صبح،کنار انتشارات با گواهی فوت مریض 55 ساله مواجه شدم.کمی قلقلکم داد.شاید یکی دو دقیقه و بعد تمام.دوباره در خودم غرق شدم.تا شب با خودم بودم.نا امید.شب مریض 60 ساله ای را ویزیت کردم که زبان همدیگر را نمیفهمیدیم.با آره و نه سوالاتم را پرسیدم و اسم نوه هایش را هم.از فکر کردن به آن ها خوشحال شد.همراه نداشت.کمی قلقلکم داد.شاید کمی بیشتر از صبح و باز تمام.خودم.
امروز،زیبایی برایم حضور از دشت های روشنِ تازگیست.واقعی بودن.جوری که انگار ابدیست،درحالی که میدانی نیست.غلبه ی خیال ابدیت بر حقیقت عبور.
دوم
امروز کمی کار کردم.کارهای معمولی خانه.حالا از وقتی کمی پخته تر شدم-هرچند که می دانم تا پختگی،اگر عمری باشد زیاد راه هست-سعی می کنم احساساتِ دیگران را بیشتر بفهمم.مثلا مادرم که سال ها شاید با همین لحظه ها زندگی کرده.کارهای خانه.دوستش داشته یا نه اما انجام می داده.یا پدرم که سال هاست صبح زود از خواب بیدار می شود.وقتی صبح ها دلم می خواهد کمی بیشتر بخوابم و می توانم به او فکر می کنم که حتما روزهایی بوده که می خواسته بیشتر بخوابد و نشده.اینها را برای درک کردنشان در ذهنم می کشم.وگرنه که احساسِ گناه فایده نمی کند.راه تبدیل این حس ها به کار است.برای من.