بویِ خوشِ زندگی

بایگانی
آخرین مطالب

در حضور

سه شنبه, ۱۹ بهمن ۱۴۰۰، ۱۰:۰۸ ب.ظ

بعضی لحظه ها با خود همان چیز بزرگ تر را می آوردند که همه چیز را با معنی می کند.بعضی لحظه ها هم نه.همزمان که از همه چیز می گریزم،خاکی بلند می شود که همه حواسشان به من جمع می شود.من در تلاش برای فرار و همه خیره به من.

جاده

دوشنبه, ۱۸ بهمن ۱۴۰۰، ۰۲:۲۳ ق.ظ

دوست داشتم الان تو یه جاده ی کوهستانیِ پربرف بودیم و هر چیزی که میشه باهاش با بقیه ارتباط گرفت رو از پنجره مینداختیم بیرون.بعد حتی یادمون میرفت که خودمونم هستیم.بعد یه چیز خوب گوش میدادیم که نمیدونم چیه.باید اون لحظه پیداش میکردیم.بعد فقط به نورِ ماشین روی برف ها نگاه میکردیم.بعد میرسیدیم به تهِ راه که یه درختِ قدیمی بود.پیاده میشدیم و همدیگرو بغل میکردیم و یه چیزی میخوردیم تا گرم بشیم و تا آفتاب بزنه همونجا گریه می کردیم.بعد خوابمون میبرد و تو بهار بیدار میشدیم.

صبحدم

يكشنبه, ۱۷ بهمن ۱۴۰۰، ۱۱:۱۱ ق.ظ

از صبح ها متنفرم،که بی اختیار بلند می شوم،با چشم های بی حوصله و گردنی که حتی توان صاف نگه داشتنش خودش را هم ندارد،به جریانِ بی انتهای فکرم نگاه می کنم.به همان یکی دو دقیقه ای که نمی دانم چگونه می تواند اینقدر سریع بدود و تا انتهای همه چیز برسد.بعد در خواب زندگی میکنم دوباره.تا شب.

سرما

سه شنبه, ۵ بهمن ۱۴۰۰، ۱۱:۳۸ ق.ظ

به خاطر سرما کنار بخاری میخوابم.وقتی شب تا صبح مدام از خواب میپرم و کابوس می بینم فکر می کنم که انگار بالای جهنمی هستم از امیدهای ناامید شده.هر روز بیشتر شعله می گیرد و شب ها پایم که سست می شود سقوط می کنم در آن.با حرارتش بیدار می شوم و کابوس هایم فاصله ی بین کسی است که خودش را به زور روی پل نگه داشته و کسی که در آتش می سوزد.

strange fruits

سه شنبه, ۵ بهمن ۱۴۰۰، ۰۲:۱۸ ق.ظ

درِ ماشینِ کثیفم را باز میکنم.برف ها در منفی 10 درجه آب نشده اند.سیاهیِ آدم ها رخ درخشان و مهربانشان را تیره کرده است.شاید هم گل ماشین ها.جفتش یک چیز است.برف ها را نگاه می کنم و بیخیال می شوم.دوباره در را میبندم.برای بالا رفتن عجله ندارم.تقریبا 6 7 سال است که اینگونه است.حالا که دوباره تنها زندگی می کنم میبینم که آن بالا کسی منتظرم نیست.کتاب ها و تلویزیون و هر چیزی که هست می توانند تا ابد بمانند.کسی آنجا با دیدن من لبخند نمیزند.بیشتر درون ماشین می مانم.بعد ماشین را ول می کنم و بی هدف راه میافتم.اضطراب هایی که روزی خیلی بزرگ بودند و بعد فرصتی برای پرداختن بهشان نداشتم پست سرم راه می افتند.یک رد پا روی برف از من می ماند و هزاران رد پا از آن ها.خیابان حالا پر از پاهاییست که بالا تنه ای ندارند.فکرهایی که می دوند با من.مجبورم برگردم به خانه ام.آنقدر دل بزرگی ندارم که همینجا بمانم.در را باز می کنم و همه ی وسایل انگار مرا نگاه می کنند.کسی در آغوشم نمیگیرد.بعضی وقت ها آرزو میکنم کاش می شد بدون اشک ریختن گریست.

روزِ کوتاه

پنجشنبه, ۲۳ دی ۱۴۰۰، ۱۰:۱۲ ق.ظ

صبح،کنار انتشارات با گواهی فوت مریض 55 ساله مواجه شدم.کمی قلقلکم داد.شاید یکی دو دقیقه و بعد تمام.دوباره در خودم غرق شدم.تا شب با خودم بودم.نا امید.شب مریض 60 ساله ای را ویزیت کردم که زبان همدیگر را نمیفهمیدیم.با آره و نه سوالاتم را پرسیدم و اسم نوه هایش را هم.از فکر کردن به آن ها خوشحال شد.همراه نداشت.کمی قلقلکم داد.شاید کمی بیشتر از صبح و باز تمام.خودم.

