بویِ خوشِ زندگی

بایگانی
آخرین مطالب

گل باوینه

چهارشنبه, ۲۲ دی ۱۴۰۰، ۱۲:۱۵ ق.ظ

 

 

بار اله سی کی باهارونت ایاهه
ای گلا باوینه سی کی ای دراهه
ندونم سیچه منه ای همه مردم
بخت مو چی شوگاره چینو سیاهه

ری دلم سنگینه غم، دل بیقراره
روز و شو تیام ایگوی اور بهاره
آخه تا کی چینو وا تینا بمهنم
حرف مردم سی دلم چی نیشت خاره

بهار اوی وا گل گندم
مو تهنا وا درد دل مندم

شو و رو دل چی نی ایناله
تا که چی لاله داغ دل دارم
گل بوستون تی مو دی خاره
مه و آستاره نی به شوگارم

 

 

معنی

 

بارخدایا برای کی بهارونت میاد
این گلهای بابونه برای کی در میان
نمیدونم برا چی توی این همه مردم
بخت من مثل شبه اینطور سیاهه

روی دلم سنگینه غم، دل بیقراره
روز و شب چشمام میگی (به نظرت میاد) ابر بهاره
آخه تا کی اینطور باید تنها بمونم
حرف مردم برا دلم، مثل نیش خار است

بهار اومد با گل گندم
من تنها با درد دل موندم

شب و روز دل مثل «ساز نی» می ناله
تا [وقتی] که مثل لاله، داغ دل دارم
گل بوستان پیش من (در نظرم) دیگه خار است
ماه و ستاره نیست به شبم

منبع

دی

چهارشنبه, ۱۵ دی ۱۴۰۰، ۱۱:۱۴ ق.ظ

اول

امروز،زیبایی برایم حضور از دشت های روشنِ تازگیست.واقعی بودن.جوری که انگار ابدیست،درحالی که میدانی نیست.غلبه ی خیال ابدیت بر حقیقت عبور.

دوم

امروز کمی کار کردم.کارهای معمولی خانه.حالا از وقتی کمی پخته تر شدم-هرچند که می دانم تا پختگی،اگر عمری باشد زیاد راه هست-سعی می کنم احساساتِ دیگران را بیشتر بفهمم.مثلا مادرم که سال ها شاید با همین لحظه ها زندگی کرده.کارهای خانه.دوستش داشته یا نه اما انجام می داده.یا پدرم که سال هاست صبح زود از خواب بیدار می شود.وقتی صبح ها دلم می خواهد کمی بیشتر بخوابم و می توانم به او فکر می کنم که حتما روزهایی بوده که می خواسته بیشتر بخوابد و نشده.اینها را برای درک کردنشان در ذهنم می کشم.وگرنه که احساسِ گناه فایده نمی کند.راه تبدیل این حس ها به کار است.برای من.

زیبایی

شنبه, ۱۱ دی ۱۴۰۰، ۱۰:۵۸ ب.ظ

اینکه زیبایی را درک کردم-در حد خودم-کامل ترین اتفاق برایم است.

چیزی که هست

سه شنبه, ۳۰ آذر ۱۴۰۰، ۰۱:۵۵ ق.ظ

چیزی که هست،یک کلمه ی بزرگ تر در وجود هر کدام از ماست.وقتی هست،هر چیز دیگه ای دروغ میشه و وقتی نیست،حرفی نیست.گاهی مثل دلفین ها میاد روی سطح آب و نفس می گیره و دوباره میره پایین و گاهی اون پایین خودشو نگه دار تا نفسش بگیره.خیلی وقته اون حرف ها شاید نور آفتاب رو ندیدند.نمیدونم میتونند دوباره برگردند به سطح یا نه.شاید همون زیر باقی بمونند.

 

به هر حال امشب اولین ماه اینترنیم تموم شد.بخش روان پزشکی.هرچند که قبل تر خیلی علاقه داشتم اما تحمل دائمی رنج این جنس آدم ها وقتی خودم تا حد زیادی درگیرش بودم برام خیلی مشکل بود.اون فاصله ای که برای درمان لازم بود پیدا نمیکردم.مدام پرت می شدم به قصه های خودم.به خیلی چیزهای خودم.تموم شد.امشب شاید آخرین تصویرِ یک اورژانسِ تاریکِ روان پزشکی زندگیم رو دیدم.سه چهار تا زندانی،راننده ی تاکسی ای که فکر می کرد بهترین خواننده ی ایرانه و وقتی مسافر نداشت با جن ها حرف می زد،دختر 8 ساله ای که یک هفتست نمیتونه راه بره،پرستارهای کم حوصله و رزیدنت های بی حوصله تر.نگهبان های چهارشونه و سکوتِ ترسناکِ آدم هایی که در رنج خودشان غرق می شوند و انگار کسی نمی فهمدشان چون اگر بفهمد دیگر برگشتی ندارد.جایی برای خودم نیست فعلا.شاید وقتی دیگر.

