برف
مرا چه سود که تو عاقل باشی
زیبا باش و محزون باش
اشک بر زیبایی چهره می افزاید
چون رود که بر منظره
طوفان گل ها را طراوت می بخشد
بودلر
مرا چه سود که تو عاقل باشی
زیبا باش و محزون باش
اشک بر زیبایی چهره می افزاید
چون رود که بر منظره
طوفان گل ها را طراوت می بخشد
بودلر
خونرو تاریک کردم و مثل قبل ها فقط دراز میکشم و به تلویزیونِ روشن نگاه میکنم.نمیفهمم چی میبینم یا چی میگن.حال و حوصله چایی خوردن و سیگار کشیدن ندارم.بیشتر به آینده فکر میکنم.اینکه کاری از دستم برای خودم برنمیاد.درستش نمیتونم بکنم.
تقریبا مثلِ همیشه به کارهای نصفه نیمه ام فکر میکنم.فقط فکر میکنم و سمتشان نمیروم.عادتِ همیشگی.یبشتر از همیشه آزارم می دهد.همیشه سعی میکردم بین "خودم" و ضعف های فیزیکی و مشکلاتِ روحیم فاصله ای بگذارم.بگویم این "منم" و آن ها گذرا.اما فکر میکنم این دروغِ خوبی نیست.من دقیقا همان ها هستم و اصلا چیزی غیر از آن ها نیستم.دیگر نمیتوانم بگویم که باید با خودم کنار بیایم،چون خودی متصور نیستم.چه طبیعتِ بی ملاحظه ای.جهانِ ششصد هفتصد کیلومتر آنطرف تر چه قدر با اینجا فرق دارد.ترکیه و سوریه زیر آوار و من اضطرابِ خودم.بیرونِ اتاق کسی هست؟نمیدانم.باید در را باز کنم.
احساسِ مچاله شدن،انگار کسی مچاله ات کند که بهتر آتش بگیری.که بعد حسابی روشن بمونی.
روی میزم چیزهای زیادی دارم که از بیشترشان هم استفاده نمیکنم.فقط هستند.هستند و حتی اکثرا نگاهشان هم نمیکنم.اما به هم ریخته اند و آزارم میدهد.آزارم میدهد که اوضاع اینگونه است.که همه چیز به هم ریخته و نامطمئن است.دلم نمیخواهد دیگر چیزی اطرافم عوض بشود.اما میشود.
یک مجسمه ی خوشحال به من نگاه میکند.سرم درد میکند.مدت هاست مجموعه ی چیزها خوشحالی را تقریبا برده است از زندگی جز لحظه هایی.اما خودِ زندگی را نه.چون زندگی را با خوشحالی تفسیر نمیکردم و نمیکنم.اما با در جریان بودن شاید چرا.به هرحال حوصله کم شده.خیلی هم کم شده.بیمارستان و مریض ها و چیزهای دیگر فرسوده ام کرده.گوشه ی خلوتی درون سرم میخواهم که ندارم.کلمه ها هم کمرنگ.خوابِ خوب هم کمتر.
اطرافِ سرم مرگ در جریان است.مرگ.مردن برایم چه شکلی بود؟نمیدانم.یادم رفته است.اما آدم ها میمیرند.ما اگر هیچ چیز نداشته باشیم،راحت تر میمیریم یا سخت تر؟حسرت قوی تر است یا سبک بالی؟درگیری ام روی ارزشِ زندگی است.به کجایش بنازم که بخواهم زنده بمانم؟یا کجایش برایم بی اهمیت باشد که بخواهم بمیرم؟گذشته ی روشن تر.بهانه های کوچکم را دوباره بزرگ کرده ام.میفهمم یک جای کار غلط است.اما کجا؟نمیدانم.
امسال روز تولدم شنیدم که یکی از این بچه های نزدیک احتمال سرطان خون گرفته،یکی دیگه از دوستام تازه آزاد شده و رفتن ها بیشتر از موندن ها.چیزی نیست بگم در موردش.گرهِ کور شده حرف ها.همینقدر کلیشه ای.
شیرین از دو سال پیش اینجا می آمد.اینجا یعنی لواسون،کمک حالِ خاله و مادرم.خانه ی لواسان و باغ همین یک درخت گردویی که دارد برایم بوی بی خیالی میداد.یک شب که تنها روی مبل دراز کشیده بودم،نگاهم به صدای باد در برگ های گردو بود،خیالم پیشِ یک غروبِ نارنجی که دارد تمام می شود و قلبم شکایت گر از اساسِ همه چیز.گفتم دلم میخواهد پیرتر که شدم همینجا بخوابم.لواسون(که نمیدانم چرا نمیتوانم بگویم لواسان هیچ وقت)برایم این شکلی است.شیرین.شیرین پنج بچه دارد و افغانستانی است.شوهرش چند سال پیش سکته کرده و مرده.صورتِ پُری دارد و خوب حرف همدیگر را نمیفهمیم و بیشتر برای ارتباط گرفتن میخندیم.کارِ یکسره ندارد و پنج بچه.امروز شنیدم که پسرِ بزرگش که چهارده سالش است مدتیست که خانه نیامده.انگار مردهایِ افغان دیگر با او میروند و مواد میکشد و لباس زنانه تنش می کنند و بیشترش را هم نمیدانم خیلی.افغانستانی بودنشان را ننوشتم که ترحم یا خشم بیافریند(که اکثرا هم نتوانستیم بدون اینها نگاهشان کنیم).نوشتم برای صورتِ شیرین که واقعا شیرین است و آدم هایی که در تاریکی زندگی می کنند و برای همه ی آنها باید تلاش کنیم و عصبانی باشیم.مصحلت دیگر جایی ندارد.تمام شده.
با پاهام
میرم سمت هرچی دلم بخواد
با دستام
منم که میگم چی چه شکلی در آد
یه روزی
دوستی داشتم با همچین باوری
رفیق قدیمی من
دست و پاهات کو؟