نومید
نومید نتوان بود از او
شب شب شب
هه
خیلی بد میشه.
نتونستم با این چیزا کنار بیام.
ترسیدم،فک کنم ترسیدم.
باز شروع شده
که راهی نبینم جز رفتن.
کاش یکیش تموم بشه.
فقط تند و تندتر میچرخم
دور خودم
دور دیگران
که مبادا بایستم
و بغضم بترکد
چون دیگر بعدش را بلد نیستم.
خسته که میشم
میبینم جای خیلی چیزای خالیه
میگم جای منم کاش خالی بشه
یکم زودتر
یه هولِ کوچولو بدمش
نه؟
یه سکانس از این فیلم هست
شروع میکنه به سابیدن همه چیز
ولی هیچی تمیز نمیشه
کثیفی جای دیگست.
قطار و تو،سرت بیرون از پنجره،باد تو موهای سیاهت و نورِ خورشید و درختا کنارت.اما تاریکی اینجاست.حالا میفهمم چه قدر همه چیز از قدیم همین بوده.چه قدر همین بودم.
مرا چه سود که تو عاقل باشی
زیبا باش و محزون باش
اشک بر زیبایی چهره می افزاید
چون رود که بر منظره
طوفان گل ها را طراوت می بخشد
بودلر
خونرو تاریک کردم و مثل قبل ها فقط دراز میکشم و به تلویزیونِ روشن نگاه میکنم.نمیفهمم چی میبینم یا چی میگن.حال و حوصله چایی خوردن و سیگار کشیدن ندارم.بیشتر به آینده فکر میکنم.اینکه کاری از دستم برای خودم برنمیاد.درستش نمیتونم بکنم.
تقریبا مثلِ همیشه به کارهای نصفه نیمه ام فکر میکنم.فقط فکر میکنم و سمتشان نمیروم.عادتِ همیشگی.یبشتر از همیشه آزارم می دهد.همیشه سعی میکردم بین "خودم" و ضعف های فیزیکی و مشکلاتِ روحیم فاصله ای بگذارم.بگویم این "منم" و آن ها گذرا.اما فکر میکنم این دروغِ خوبی نیست.من دقیقا همان ها هستم و اصلا چیزی غیر از آن ها نیستم.دیگر نمیتوانم بگویم که باید با خودم کنار بیایم،چون خودی متصور نیستم.چه طبیعتِ بی ملاحظه ای.جهانِ ششصد هفتصد کیلومتر آنطرف تر چه قدر با اینجا فرق دارد.ترکیه و سوریه زیر آوار و من اضطرابِ خودم.بیرونِ اتاق کسی هست؟نمیدانم.باید در را باز کنم.