بویِ خوشِ زندگی

بایگانی
آخرین مطالب

از نوشتن

جمعه, ۵ آذر ۱۴۰۰، ۰۱:۳۵ ق.ظ

از نوشتن،نوشتن بیهودست.یا باید به شدت جلو باشی یا به شدت عقب.مثل من به شدت عقب.

حتی همین هم زجر آور شده.ندای درونی می ترساندم جای اینکه ذوقم را نقاشی کند.

او عاشق طبیعت بود.فکر می کرد طبیعت بدون او زیباتر است.خودش را هدیه کرد.

 

تلاشی برای متفاوت بودن نمیکنم.درمانی ندارم.تلاش برای متفاوت بودن چه قدر شبیهِ هممان کرده است.

این خانه هم امشب ترک می شود.برای همیشه.به زودی خراب می شود.برای همیشه.فکر می کردم شب آخرش شکل دیگری داشته باشد.اما همین هم خیلی بد نیست.

اینترنی را با روان پزشکی شروع کردم.قصه درونش زیاد است اما حوصله ام نمی کشد.فکر می کنم مدتی نباشم.یک فاصله ی موقت.شب بخیر.

مثل

سه شنبه, ۲ آذر ۱۴۰۰، ۱۰:۵۵ ب.ظ

مشت زدن به دیوار.

هرچند

چهارشنبه, ۲۶ آبان ۱۴۰۰، ۰۲:۵۲ ب.ظ

هرچند که شاید گهگاهی به دروغ فکر کنم که دلتنگی یا خستگی یا تئاتر شهر تا میدون ولیعصر یا کوچه باغ های لواسون یا پرشیای امین یا هزارتا چیز باعث این وضع شدند اما تهش خودم بهتر از همه میدونم چی همیشه و همه جا دنبالمه.به نبودن همه ی اون چیزا عادت داشتم و دارم.قصه جای دیگس.

شاید

يكشنبه, ۱۶ آبان ۱۴۰۰، ۰۲:۰۴ ق.ظ

شاید خودخواهی ام بود که دوست داشتم یک بار هم که شده تا انتها کسانی را دوست داشته باشم.ببخشید اگر به سمت شما آمد.لیاقت نداشتم شاید.پایانِ 25 سالگی.

کشتی

شنبه, ۲۴ مهر ۱۴۰۰، ۰۲:۲۶ ق.ظ

هر روز هر چیزی که میخونی حس میکنی همه چی داره به سقوط نزدیک و نزدیک تر میشه.دلم می خواست تا جایی که میتونستم دل بزرگی داشته باشم.یه کشتی بزرگ.قبل از طوفان شاد باشیم و بعد از طوفان بی دلهره تموم بشیم.کشتی به طوفان نرسید.ناخدایی رسمی دارد.

.

چهارشنبه, ۲۱ مهر ۱۴۰۰، ۰۱:۰۴ ب.ظ

همیشه با زندگی یه مشکلایی داشتم اما همیشه چیزی بود که بخوام به خاطرش بقیه چیزارو حل کنم.اما الان دیگه چیزی پیدا نمیکنم.این جا بودن برا خودم خیلی ناراحت کنندس هرچند میدونم که نمیشه به کسی گفتش.برای خودمه.چیزی که میبینم اینه که نمیتونم ازش رد بشم.دیگه فقط حرف یه اتفاق و یه چیز نیست.دلم از خیلی چیزای دنیا ناراحته که اینقدر نمیفهمیدمش و اگرم میفهمیدمش نمیتونستم شکل اون بشم.فکر من ساده بود ولی خیلی تفسیرهای پیچیده ای ازش شنیدم.شاید واقعا نباید جایی باشم.نمیدونم.مهم هم نیست واقعا.مسائل الکیِ زندگیِ خودمه.خیلی وقت بود اینطوری ناامید نشده بودم از همه چی.درد و رنج زیاد داشتم ولی ناامید نبودم.اما الان چیزیو نمیتونم خوب بببینم.حیف.

باد

يكشنبه, ۱۱ مهر ۱۴۰۰، ۰۶:۵۳ ب.ظ

باد چه می برد،چه می آورد؟

می گردی

سه شنبه, ۶ مهر ۱۴۰۰، ۰۲:۵۲ ب.ظ

می گردی دنبال اینکه اون چه قدرتیه که همه ی دنیا رو بی معنی می کنه،همه ی آرزوها و خواسته ها و مشکلات رو و تورو بندت میکنه به یه تختِ تاریک؟پیداش میکنی؟

براهنی

پنجشنبه, ۱ مهر ۱۴۰۰، ۱۰:۲۶ ب.ظ

باه شد    تباه     خزان شوم به آن زیبایی

به روی عالم ما بارید    هزار و یک      هزار و یک شب رسوایی

 

چهار گوشه‌ی عالم را     زنی   مچاله کرد    پنجره را باز کرد    دور انداخت  

اگر چه      هزار قالی زربفت بافت آفتاب نگاهش به باغ بیگانه

ولی ترنج سینه‌ی مارا چه نیمه‌کاره رها کرد زیر پای خلایق    چه نیمه‌کاره رها کرد!

ز چشم عالم و آدم چه زود افتادیم!

 

چه انکسار غم‌انگیزی است     سرشک صاف تو از پشت شیشه‌های غبارآلود

همین شکستن بد یمن نور      در آن مظاهر دیگر ادامه می‌یابد

 درخت توت     همان چتر کهکشانی امن و امان میدان‌ها     شکسته است

می از صراحی حبسش برون نمی‌آید

و بغض دلکش آوازه‌خوان         بریده بریده به گوش می‌رسد از صفحه‌ی جوانی

و یک سه تار شکسته       کنار سطل زباله      نشسته است

 

تباه شد    تباه     خزان شوم    به آن زیبایی

به روی عالم ما بارید      هزار و یک     هزار و یک شب رسوایی

 

BRT

سه شنبه, ۳۰ شهریور ۱۴۰۰، ۰۵:۰۱ ق.ظ

دیروز مردی نشسته روی صندلیِ بی آر تی جان داد.نفهمید که کی خوابید اما ما فهمیدیم.تا وقتی اتوبوس نایستاده بود کسی نفهمید که او جان داده.اما وقتی همه رفته اند و یکی مانده یعنی یک جایی مشکل هست.خوش به حالش که خودش این را ندید و نفهمید.وقتی در بیداری و هشیاری همه می روند و تو جایی برای رفتن نمیشناسی،در تقابل با حسِ کشنده ی جدا افتادگی چه چیزی در کنار تو می ایستد و با آن می جنگد؟شجاعت،آرامشِ درون یا بی خیالی؟تکیه دادن به شیشه ی اتوبوسی که همه از آن پیاده شدند لذت بخش است.چند ثانیه ای بدونِ راه رفتن دنبالِ دیگران.بعد دوباره راه افتادن و گشتن.