بویِ خوشِ زندگی

بایگانی
آخرین مطالب

مچاله

دوشنبه, ۲۸ آذر ۱۴۰۱، ۰۷:۳۳ ب.ظ

احساسِ مچاله شدن،انگار کسی مچاله ات کند که بهتر آتش بگیری.که بعد حسابی روشن بمونی.

ریتالین

سه شنبه, ۲۲ آذر ۱۴۰۱، ۰۲:۱۲ ق.ظ

روی میزم چیزهای زیادی دارم که از بیشترشان هم استفاده نمیکنم.فقط هستند.هستند و حتی اکثرا نگاهشان هم نمیکنم.اما به هم ریخته اند و آزارم میدهد.آزارم میدهد که اوضاع اینگونه است.که همه چیز به هم ریخته و نامطمئن است.دلم نمیخواهد دیگر چیزی اطرافم عوض بشود.اما میشود.

یک مجسمه ی خوشحال به من نگاه میکند.سرم درد میکند.مدت هاست مجموعه ی چیزها خوشحالی را تقریبا برده است از زندگی جز لحظه هایی.اما خودِ زندگی را نه.چون زندگی را با خوشحالی تفسیر نمیکردم و نمیکنم.اما با در جریان بودن شاید چرا.به هرحال حوصله کم شده.خیلی هم کم شده.بیمارستان و مریض ها و چیزهای دیگر فرسوده ام کرده.گوشه ی خلوتی درون سرم میخواهم که ندارم.کلمه ها هم کمرنگ.خوابِ خوب هم کمتر.

شباهت

چهارشنبه, ۲ آذر ۱۴۰۱، ۰۶:۳۷ ب.ظ

اطرافِ سرم مرگ در جریان است.مرگ.مردن برایم چه شکلی بود؟نمیدانم.یادم رفته است.اما آدم ها میمیرند.ما اگر هیچ چیز نداشته باشیم،راحت تر میمیریم یا سخت تر؟حسرت قوی تر است یا سبک بالی؟درگیری ام روی ارزشِ زندگی است.به کجایش بنازم که بخواهم زنده بمانم؟یا کجایش برایم بی اهمیت باشد که بخواهم بمیرم؟گذشته ی روشن تر.بهانه های کوچکم را دوباره بزرگ کرده ام.میفهمم یک جای کار غلط است.اما کجا؟نمیدانم.

دریا

دوشنبه, ۱۶ آبان ۱۴۰۱، ۰۵:۴۸ ب.ظ

امسال روز تولدم شنیدم که یکی از این بچه های نزدیک احتمال سرطان خون گرفته،یکی دیگه از دوستام تازه آزاد شده و رفتن ها بیشتر از موندن ها.چیزی نیست بگم در موردش.گرهِ کور شده حرف ها.همینقدر کلیشه ای.

شیرین

چهارشنبه, ۱۳ مهر ۱۴۰۱، ۰۲:۲۵ ب.ظ

شیرین از دو سال پیش اینجا می آمد.اینجا یعنی لواسون،کمک حالِ خاله و مادرم.خانه ی لواسان و باغ همین یک درخت گردویی که دارد برایم بوی بی خیالی میداد.یک شب که تنها روی مبل دراز کشیده بودم،نگاهم به صدای باد در برگ های گردو بود،خیالم پیشِ یک غروبِ نارنجی که دارد تمام می شود و قلبم شکایت گر از اساسِ همه چیز.گفتم دلم میخواهد پیرتر که شدم همینجا بخوابم.لواسون(که نمیدانم چرا نمیتوانم بگویم لواسان هیچ وقت)برایم این شکلی است.شیرین.شیرین پنج بچه دارد و افغانستانی است.شوهرش چند سال پیش سکته کرده و مرده.صورتِ پُری دارد و خوب حرف همدیگر را نمیفهمیم و بیشتر برای ارتباط گرفتن میخندیم.کارِ یکسره ندارد و پنج بچه.امروز شنیدم که پسرِ بزرگش که چهارده سالش است مدتیست که خانه نیامده.انگار مردهایِ افغان دیگر با او میروند و مواد میکشد و لباس زنانه تنش می کنند و بیشترش را هم نمیدانم خیلی.افغانستانی بودنشان را ننوشتم که ترحم یا خشم بیافریند(که اکثرا هم نتوانستیم بدون اینها نگاهشان کنیم).نوشتم برای صورتِ شیرین که واقعا شیرین است و آدم هایی که در تاریکی زندگی می کنند و برای همه ی آنها باید تلاش کنیم و عصبانی باشیم.مصحلت دیگر جایی ندارد.تمام شده.

رفیق قدیمی

يكشنبه, ۳ مهر ۱۴۰۱، ۰۵:۱۲ ب.ظ

با پاهام

میرم سمت هرچی دلم بخواد

با دستام

منم که میگم چی چه شکلی در آد

یه روزی

دوستی داشتم با همچین باوری

رفیق قدیمی من

دست و پاهات کو؟

یک چیزی

جمعه, ۲۸ مرداد ۱۴۰۱، ۱۲:۴۴ ق.ظ

یک چیز(یا چیزهایی) گم شده.باید باشد که بتوانم سر و صداهای آدم های شلوغِ آخر هفته ها را که دم پرایدهایِ کهنه شان خداحافظی می کنند تا در راه خانه ی دلگیرشان رادیو گوش کنند،دلتنگی ام برای سیگار کشیدنی که دلم بخواهد سیگار را تا ابد نگه دارم،دنیای مادرم که مادرش هست و کم خبر است از او،اضطرابِ مریض هایی که نیمه شب با موتور تصادف کرده اند و آمده اند و آبی روزهای سرد را بفهمم.نیست و نمیفهمم و میدانم که نبوده و فقطِ خیالِ بودنش بوده.

صداها

سه شنبه, ۱۴ تیر ۱۴۰۱، ۰۳:۱۷ ق.ظ

صداهای غمناکی از کوچه می شنوم،نیمه شب ها وقتی کنار پنجره دراز کشیدم و همه چیز را فراموش میکنم جز نفس کشیدن را.

تصور

شنبه, ۱۱ تیر ۱۴۰۱، ۱۲:۲۵ ق.ظ

امروز دوباره از نو خودم رو جات تصور کردم.استرس ها و کارای سختی که هر روز انجام میدادی برای آینده ی گنگ.مریضی ها و دلسردی ها.خستگی ها.خیلی سخت بوده حتما برات.دلم میخواد خوشحال تر باشیم اما خوب بلد نیستم.همزمان همه چیز سریعتر شده.خیلی سریع.خوب نفهمیدم چطوری گذشت خیلی چیزا.اما حالا انگار شبیهِ بزرگ تر ها شدم.حداقل شبیه.

به هرحال

پنجشنبه, ۹ تیر ۱۴۰۱، ۰۳:۱۵ ب.ظ

به هرحال در لحظه های حساس آدم خودش هم حساس تر می شود،و انگار کسی تحملِ قرار داشتنِ دیگری را در مرحله ی حساس ندارد.