از نوشتن

جمعه, ۵ آذر ۱۴۰۰، ۰۱:۳۵ ق.ظ

از نوشتن،نوشتن بیهودست.یا باید به شدت جلو باشی یا به شدت عقب.مثل من به شدت عقب.

حتی همین هم زجر آور شده.ندای درونی می ترساندم جای اینکه ذوقم را نقاشی کند.

او عاشق طبیعت بود.فکر می کرد طبیعت بدون او زیباتر است.خودش را هدیه کرد.

 

تلاشی برای متفاوت بودن نمیکنم.درمانی ندارم.تلاش برای متفاوت بودن چه قدر شبیهِ هممان کرده است.

این خانه هم امشب ترک می شود.برای همیشه.به زودی خراب می شود.برای همیشه.فکر می کردم شب آخرش شکل دیگری داشته باشد.اما همین هم خیلی بد نیست.

اینترنی را با روان پزشکی شروع کردم.قصه درونش زیاد است اما حوصله ام نمی کشد.فکر می کنم مدتی نباشم.یک فاصله ی موقت.شب بخیر.

مثل

سه شنبه, ۲ آذر ۱۴۰۰، ۱۰:۵۵ ب.ظ

مشت زدن به دیوار.

هرچند

چهارشنبه, ۲۶ آبان ۱۴۰۰، ۰۲:۵۲ ب.ظ

هرچند که شاید گهگاهی به دروغ فکر کنم که دلتنگی یا خستگی یا تئاتر شهر تا میدون ولیعصر یا کوچه باغ های لواسون یا پرشیای امین یا هزارتا چیز باعث این وضع شدند اما تهش خودم بهتر از همه میدونم چی همیشه و همه جا دنبالمه.به نبودن همه ی اون چیزا عادت داشتم و دارم.قصه جای دیگس.

شاید

يكشنبه, ۱۶ آبان ۱۴۰۰، ۰۲:۰۴ ق.ظ

شاید خودخواهی ام بود که دوست داشتم یک بار هم که شده تا انتها کسانی را دوست داشته باشم.ببخشید اگر به سمت شما آمد.لیاقت نداشتم شاید.پایانِ 25 سالگی.

کشتی

شنبه, ۲۴ مهر ۱۴۰۰، ۰۲:۲۶ ق.ظ

هر روز هر چیزی که میخونی حس میکنی همه چی داره به سقوط نزدیک و نزدیک تر میشه.دلم می خواست تا جایی که میتونستم دل بزرگی داشته باشم.یه کشتی بزرگ.قبل از طوفان شاد باشیم و بعد از طوفان بی دلهره تموم بشیم.کشتی به طوفان نرسید.ناخدایی رسمی دارد.

.

چهارشنبه, ۲۱ مهر ۱۴۰۰، ۰۱:۰۴ ب.ظ

همیشه با زندگی یه مشکلایی داشتم اما همیشه چیزی بود که بخوام به خاطرش بقیه چیزارو حل کنم.اما الان دیگه چیزی پیدا نمیکنم.این جا بودن برا خودم خیلی ناراحت کنندس هرچند میدونم که نمیشه به کسی گفتش.برای خودمه.چیزی که میبینم اینه که نمیتونم ازش رد بشم.دیگه فقط حرف یه اتفاق و یه چیز نیست.دلم از خیلی چیزای دنیا ناراحته که اینقدر نمیفهمیدمش و اگرم میفهمیدمش نمیتونستم شکل اون بشم.فکر من ساده بود ولی خیلی تفسیرهای پیچیده ای ازش شنیدم.شاید واقعا نباید جایی باشم.نمیدونم.مهم هم نیست واقعا.مسائل الکیِ زندگیِ خودمه.خیلی وقت بود اینطوری ناامید نشده بودم از همه چی.درد و رنج زیاد داشتم ولی ناامید نبودم.اما الان چیزیو نمیتونم خوب بببینم.حیف.