پاییز
تنها منتظر یک چیز هستم.غروبی زیبا و باشکوه.
"ف" می گوید عادت بوده که احساساتمان را سرکوب کنیم.در محیط دبیرستان پسرانه جایی نبود که بشود از احساساتت بگویی.فکر میکنم حق با اوست.گاهی وقت ها دلم فقط یک آغوش آرام می خواست.اما فرصتی برای گفتنش به خودم نمی دادم.شاید سال هاست.
دیشب دوباره بعد از مدت ها خواب دیدم.خواب آدم های عزیزی که نیستند.دلتنگشان هستم،اما تنهایی ام را ترک نمی کنم.
سه چهار روزی شده که اینجا هستم.اینجا کنار رادیاتور،بی حوصله.بعضی وقت ها پول هایم را در شرط بندی از دست میدادم و یا پولی به دست می آوردم.همان حس را اینجا هم دارم.احساساتی را به دست ما آورم و از دست می دهم که احساسی به تعلقشان به خودم ندارم.بعد از یکسال توانسته ام با "الف"مسافرت کنم.رو به رویم نشسته و اینستاگرام را بالا و پایین می کند.موهای او کم شده و موهای من سفید.هر دو به سرمان زده.از بعضی صداها خسته ام.مثلا صدای این موسیقی های الکترونیک.امروز نیم ساعتی نشستم و فقط به صدای برگ های درخت کهنه ی باغ شمال گوش کردم.به زردی هایش نگاه کردم و خودم را برگ تصور کردم.آماده ی افتادن.از روند تکراری فکر کردنم خسته شده ام.دلم چیزی می خواهد که جابه جایم کند.اما ندارمش.شکلی از بودن می خواهم که نبوده ام.شکلی از نبودن.
نمیدانم چرا نمیتوانم خنده های آدم های غریبه را باور کنم.آدم هایی که با همان کسی که سر میز هم نشسته است غریبه اند.نمیدانم.شاید در خودم چیزی فراموش شده.نمیدانم.
من،باریستای کهنه پوشی می شوم که در راه های تاریکی می دود،به دنبال بوی قهوه ای که او را به سمت خودش می کشد و در آخر می میرد،طوری که همیشه بیدار می ماند.
هنوز هم شب های مستی به روزهای گذشته فکر می کنم.به روزهایی که جدا از گره هایش،احساسات سرکوب شده ای و یادآوری اش بغض آور است.اما سربلندم.آدم هایی که دوست داشتم هنوز هم برایم عزیز هستند،هرچند که کنارم نباشند.دوست دارم از دور ببوسمشان و ببینم که لبخند میزنند.
مثلا تولدم رسیده.هرچند که عددش مهم نیست.مثلا امیدوار میشوی که بعد از سال ها بالاخره اختلاف ها کمتر بشوند و چند روز در یک خانه در آرامش باشید.اما نه.خشم ها و طلب های قدیمی.این ها واقعیست.این ها زندگیست.در این خانه ی جدید هیچ صدایی نمی آید.هیچ ساعتی از شبانه روز.بن بست است و فقط مگر سگی رد بشود و یا پرنده ای برگی را به حرکت در بیاورد.غیر از آن چیزی نیست جز خودم.خودم که در مرحله هایی از زندگی گیر کرده که ابتدایش را هم حتی دوست نداشت.در بازگشت به قرص های قدیمی اش و خواب های طولانی.در بهای بودن در جایی که زمان برایش تربیتت نکرده.
فکرهایم جایی شکل می گیرد که در دسترسم نیست.به سمتش اما نمیدوم.فراموشش میکنم که همچین جایی وجود دارد.بین نداشته هایم میجنگم و از داشته هایم را میبوسم.لحظه های خوب گذشته مهم ترینشان بودند.میبوسمشان با تمام وجود.
امیدوارم بهتر باشی
من
حالا چاق تر،پذیراتر و کمی بی حال ترم از گذشته
اما امیدوارم تو خوب باشی
حدس میزنم شکست خورده باشم
چون صدایی نمی آید
شب بخیر.
حالا وارد جغرافیای جدیدی شدم.برگ های درختان گردو و سکوت.به روزهایی که گذشت برمیگردم.شبیه "مرگ تدریجی یک رویا".شکستن نقطه های امن زندگی و جستجوی دوباره برای پیدا کردن نقطه های امن دیگری.امیدوارم نیستم دیگر به زندگی،گهگاه دل زنده شاید.باید راه های تکراری را بروم،اما با کلمه های خودم.