم توی کل ایران و شاید دنیا اصلا نتونید شبیهش رو پیدا کنید.یه دریاچه ی واقعا سحر انگیز داره وسطش که دم غروب یه انرزی عجیب غریب پیدا میکنه.یه انرزی ای که واقعا توی آدم جاری میشه.آدمیزاذ ذلش طبیعت میخواد تا انرزی توش جاری بشه.دلش چیزایی میخواد از جنس خالص خودش.نه از این دست چیزای مصنوعی که دور خودمون جمع کردیم...

تموم بشه رفتم...

کیستی تو؟

جمعه, ۲ تیر ۱۳۹۶، ۱۱:۵۷ ق.ظ

بسم الله

ذهن پر شده از حجم اطلاعات زیاد که توان تجزیه و تحلیلیش را ندارم.ورودی های ذهنمان بسیار است و چند روز بعد چون عمقی نشده است از بین میرود.برای چه میخوانیم پس؟


تابستون دارم تلاش میکنم برم دماوند.اگر این ترم تابستونیه دانشگاه ارومیه البته اجازه بده که بعیده یکم.


جهان از غیر ممکن ها پره،اما تو ممکن باش.