بویِ خوشِ زندگی

بایگانی
آخرین مطالب

یک چیزی

جمعه, ۲۸ مرداد ۱۴۰۱، ۱۲:۴۴ ق.ظ

یک چیز(یا چیزهایی) گم شده.باید باشد که بتوانم سر و صداهای آدم های شلوغِ آخر هفته ها را که دم پرایدهایِ کهنه شان خداحافظی می کنند تا در راه خانه ی دلگیرشان رادیو گوش کنند،دلتنگی ام برای سیگار کشیدنی که دلم بخواهد سیگار را تا ابد نگه دارم،دنیای مادرم که مادرش هست و کم خبر است از او،اضطرابِ مریض هایی که نیمه شب با موتور تصادف کرده اند و آمده اند و آبی روزهای سرد را بفهمم.نیست و نمیفهمم و میدانم که نبوده و فقطِ خیالِ بودنش بوده.

صداها

سه شنبه, ۱۴ تیر ۱۴۰۱، ۰۳:۱۷ ق.ظ

صداهای غمناکی از کوچه می شنوم،نیمه شب ها وقتی کنار پنجره دراز کشیدم و همه چیز را فراموش میکنم جز نفس کشیدن را.

تصور

شنبه, ۱۱ تیر ۱۴۰۱، ۱۲:۲۵ ق.ظ

امروز دوباره از نو خودم رو جات تصور کردم.استرس ها و کارای سختی که هر روز انجام میدادی برای آینده ی گنگ.مریضی ها و دلسردی ها.خستگی ها.خیلی سخت بوده حتما برات.دلم میخواد خوشحال تر باشیم اما خوب بلد نیستم.همزمان همه چیز سریعتر شده.خیلی سریع.خوب نفهمیدم چطوری گذشت خیلی چیزا.اما حالا انگار شبیهِ بزرگ تر ها شدم.حداقل شبیه.

به هرحال

پنجشنبه, ۹ تیر ۱۴۰۱، ۰۳:۱۵ ب.ظ

به هرحال در لحظه های حساس آدم خودش هم حساس تر می شود،و انگار کسی تحملِ قرار داشتنِ دیگری را در مرحله ی حساس ندارد.

اواخر خرداد

دوشنبه, ۲۳ خرداد ۱۴۰۱، ۰۵:۰۶ ب.ظ

دیگر روزها را به یاد نمی آورم.اینکه قرار بود چه اتفاق هایی بیافتد را هم.دیروز گیج تر از همیشه بودم.به سختی بیدار شدم،در فاصله ی یک ساعتی که با مریضِ دیگری رفته بودم EMG ،یکی از مریض هایم فوت کرد.خودم در حرف زدن مشکل پیدا کردم و شب وقتی خواستم مسواک بزنم دیدم گودی زیر چشمم باز هم عمیق تر شده.انگار تا انتهای جهان می خواهد ادامه پیدا کند.

صدایش

دوشنبه, ۲۶ ارديبهشت ۱۴۰۱، ۰۸:۴۳ ب.ظ

صدایِ آوازی آرام،با صدایی پر احساس در نیمه های شب.

اردیبهشت 1401

پنجشنبه, ۲۲ ارديبهشت ۱۴۰۱، ۱۱:۴۹ ب.ظ

هر روز،غرق تر در حسِ احتمالیِ آخرین ها.عمیق و پر از احساسات متناقض.

High hopes

دوشنبه, ۱۹ ارديبهشت ۱۴۰۱، ۰۱:۳۶ ق.ظ

این چند وقت انگار با تصویرِ لیریکِ High Hopes جلو میره.می خواستیم واسه ارزش های بزرگتری بجنگیم.چی شدن؟چه حسی مونده از ماها؟نمیدونم.

یه نفر برام نظر نوشته بود.نمی شد جواب بدم.اینجا مینویسم مرسی.

...

چهارشنبه, ۳۱ فروردين ۱۴۰۱، ۰۱:۱۱ ب.ظ

تو فکرم همه چیز خیلی پیچیده شده.پیچیدگی مخالفِ زیبایی و خوبیِ برام.شاید الکی خوش بینم به خیلی چیزا.اما همه چیز ساده تر بود تو سرم.الان تصور کردن یک روز جلوتر هم برام خیلی سنگینه.پروازِ زمان میتونه تو یه مدت کوتاه برات مثلِ گیر کردن تو باتلاق بشه.حس میکنم همه ی اشیا و چیزهای جهان بی تفاوتن.جهنم واسه آدما این شکلی شکل نمیگیره؟که احساس میکنند هر کسی درون خودش یه کورانِ بی نهایتِ سرماست و هر چه قدرم این پنجره های قلبشون رو باز می کنند بازم شلوغی بیرون گرمشون نمیکنه.این هیجان و اضطرابی که بیرون از خودم می بینم انگار با حرارتش ریز ریز میسوزونتم اما گرم نمیشم.نمیدونم خیلی کدوم وری داره میره لحظه ها.اما احساس می کنم هر حرفی بزنم دروغه.ماها شاید هیچ وقت نتونیم به عمقِ ناراحتی های هم دست پیدا کنیم اما میتونیم دوست داشتن های همو ببینیم.به نظرم باید دوباره وارد یک خوابِ طولانی بشم از نوشتن.دو سه سال شده که فقط همین چیزهارو مینویسم.حس های گذرا.برای خودم هم خسته کننده شدم.واقعیت اینه که ممکنه فردا چیزها بهتر یا بدتر بشه اما یه چیزی انگار هر دفعه کم میشه.شاید روزها باشند.شاید.به هرحال این اتاقِ کم نور رو یکم تاریک تر می کنم،هرچند احساس می کنم این اتاق مهمونی هم نداره زیاد.

..

سه شنبه, ۳۰ فروردين ۱۴۰۱، ۱۲:۰۱ ب.ظ

فکر می کنم تاریکی  به سیاهیِ بعد از خودش آگاه نیست

مثلِ دونه ای که از جنسِ خاکی که می خواد از اون رشد کنه.

اگر بودند،شب نمی شد و دونه ای هم رشد نمی کرد.