بویِ خوشِ زندگی

بایگانی
آخرین مطالب

اواخر خرداد

دوشنبه, ۲۳ خرداد ۱۴۰۱، ۰۵:۰۶ ب.ظ

دیگر روزها را به یاد نمی آورم.اینکه قرار بود چه اتفاق هایی بیافتد را هم.دیروز گیج تر از همیشه بودم.به سختی بیدار شدم،در فاصله ی یک ساعتی که با مریضِ دیگری رفته بودم EMG ،یکی از مریض هایم فوت کرد.خودم در حرف زدن مشکل پیدا کردم و شب وقتی خواستم مسواک بزنم دیدم گودی زیر چشمم باز هم عمیق تر شده.انگار تا انتهای جهان می خواهد ادامه پیدا کند.

صدایش

دوشنبه, ۲۶ ارديبهشت ۱۴۰۱، ۰۸:۴۳ ب.ظ

صدایِ آوازی آرام،با صدایی پر احساس در نیمه های شب.

اردیبهشت 1401

پنجشنبه, ۲۲ ارديبهشت ۱۴۰۱، ۱۱:۴۹ ب.ظ

هر روز،غرق تر در حسِ احتمالیِ آخرین ها.عمیق و پر از احساسات متناقض.

High hopes

دوشنبه, ۱۹ ارديبهشت ۱۴۰۱، ۰۱:۳۶ ق.ظ

این چند وقت انگار با تصویرِ لیریکِ High Hopes جلو میره.می خواستیم واسه ارزش های بزرگتری بجنگیم.چی شدن؟چه حسی مونده از ماها؟نمیدونم.

یه نفر برام نظر نوشته بود.نمی شد جواب بدم.اینجا مینویسم مرسی.

...

چهارشنبه, ۳۱ فروردين ۱۴۰۱، ۰۱:۱۱ ب.ظ

تو فکرم همه چیز خیلی پیچیده شده.پیچیدگی مخالفِ زیبایی و خوبیِ برام.شاید الکی خوش بینم به خیلی چیزا.اما همه چیز ساده تر بود تو سرم.الان تصور کردن یک روز جلوتر هم برام خیلی سنگینه.پروازِ زمان میتونه تو یه مدت کوتاه برات مثلِ گیر کردن تو باتلاق بشه.حس میکنم همه ی اشیا و چیزهای جهان بی تفاوتن.جهنم واسه آدما این شکلی شکل نمیگیره؟که احساس میکنند هر کسی درون خودش یه کورانِ بی نهایتِ سرماست و هر چه قدرم این پنجره های قلبشون رو باز می کنند بازم شلوغی بیرون گرمشون نمیکنه.این هیجان و اضطرابی که بیرون از خودم می بینم انگار با حرارتش ریز ریز میسوزونتم اما گرم نمیشم.نمیدونم خیلی کدوم وری داره میره لحظه ها.اما احساس می کنم هر حرفی بزنم دروغه.ماها شاید هیچ وقت نتونیم به عمقِ ناراحتی های هم دست پیدا کنیم اما میتونیم دوست داشتن های همو ببینیم.به نظرم باید دوباره وارد یک خوابِ طولانی بشم از نوشتن.دو سه سال شده که فقط همین چیزهارو مینویسم.حس های گذرا.برای خودم هم خسته کننده شدم.واقعیت اینه که ممکنه فردا چیزها بهتر یا بدتر بشه اما یه چیزی انگار هر دفعه کم میشه.شاید روزها باشند.شاید.به هرحال این اتاقِ کم نور رو یکم تاریک تر می کنم،هرچند احساس می کنم این اتاق مهمونی هم نداره زیاد.

..

سه شنبه, ۳۰ فروردين ۱۴۰۱، ۱۲:۰۱ ب.ظ

فکر می کنم تاریکی  به سیاهیِ بعد از خودش آگاه نیست

مثلِ دونه ای که از جنسِ خاکی که می خواد از اون رشد کنه.

اگر بودند،شب نمی شد و دونه ای هم رشد نمی کرد.

 

 

حالا

شنبه, ۲۸ اسفند ۱۴۰۰، ۰۲:۳۳ ب.ظ

حالا طوری اینجا افتاده ام که نه می توانم بروم،نه بمانم و نه بنویسم(و طبیعتا نه خفه بشوم.)