گل باوینه

چهارشنبه, ۲۲ دی ۱۴۰۰، ۱۲:۱۵ ق.ظ

 

 

بار اله سی کی باهارونت ایاهه
ای گلا باوینه سی کی ای دراهه
ندونم سیچه منه ای همه مردم
بخت مو چی شوگاره چینو سیاهه

ری دلم سنگینه غم، دل بیقراره
روز و شو تیام ایگوی اور بهاره
آخه تا کی چینو وا تینا بمهنم
حرف مردم سی دلم چی نیشت خاره

بهار اوی وا گل گندم
مو تهنا وا درد دل مندم

شو و رو دل چی نی ایناله
تا که چی لاله داغ دل دارم
گل بوستون تی مو دی خاره
مه و آستاره نی به شوگارم

 

 

معنی

 

بارخدایا برای کی بهارونت میاد
این گلهای بابونه برای کی در میان
نمیدونم برا چی توی این همه مردم
بخت من مثل شبه اینطور سیاهه

روی دلم سنگینه غم، دل بیقراره
روز و شب چشمام میگی (به نظرت میاد) ابر بهاره
آخه تا کی اینطور باید تنها بمونم
حرف مردم برا دلم، مثل نیش خار است

بهار اومد با گل گندم
من تنها با درد دل موندم

شب و روز دل مثل «ساز نی» می ناله
تا [وقتی] که مثل لاله، داغ دل دارم
گل بوستان پیش من (در نظرم) دیگه خار است
ماه و ستاره نیست به شبم

منبع

دی

چهارشنبه, ۱۵ دی ۱۴۰۰، ۱۱:۱۴ ق.ظ

اول

امروز،زیبایی برایم حضور از دشت های روشنِ تازگیست.واقعی بودن.جوری که انگار ابدیست،درحالی که میدانی نیست.غلبه ی خیال ابدیت بر حقیقت عبور.

دوم

امروز کمی کار کردم.کارهای معمولی خانه.حالا از وقتی کمی پخته تر شدم-هرچند که می دانم تا پختگی،اگر عمری باشد زیاد راه هست-سعی می کنم احساساتِ دیگران را بیشتر بفهمم.مثلا مادرم که سال ها شاید با همین لحظه ها زندگی کرده.کارهای خانه.دوستش داشته یا نه اما انجام می داده.یا پدرم که سال هاست صبح زود از خواب بیدار می شود.وقتی صبح ها دلم می خواهد کمی بیشتر بخوابم و می توانم به او فکر می کنم که حتما روزهایی بوده که می خواسته بیشتر بخوابد و نشده.اینها را برای درک کردنشان در ذهنم می کشم.وگرنه که احساسِ گناه فایده نمی کند.راه تبدیل این حس ها به کار است.برای من.

زیبایی

شنبه, ۱۱ دی ۱۴۰۰، ۱۰:۵۸ ب.ظ

اینکه زیبایی را درک کردم-در حد خودم-کامل ترین اتفاق برایم است.

چیزی که هست

سه شنبه, ۳۰ آذر ۱۴۰۰، ۰۱:۵۵ ق.ظ

چیزی که هست،یک کلمه ی بزرگ تر در وجود هر کدام از ماست.وقتی هست،هر چیز دیگه ای دروغ میشه و وقتی نیست،حرفی نیست.گاهی مثل دلفین ها میاد روی سطح آب و نفس می گیره و دوباره میره پایین و گاهی اون پایین خودشو نگه دار تا نفسش بگیره.خیلی وقته اون حرف ها شاید نور آفتاب رو ندیدند.نمیدونم میتونند دوباره برگردند به سطح یا نه.شاید همون زیر باقی بمونند.

 

به هر حال امشب اولین ماه اینترنیم تموم شد.بخش روان پزشکی.هرچند که قبل تر خیلی علاقه داشتم اما تحمل دائمی رنج این جنس آدم ها وقتی خودم تا حد زیادی درگیرش بودم برام خیلی مشکل بود.اون فاصله ای که برای درمان لازم بود پیدا نمیکردم.مدام پرت می شدم به قصه های خودم.به خیلی چیزهای خودم.تموم شد.امشب شاید آخرین تصویرِ یک اورژانسِ تاریکِ روان پزشکی زندگیم رو دیدم.سه چهار تا زندانی،راننده ی تاکسی ای که فکر می کرد بهترین خواننده ی ایرانه و وقتی مسافر نداشت با جن ها حرف می زد،دختر 8 ساله ای که یک هفتست نمیتونه راه بره،پرستارهای کم حوصله و رزیدنت های بی حوصله تر.نگهبان های چهارشونه و سکوتِ ترسناکِ آدم هایی که در رنج خودشان غرق می شوند و انگار کسی نمی فهمدشان چون اگر بفهمد دیگر برگشتی ندارد.جایی برای خودم نیست فعلا.شاید وقتی دیگر.