در خودم گیر افتاده ام و همه چیز و همه ی حرف ها و برخوردها بیشتر در سرم تشدید می شود.نمی دانم چگونه پرواز کنم.قبلا بیشتر بلد بودم.جایی برای رفتن ندارم.هر گوشه ای که بود با وجودِ من شکست.میلی به نوشتن و خوردن و خوابیدن ندارم.فکر می کنم همینجاهاست که انفجار سر می رسد.

متاسفانه فاصله ام از دنیا را دیگر نمیفهمم.قبل تر حدودش را می دانستم.اما حالا نه.این رخوت،آن هم اولِ سالی؟خب.شاید.هرجایی را می خوانم و می بینم سختیست.کمی خسته شدم.بیشتر از همه از خودم.از تلاش کردن های نصفه نیمه ام هم.بیشتر از هفت هشت دقیقه نمی توانم روی کاری تمرکز کنم.هرچیزی باشد.دیوانه ام کرده.همین.

ف

يكشنبه, ۲۲ اسفند ۱۴۰۰، ۱۲:۳۱ ق.ظ

ف راست میگه.باید قرص بخورم.باید راه بیفتم.هر بار همین حرف هارو میزنیم.که من فراموش کردم تصویرِ خودم رو.ف راست میگه.مثل یک حیوونِ پیر شدم.گناهکار و آلوده.با مشکلاتم ور نمیرم.یه گوشه کز کردم.دیوونه شده دنیا.هی فیلم و بازی و کتاب و کار و کشف جدید.واسه چی؟هیچی.کمتر کسی واقعیه.مینویسن"پست موقت".انگار همه باید بدونن این جزو شخصیت اون ها نیست.کسر شأنه حتما براشون.

پیرمرد "م" میگه ادبیاتیا همشون تو هپروت بودند.دودی بودند.ادبیات یه جوریه که اگه بخوای بنویسی باید بتونی تمرکز کنی.مثل تئاتر.نمیتونی با فکر خراب بنویسی.راست میگه.یه مشت بی حوصلگی بعضی وقتا نمیذاره حتی بشینم.

ف راست میگه.این خیلی تیپیکه.به شوخی میگه آدم خودش سالِ آخرِ پزشکی باشه و بازم اینقدر به دارو چرت و پرت بگه؟راست میگه.من از عوض شدنم میترسم.میترسم دنیا برام بی معنی بشه.میترسم که آدمارو دیگه خیلی جدی نگیرم.ترجیح میدم خودم سختی بکشم تا اینطوری بشم.تا احساساتِ بقیه رو نبینم.

با خودم حسابی درگیرم.نه با خفه شدن کنار میام و نه با حرف زدن.نمیدونم باید چیکار کنم.

عید شده.آره.

خانه

دوشنبه, ۲۵ بهمن ۱۴۰۰، ۱۱:۳۳ ب.ظ

خانه ای که تازه اجاره کردم قدیمیست.خیلی قدیمی.شاید 50 سالِ پیش.برای آدم های غریبه طراحی نشده.صدای طبقه ی پایین از نورگیر به بالا می آید و برعکس.امشب که از پایین صدا می آمد،یادم افتاد که الان هر سه نفرِ ما تنهای تنهاییم.هر کس در گوشه ای از این دنیای بی معنی.چه قدر دلم می خواست امشب بودیم.چه قدر از خود گذشته .دوباره می روم پشت پنجره می نشینم.به خاطر مهتاب پرده هارا نمی کشم،هرچند که نور کورم بکند.هرچند که هیچ وقت دیگر نتوانم آرام بخوابم.

پرواز

يكشنبه, ۲۴ بهمن ۱۴۰۰، ۰۹:۱۴ ق.ظ

دیشب خواب ناراحت کننده ای دیدم.توی خواب از استیصالم ترسیدم.خواب دیدم انگار هواپیمایی تک نفره دارم که خودم خلبانش هم هستم.بلند شده بودم که از زمین عکس بگیرم.در آسمان از هواپیما بیرون آمدم و روی آن نشستم تا عکس بگیرم.پایین تر مادر و مادربزرگم را می دیدم و خطری را در اطراف آنها می دیدم که آن ها متوجهش نبودند.میخواستم صدایشان کنم و بگویم اما نمی شد.بعد هواپیما شکلش انگار عوض شد.نرم شد.طوری که هر لحظه فکر می کردم خودم هم سقوط خواهم کرد اما نمی توانستم به درون هواپیما بروم.انتظار برای سقوط.